کد خبر:۳۲۱۴۱۹
سبک زندگی شهدا به روایت همسرانشان - 1

وقتی شهید بابایی تمام جهیزیه همسرش را به دیگران کادو داد!

عباس کم‌کم در گوشم حرف‌هایی خواند که قبل از آن نشنیده بودم. می‌گفت آدم مگر روی زمین نمی‌تواند بنشینید؟ آدم مگر حتما باید توی لیوان کریستال آب بخورد؟

گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»، شهادت در فرهنگ دینی و بومی ما مقام بزرگی است و شهدا با نحوه مرگ خود به این مقام دست پیدا کردند اما بدون تردید نحوه زندگی آنها به گونه‌ای بوده که این نوع مرگ را برای آنها رقم زده است. یکی از بهترین افرادی که در خصوص نحوه زندگی شهدا اطلاع دارند و واجد این شایستگی هستند که زندگی عملی شهدا را حداقل در بعد خانوادگی آن به تصویر بکشند همسرانشان هستند. در سلسله گزارش‌های «سبک زندگی شهدا به روایت همسرانشان» راوی روایت زنان شهدا از زندگی همسرانشان می‌شویم.


در اولین شماره از این سلسله گزارش‌ها به بازخوانی برگ‌هایی از زندگی خانوادگی شهید عباس بابایی از زبان همسر وی می‌پردازیم. شهید بابایی متولد 1329 بود و در مرداد ماه 1366 به شهادت رسید. او در چهار شهریور ماه سال 1354 زندگی مشترک خود را با صدیقه (ملیحه) حکمت آغاز کرده بود.


عروسی که تمام شد برای ماه عسل رفتیم مشهد. سه روز آنجا ماندیم. عباس نظامی بود و و وقتی تقسیمشان کرده بودند افتاده بود دزفول. باید زود برمی‌گشتیم که برویم آنجا. دزفول شهر قدیمی و قشنگی بود. دم در خانه‌مان که رسیدیم عباس گفت: «چشم‌هایت را ببند می‌خواهم یک قصر نشانت دهم». توی خانه که رفتم بی شباهت به قصر هم نبود. مادر من و عباس قبلا آمده بودند و وسایل و جهیزیه‌ام را چیده بودند. احساس غرور کردم. پرده‌های هر یک از اتاق‌هایمان یک رنگ متناسب با دکوراسیون همان اتاق بود. مبل و صندلی‌ها شیک بودند. ظرف‌های چینی و کریستال را توی کمد و روی میزها چیده بودند. پدر و مادرم در حد توانشان زندگی خوبی برای ما تدارک دیده بودند.  


همان چند ماه، بعد از این که رفتیم دزفول، عباس کم‌کم در گوشم حرف‌هایی خواند که قبل از آن نشنیده بودم. می‌گفت آدم مگر روی زمین نمی‌تواند بنشینید، حتما مبل می‌خواهد؟ آدم مگر حتما باید توی لیوان کریستال آب بخورد؟ می‌رفت و می‌آمد و از این حرف‌ها به من می‌زد. در آن سن و سال طبیعی بود که من وسایلم را دوست داشته باشم. ولی داشتم چیزی بزرگ‌تر را تجربه می‌کردم؛ زندگی با آدمی که به او علاقه داشتم. آخر سر برگشتم گفتم: «منظورت چیست؟ می‌خواهی تمام وسایلمان را بدهی بیرون؟» چیزی نگفت. گفتم: «تو من را دوست داری و من هم تو را. همین مهم است. حالا می‌خواهد این عشق توی روستا باشد یا توی شهر. روی مبل باشد یا روی گلیم». گفت: «راست می‌گویی»؟ راست می‌گفتم.


این طرف و آن طرف که می‌رفتیم، وسایلمان را کادو می‌بردیم. عباس تلفن زده بود و از مادرم هم اجازه گرفته بود. مادرم گفته بود: «من وظیفه‌ام بوده که این چیزها را فراهم کنم. حالا شما دلتان می‌خواهد اصلا آتششان بزنید». بعد از مدتی از آن خانه‌ای که همکارانم به شوخی می‌گفتند که باید بیاییم و وسیله‌هایت را کش برویم به خانه‌ای معمولی تبدیل شد.

 

.........

  

از جهیزیه‌ام مبل و صندلی‌ام باقی مانده بود که آن را هم اول انقلاب به جهاد داد (پرده‌ها را هم هر مدرسه‌ای که می‌رفتم، همراه خودم می‌بردم و به کلاس‌ها می‌زدم). در مهمانی و رفت‌وآمدها هم همینطور، به من سفارش می‌کرد فقط یک نوع غذا درست کنم. برای مهمان سر زده هم که می‌گفت هرچه خودمان داریم بیاوریم، حتی اگر نان و ماست باشد.


یک شب که مهمان آمده بود رفت تا میوه بگیرد. خودش وقتی خانه بود هر چقدر هم خسته از سر کارش برگشته بود، نمی‌گذاشت خریدِ بیرون را من بکنم. برگشتن چند کیلو سیب کوچک و ناجور خریده بود. گفتم: «این‌ها چیه گرفتی؟ چطور می‌شود گذاشت جلوی مهمان»؟ گفت: «چه فرقی می‌کند بالام جان؟ سیب پوستش را بگیری همه‌شان یک شکل می‌شوند». پیرمردی را آنجا دیده بود که بساط دارد و کسی سیب‌هایش را نمی‌خرد. رفته بود و همه‌شان را خریده بود.


میوه خوردن خودش جالب بود. میوه‌هایی را که در دسترس اکثر مردم نبود، مثل موز و این‌ها اصلا نمی‌خورد. می‌گفتم: «بخور، قوت داره». می‌گفت: «قوت را می‌خواهم چه کار؟ من ورزشکارم. چطور موزی بخورم که گیر مردم نمی‌آید»؟ صدایش را عوض می‌کرد و می‌گفت: «مگر تو من را نشناختی زن»؟ همین میوه‌های معمولی را هم قبل از این که بخورد، برمی‌داشت و در دستش می‌چرخاند و نگاهشان می‌کرد. می‌گفت: «سبحان‌ الله». تا کلی نگاهشان نمی‌کرد، نمی‌خورد.

 

 ......

  

یک روز آمد و گفت خانه‌مان را باید عوض کنیم. یکی از پرسنل نیروی هوایی را دیده بود که با هشت تا بچه در یک خانه دو اتاقه زندگی می‌کنند و نمی‌شد ما با دو بچه در این خانه نسبتا بزرگ زندگی کنیم. آدرس خانه را به آن آقا داده بود و رفته بود. آن آقا بعد از این که فهمید فرمان‌ده پایگاه می‌خواهد خانه‌اش را به او بدهد کلی اصرار کرد که نه! ولی با پافشاری عباس قبول کرد و خانه‌مان را به آن‌ها دادیم. با این مهربانی و مظلومیتش، فرمان‌ده قاطعی بود. وقتی جدی می‌شد باورت نمی‌شد که این همین عباسی است که تا چند دقیقه قبل داشت شیرین بازی درمی‌آورد و می‌خندید و همه را می‌خنداند.

ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار