گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ شهادت در فرهنگ دینی و بومی ما مقام بزرگی است و شهدا با نحوه مرگ خود به این مقام دست پیدا کردند اما بدون تردید نحوه زندگی آنها به گونهای بوده که این نوع مرگ را برای آنها رقم زده است. یکی از بهترین افرادی که در خصوص نحوه زندگی شهدا اطلاع دارند و واجد این شایستگی هستند که زندگی عملی شهدا را حداقل در بعد خانوادگی آن به تصویر بکشند همسرانشان هستند. در سلسله گزارشهای «سبک زندگی شهدا به روایت همسرانشان» راوی روایت زنان شهدا از زندگی همسرانشان میشویم.
در هفتمین شماره از این سلسله گزارشها به بازخوانی برگهایی از زندگی خانوادگی شهید مهدی باکری میپردازیم. شهید باکری در تاریخ سی فروردین ماه سال 1333 متولد شد و در 11 آبان 1359 با صفیه مدرس ازدواج کرد. وی در 25 اسفند ماه سال 1363 به شهادت رسید.
همسر شهید باکری در خاطرات خود از زندگی با شهید باکری میگوید:
به خودم دلداری میدادم غذا پختن که کاری ندارد. یاد میگیرم. هفته اول ناهار و شام میهمان مادرش بودیم. اولین شبی که میخواستم خودم غذا بپزم، برایمان میهمان رسید. دوستان مهدی آمده بودند دیدنمان. مهدی پرسید: «میتونی شام درست کنی، نگهشون داریم؟» گفتم: «آره، درست کردم».
برنج را کشیدم رویم نمیشد بیاورم سر سفره. برنج خارجی را که کته کرده بودم شفته شده بود. مهدی دیس پلو را برداشت و گفت: «بیا تو کاریت نباشه» دیس را گذاشت وسط سفره و گفت «آشپزی خانم ما حرف نداره اگه میبینید پلو خوب درنیومده چون برنج خوب نبوده». میهمانها که رفتند گفت «این طور که معلومه یه مدت باید غذا درست کنم تا یاد بگیری».
خداییش مهدی هیچ وقت به غذا ایراد نگرفت. خودم آش ماست دوست داشتم و چون بلد بودم درست کردم. یاد رفت نمک بریزم. توی بشقاب خودم نمک میریختم. مهدی هیچی نمیگفت. فکر کردم متوجه نشده. پرسیدم: «مهدی به نظرت چیزی کم نداره؟» گفت: «نه». گفتم: «اما نمکش کمه». گفت: «غذاست دیگه. بینمک هم میشه خورد».
حتی نمیگفت چه غذایی دوست دارد. جایی میهمان بودیم. فسنجان داشتند. مهدی با اشتها خورد و خیلی تعریف کرد. فهمیدم فسنجان دوست دارد. گاهی برایش درست میکردم. کم غذا هم بود. اگر شبی خوب میخورد یا توی رودربایستی مجبور میشد زیاد بخورد فرداش روزه میگرفت.
... یک کاغذ آورد خانه و چسباندش به دیوار اتاق. برنامه خودسازی بود که امام سفارش میکرد. مهدی گفت: «از همین امروز شروع میکنیم». یکی از توصیهها ورزش بود. صبحهای زود بیدار میشدیم مهدی پنجرهها را باز میکرد و دور اتاق میدویدیم و ورزش میکردیم. هر هفته دوشنبه و پنجشنبه روزه میگرفتیم.
... خرج خانه را حساب کردیم. از 2800 تومان حقوق 200 تومان ماند. مهدی چون مدتی شهردار بود، خانوادههای نیازمند را میشناخت. برای آنها مایحتاج خرید. برنامه دیگر آموزش رانندگی بود. همین بود که مهدی تاکید داشت حتما یاد بگیرم. خواندن کتابهای شهید مطهری را هم شروع کردیم. به خواهرش گفته بود با هم بخوانیم. اما دو سه جلسه بیشتر پیش نرفتیم. مهدی آن قدر کار داشت که بعضی شبها اصلا خانه نمیآمد یا وقتی میرسید از خستگی نمیتوانست بنشیند. شبی که خسته نباشد کم پیش میآمد. آن شبها دوست داشتیم بنشینیم و حرفهای خودمان را بزنیم.
مهدی آدم مقیدی بود. از روشنفکربازی هم خوشش نمیآمد. من دوست نداشتم پشت سر پیش نماز مسجد محلهمان نماز بخوانم. زمان انقلاب توی راهپیماییها شرکت نمیکرد؛ نه خودش، نه خانوادهاش. اصلا کاری به این چیزها نداشت. با مهدی هر وقت میرفتیم خانه پدرم، نزدیک اذان با آقاجون توی حوض وضو میگرفتند و میرفتند مسجد. دفعه اول از مسجد که برگشت بهش گفتم نمازش را دوباره بخواند: «نماز خوندن پشت سر این امام جماعت اشکال داره». پرسید: «چرا؟» دلیلم را گفتم. چه قدر فکر میکردم روشنفکرانه است.
مهدی اخم کرد. گفت: «اینهایی که گفتی قبول، اما هیچ وقت سیاست و این چیزها رو قاطی دین و اعتقاداتت نکن» و او هم شروع کرد به دلیل و برهان آوردن برای من. یادم هست برای یکی از آشنایان که به خاطر دیدن عملکردهای غلط بعضی از آدمهای به ظاهر مذهبی که دستاندرکار بودند در نماز کاهل شده بود، نامه نوشت برایش نوشت که نماز ارتباط انسان با خدا است و هیچ ربطی به مسائل سیاسی و اجتماعی ندارد. در هیچ شرایطی نباید ترکش کرد.
با احسان چه قدر کشتی میگرفت. دولا میشد و او را مینشاند پشتش و راه میبرد، اما راضی بود به آنچه خدا برایش میخواست. اصلا حرفش را نمیزد. یک شب بچههای همسایهها تا نصفه شب توی راهرو دنبال هم گذاشته بودند و شلوغ میکردند. مهدی صداش درآمد و به بچهها گفت بروند بخوابند. ناراحت شدم و گفتم: «بچهاند چه کارشون داری؟ اگه خودت چندتا شون رو داشتی چه کار میکردی؟» گفت: «من یه لشکر بچه دارم. هر کدومشون هم یه ساز میزنند و من به سازشون میرقصم».
بچههای مهدی برایش یک دنیا بودند. میآمدند خانهمان. یک شب زنگ زد که بگوید شام میهمان داریم. گفتم: «سر راهت نون بخر» یادش رفت، دیر هم رسید. نانوایی بسته بود. زنگ زد به بچههای لشکر که چند تا نان بیاورند. یک دسته نان آورده بودند. مهدی بعد از هرگز چیزی ازشان خواسته بود. خواسته بودند سنگ تمام بگذارند. مهدی گفت: «این همه نون رو میخوایم چه کار؟» چند تا به اندازه میهمانی همان شب برداشت و بقیه را پس فرستاد.
نانها را مردم اسکو فرستاده بودند جبهه. نانهای گرد بزرگی بود. خشک میکردند و نگه میداشتند که کپک نزند و زیاد بماند. قبل از خوردن نم میزدند و نرم میشد. برای ما که آورده بودند نرم بود. از در آمد تو و گفت: «این هم نون». دستم را بردم جلو که یک تکه از نان بِکَنم، گفت: «تو نباید از این نانها بخوری» گفتم: «چرا؟» گفت: «این نون مال رزمندههاست». گفتم: «من هم زن رزمندهام». گفت: «نه فقط رزمندهها». شب را من با خرده نانهایی که داشتیم سر کردم.
خیلی مراعات میکرد. به قول مادربزرگشان این دو تا برادر، مهدی و حمید را میگفت، شورش را درآورده بودند. میگفت: «برید ببینید بعضی از همین پاسدارها به کجاها رسیدهاند و چه دم و دستگاهی به هم زدهاند» و شاهد مثال میآورد. مهدی شانههای مادربزرگ را بغل میگرفت و تکان میداد و میگفت: «مادربزرگ ضند انگلاب شدهایها» و میخنداندش.
شاید تنها باری که سرم داد زد به خاطر بیتالمال بود. کشاورزها کنار جاده اهواز – دزفول کاهو و گل کلم و سبزیجات میگذاشتند، میفروختند. مهدی مدام رفت و آمد داشت. گفت اگر سبزی چیزی لازم دارم بنویسم از آنجا بخرد. خودکارش گوشه اتاق بود برداشتم که بنویسم، یک داد زد: «اون خودکار رو بذار سرجاش». گفت: «از خودکار خودمون استفاده کن. اون مال بیتالماله. نه استفاده شخصی».
ترسیدم. فکر کردم چی شده! من فقط میخواستم اسم چند تا سبزی را بنویسم؛ همین. گفتم: «تو دیگه خیلی سخت میگیری». تا آمدم از فلان و بهمان بگویم، گفت: «به کسی کار نداشته باش. ما باید ببینیم حضرت علی (ع) و امام چه طور زندگی میکنند».
* برگرفته از کتاب نیمه پنهان ماه 6 (مهدی باکری به روایت همسر شهید)