به گزارش خبرنگار حوزه مقاومت و پایداری «خبرگزاری دانشجو»، شهید عبدالحسین برونسی فرمانده تیپ 18 جوادالائمه (ع) در بیست و سوم شهریور ماه سال 1321 در گلبوعلياي كدكن تربت حيدريه به دنیا آمد. او از نخستین افرادی بود که در درگیریهای ضد انقلاب به کردستان اعزام شد و دشمن به قدری از او ترس داشت که برای سرش جایزه تعیین کرد. برونسی بعد از زیارت خانه خدا به مرحلهای از شهود رسیده بود كه زمان و مكان شهادت خودش را ميديد و سرانجام در عمليات بدر، در ۲۳ اسفند ماه ۱۳۶۳ در چهارراه خندق به شهادت رسيد. پيكر شهيد برونسي بعد از شهادت مفقودالاثر بود تا این که در سال 1390 پیکرش کشف شد.
به مناسبت سالروز تولد این شهید بزرگوار نگاهی داریم به خاطراتی که نزدیکانش از وی نقل کردهاند.
- شهيد برونسي ميگفت: اولين دفعه كه ميخواستم به جبهه بروم براي خداحافظي به خانه آمدم و ديدم كه خانمم حالت غش به او دست داده و خيلي وضع ناجوري داشت. ميگفت: بالاي سرش ايستادم تا بالاخره به هوش آمد. مادر زنمان هم بود. مانده بوديم كه چه طوري با اين وضعيت روحي و جسمي كه دارد جريان رفتن جبهه را به او بگويم. از طرفي مجبور بودم. چون وقت داشت تند تند ميگذشت و بايد خودم سريع به كارهايم ميرساندم.
بالاخره جريان را به خانمم گفتم: تا خانمم جريان را شنيد هم خودش و هم مادر خانم من گفت: ما را با وضعيت به كي ميسپاري؟ در اين موقعيت و شرايط اگر ما الان بيفتيم چه كسي ما را به دكتر ميبرد؟ گفتم: به خدا ميسپارم و حضرت زهرا هم نگهدارتان هست. قبل از اينكه از خانه برود همان حالت مجدد به خانم ايشان دست ميدهد و خلاصه مجبور است كه اين خانم و خانواده را به همين وضعيت با چند بچه رها كند و خودش را به كاروان برساند.
ميگفت: بعد از مدتي كه در جبهه بودم با خانوادهام تماس گرفتم و ديدم كه خانواده خيلي خوشحال است. تعجب كردم پرسيدم: جريان چيست؟ خانمم جريان را اينگونه تعريف ميكردند، ميگفتند: بعد از اين كه تو رفتي در همان حالي كه من بي هوش بودم، يك كبوتر سفيدي وارد خانه شد و چند دور كنار خانه زد و كنار من نشست. من حركت كردم و به هوش آمدم، ديدم كه اين كبوتر است و نهايتاً پرواز كرد و رفت روي ديوار حياط روبروي همان در اتاق نشست. بعد از مدتي دور حياط چرخي زد و نهايتاً داخل اتاق آمد و دوري زد و پرواز كرد و رفت و گفت: از آن لحظه به بعد تا همين الاني كه چند سال ميگذرد و من در جبههها هستم خوشبختانه اين مريضي سراغ خانمم نيامده است.
- شهید برونسی خصوصیات اخلاقی زیادی داشتند، اما ایشون خیلی روی حلال و حروم حساس بودند. برای اینکه توی زندگیشان نان حلال بیاورند از کلی زمین گذشتند و آمدند به شهر مشهد و در خانهای کوچک زندگی کردند، ایشون چند تا شغل عوض کردند. اولین شغل ایشون کار در مغازه شیر فروشی بود، وقتی از شغلش آمد بیرون دلیلش را که پرسیدم گفت: من باید شیر را بکشم بدم به مردم و چون من میدونم صاحب مغازه آب میبند داخل شیر، وزن شیر خالص کمتر میشود و آب قاطی شیر میشود، ولی باید پول شیر را بدهند من نمیتوانم به مردم دروغ بگویم.
بعد از این داستان، ایشون به مغازه سبزی فروشی رفتند. مدتی در مغازه مشغول بودند که فهمیدم خیلی ناراحت هستند، پرسیدم چی شده گفت: صاحب مغازه سبزیها رو داخل آب گل میذاره تا وزن سبزی بیشتر بشه، بعد از فردای روزی که فهمیدند دیگر به اون مغازه نرفتند و یک روز دیدم که وسایل بنایی خریده با خوشحالی اومدند خونه و گفتند دیگر ناراحت نباش، پولهایم دیگر حلال است و شُبهه ندارد. تا وقتی که سپاه تشکیل شد، دیگر ایشان روزها سپاه بودند و شبها بنایی میکردند. ایشان از سپاه حقوقی دریافت نمیکردند و رفتن به سپاه را بر خود وظیفه میدانستند.
- حجت الاسلام محمدرضا رضایی: یک روز، خاطرهای از کردستان برام تعریف کرد. گفت: تو سنندج، سر پست نگهبانی ایستاده بودم. هوای اطراف را درست و حسابی داشتم. یک دفعه دیدم از رو به رو سر و کله یک دختر کُرد پیدا شد. داشت راست میآمد طرف من. روسری سرش نبود. وضع افتضاحی داشت. محلش نگذاشتم تا شاید راهش را بکشد و برود. نرفت. برعکس آمد نزدیکتر. بهش نگاه نمیکردم، شش دانگ حواسم ولی جمع بود که دست از پا خطا نکند. با تمام وجود دوست داشتم هر چی زودتر گورش را گم کند.
چند لحظه گذشت. هنوز ایستاده بود. یک آن نگاهش کردم. صورتش غرق آرایش بود. انگار انتظارهمین لحظه را میکشید، بهم چشمک زد و بعد هم لبخند. صورتم را برگرداندم این طرف. غریدم: برود دنبال کارت. نرفت. کارش را بلد بود. یک بار دیگر حرفم را تکرار کردم. باز هم نرفت. این بار سریع گلن گدن را کشیدم. بهش چشم غره رفتم. داد زدم: برو گمشو، و گرنه سوراخ سوراخت میکنم !رنگ از صورتش پرید. یک هو برگشت و پا گذاشت به فرار.
- معصومه سبک خیز (همسر شهید برونسی): هر وقت آن عکس را میبینم، یاد خاطره شیرینی میافتم؛ مثل یک پدر مهربان، دستهاش را انداخته دور گردن دو تا پسر بچه کُرد. با یکیشان دارد صحبت میکند. دور و برشان یک گله گوسفند است. سردی هوای کردستان هم انگار توی عکس حس میشود. خاطرهاش را خود عبدالحسین برام تعریف کرد: شب اولی که پسر بچهها را دیدم، زیاد بهشان حساس نشدم. برام عجیب بود، ولی زیاد مشکوک نبود. بقیه بچهها هم تعجب کرده بودند؛ دو تا چوپان کوچولو، این موقع شب کجا میرن؟!
پا پیچشان نشدیم. کمی بعد شبحی ازشان، توی تاریکی پیدا بود و کمی بعد، شبح هم ناپدید شد. شب بعد، دوباره آمدند: دو تا پسر بچه، با یک گله گوسفند؛ و از همان راهی که دیشب آمده بودند! این بار به شک افتادیم. یکی گفت: باید کاسهای زیر نیم کاسه باشه.
نشستم به تماشای زیر شکم گوسفندها. چیزی که نباید ببینم، دیدم؛ نارنجک! زیر شکم هر کدام از گوسفندها، یک نارنجک بسته بودند، ماهرانه و با دقت. سابقه کوملهها را داشتیم؛ پیر و جوان و زن و بچه براشان فرقی نمیکرد. همه را میکشیدند به نوکری خودشان، اکثراً هم با ترساندن و با زور و فشار. به قول معروف، پیچیدیم به عمل دو تا چوپان کوچولو. جلوشان را گرفتم. دقیق و موشکافانه نگاشان کردم. چیز مشکوکی به نظرم نرسید. متوجه گوسفندها شدم. حرکتشان کمی غیر طبیعی بود.
دو تا بچه انگار میخ شده بودند به زمین. میگفتی که چشمهاشان میخواهد از کاسه بزند بیرون. اگر میخواستم از دست کسی عصبانی بشوم، از دست ضد انقلاب بود؛ آن اصل کاریها. بهشان گفتم: نترسید، ما با شما کاری نداریم.
نارنجکها را ضبط کردیم. آنها را تا صبح نگه داشتیم. صبح مثل اینکه بخواهم بچههای خودم را نصیحت کنم، دست انداختم دور گردنشان و شروع کردم به حرف زدن. یک ذره هم انتظار همچین برخوردی را نداشتند. دست آخر که ازشان تعهد گرفتم، گفتم: شما آزادین، میتونین برین.
مات و مبهوت نگام میکردند. باورشان نمیشد. وقتی فهمیدند حرفم راست است، خداحافظی کردند و آهسته آهسته دور شدند. هر چند قدم که میرفتند، پشت سرشان را نگاه میکردند. معلوم بود هنوز گیج و منگ هستند. حق هم داشتند؛ غولهای عجیب و غریبی که کوملهها از بچههای سپاه توی ذهن آنها ساخته بودند، با چیزی که آنها دیدند، زمین تا آسمان فرق میکرد.
- پيش از اينكه عمليات بدر آغاز شود، ما به عنوان مسئول پشتيباني ميرفتيم خدمت فرماندههان محترم از جمله شهيد برونسي، ظهر بود ساعت حدود 11/30 الي 12بود، كنار جمعي از فرمانده هان گردانهايشان نشسته بود از جمله يكي از فرماندهها شهيد فرومندي بود كه نشسته بودند، من جلو رفتم و احوالپرسي كردم و بعد پيرامون عملكرد گردان ابوالفضل(سلام الله عليه) كه در عمليات تشكيل شده بود، سؤال كردم كه از نحوه پشتيباني عمليات خيبر راضي بودهايد؟ گفت: من از كار راضي هستم. خدا انشاالله كمكتان كند. اما يك چيزي كه به من گفت كه خيلي من را تكان داد.
گفت: فلاني ما از عمليات خيبر، سالم برگشتيم. اين دفعه به شما ميگويم، آن دستوري كه حضرت امام در رابطه با منطقه بصره دادند كه اگر بخواهيم به اهدافمان برسيم. من دو راه بيشتر ندارم. ميگفت: اين دفعه يا به اهدافي كه نظر حضرت امام است ميرسيم و يا جنازه من برميگردد. به غير از اين دو راه، راه ديگري وجود ندارد. خيلي براي من جالب بود. بعد با خودم گفتم: آقاي برونسي اينطوري محكم صحبت نكن. گفت: قطعاً هيچ شكي ندارم. در اين عمليات يا به اهدافي كه نظر امام است ميرسيم يا اينكه جنازه من بر ميگردد. بعد از عمليات هم ديدم كه واقعاً همينطوري شد، جنازهاش هم برنگشت.
- آقاي توني ميگويد: شهيد برونسي روز قبل از عمليات بدر روحيه عجيبي داشت. مدام اشك ميريخت، علت را كه پرسيدم آقاي برونسي گفت: دارم از بچهها خداحافظي ميكنم چرا كه خوابي ديدهام. سپس افزود: به صورت امانت براي شما نقل ميكنم و آن اينكه: در خواب بي بي فاطمه زهرا (سلام الله عليه) را ديدم كه فرمود: فلاني! فردا مهمان ما هستي، محل شهادت را هم نشان داد. همين چهارراهي كه در منطقه عملياتي بدر (پد)فرود هليكوپتر است و به طرف نفت خانه و جاده آسفالت بصره _ الاماره ميرود و من در همين چهار راه بايد نماز بخوانم تا وقتي كه به سوي خدا پرواز كنم و بالاخره نيز اين خواب در همان جا و همان وقتي كه گفته بود، به زيبايي تعبير شد.