گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو؛ «کفش و پیراهن هم داریم!» این را محمد به طعنه و شوخی میگوید. به افسرهای نگهبان گیت دانشگاه امام حسین که میخواهند جلوی در ورودی وسایلمان را لیست کنند؛ تلفن، لپتاپ، دوربین، فلش و هر ابزار دیگری که بتواند چیزی را ضبط یا ثبت کند. سها روی تکه کاغذ کوچکی اسم وسایلمان را مینویسد تا بتوانیم وارد دانشگاه شویم. توی مسیر با «شادمان» گپ میزنیم؛ از بچههای اجرایی «طرح ولایت» که رابط ما در اینجا است و مثل بیشتر بچههای اجرایی دوره از دانشجویان سابق طرح ولایت است و داوطلب و به اختیار آمده. پسر سر و زبان داری که معلوم میشود قبلتر همدانشگاهی بودهایم و حالا روانشناسی را رها کرده و دارد مهندسی میخواند. برخلاف خیلیهای دیگر که معلوم نیست چه دیدهاند در علوم انسانی. چه دیدهاند که سالهاست خودخواسته از همه رشتهها به سمتش سرازیر میشوند. اما علوم انسانی لزوماً عرصه بهتر و آمادهتری نیست. خرابآبادی است که همه میخواهند متحول و به راه راست هدایتش کنند. به شادمان میگوییم از برخورد صمیمانهات جا خوردیم. فکر کردیم الکی داری خودت را شبیه آدمهای آشنا جا میزنی تا بتوانی جذبمان کنی! میخندد و ما را به ساختمانی میبرد که کلاسهای بچهها آنجا برگزار میشود. ساختمانی که دو نفر با کلنگ دارند زمین جلوی آن را میکَنند و تابلوهای چوبی در آن نصب میکنند. روی یکیشان نوشته شده: «لبخند بزن بسیجی».
داخل سالن برگزاری کلاسها چند نفری دارند انگور میخورند و این یعنی کلاسها تمام شده و بچهها در دستههای نامنظم، خسته و گرسنه از کلاسهای فشرده، میروند سمت خوابگاه برای استراحت. خوابگاه یعنی ساختمانی چند طبقه که روبرویش زمین والیبالی است و چند نفر دارند در آن بازی میکنند. با این تفاوت که بازیکنانش از قوانین فدراسیون جهانی والیبال، فیبا، پیروی نمیکنند و مثلاً وقتی دستشان به تور میخورد خطا گرفته نمیشود! یک میز فوتبال دستی هم هست که چهار، پنج نفری خودشان را به آن مشغول کردهاند.
بدون اینکه در بزنیم وارد یکی از اتاقهای خوابگاه بچهها میشویم! پسر جوانی که تیشرت آستینکوتاهی بر تن دارد دراز کشیده و کتاب «نامیرا»ی صادق کرمیار میخواند. برای اینکه یخ فضا را بشکنیم میگوییم به جای این کتابها چرا قرآن نمیخوانی! میگوید قرآن هم به وقتش میخوانم. معلوم میشود از بچههای پشتیبانی دوره است و یکجور بیاعتمادبهنفسی و خجالتِ همراه با اخلاص دارد. برای همین قبول نمیکند با ما گفتوگو کند. در عوض دوستش را بهمان معرفی میکند که پسر تنومند و سبزهای است که تازه از حمام آمده و حولهی قرمزی را دستش گرفته. نگاهش میکنم و میگویم شما شبیه یکی از بازیگران فیلمهای طنز جنوبی هستید. شبیه اکبر آبادانی که یک بار جناب خان اسمش را توی خندوانه آورد. میگویم از صورتتان طراوت و سرخوشی میبارد. با اعتماد به نفس و سرخوشی میگوید طنزم هم خوب است! از تأکیدی که روی واژه «هم» میکند معلوم میشود که قابلیتهای دیگری هم دارد! او هم از بچههای پشتیبانی است و کار نظارت بر غذا را به عهده دارد. اهل شهرکرد است و داوطلبانه به عنوان خادم در دوره شرکت کرده. خودش از بچههای سابق طرح ولایت است و میگوید دوره که آمده نگاهش به دنیا عوض شده. فرزاد خان، از بعد نماز صبح تا آخرهای شب درگیر کارهای بچههای دوره است، ولی از این همه کار مجانی که انجام میدهد گلایهای ندارد. میگوید سلام من را به بچههای «دکتر سلام» برسانید. و وقتی از اتاق خارج میشویم، بلند، جوری که بشنویم، میگوید: «قربان خدا بروید!»
طبقه بالای ساختمان خوابگاه مقر بچهها است. توی هر اتاق دانشجویان یک دانشگاه هستند. در انتهای سالن وارد یکی از اتاقها میشویم. دوربین عکاسمان را که میبینند شستشان خبردار میشود که برای چی سر وقتشان آمدهایم. همه بچههای اتاق از دانشگاه شهرکرد آمدهاند و عضو بسیج هستند. یکیشان که موهایش را از ته تراشیده، لباس خاکستری جهادی به تن دارد و زباندارتر از بقیه است سر صحبت را باز میکند. دانشجوی ترم شش مهندسی مکانیک است و همزمان مدیریت بازرگانی هم میخواند. از دلایل آمدنش به طرح ولایت میگوید. از اینکه باید اعتقاداتش را محکم کند تا بتواند از پس شبهات بربیاید. خودش را مکلف به حل تردیدهای دیگران میداند و برای همین خوشحال است از اینکه به دوره آمده.
«اینجا که آمدیم دینی داشتیم و الان با دین تازهای برمیگردیم. مثل ساختمانی که با خاک رس ساخته شده بود و فرو ریخت. داریم بنیادی یاد میگیریم.» این را سرگروه حلقه صالحینِ یکی از مساجد اهواز میگوید. با چهرهای نوجوانانه و نگاهی تیز و گیرا. اسمش مجتبا است و جملاتش را شمرده شمرده ادا میکند و با اطمینان. مثل بغل دستیاش که وقتی دوربین عکاسمان را میبیند، میرود و روی تیشرت آبی آستینکوتاهش پیراهن سفید چهارخانهای میپوشد که سنش را بیشتر نشان میدهد. درحالیکه دستهایش را همزمان با حرف زدنش توی هوا میچرخاند، میگوید برای این به طرح ولایت آمده که سوالات زیادی ذهنش را مشغول کرده. پرسشهایی درباره وجود خدا و جهان پس از مرگ و تقدیر و اختیار و گناه. میگوید پاسخ بعضی سوالهایم را گرفتهام و حالا برایم سوالهای تازهای ایجاد شده. میگوید پرسیدن و فکر کردن به موضوعات بدیهی را از طرح ولایت یاد گرفته. بعد هم برای اینکه ما را امتحان کند میپرسد به نظر شما اول مرغ بود یا تخم مرغ؟ و بیآنکه منتظر پاسخ ما بماند میگوید اول خروس بود! چون نطفه از خروس است. یکی که نسبت به بقیه ریش پرپشتتری دارد میگوید نه، اول خدا بود و آخر هم خداست! میگوید اینکه میگویی اول خروس بود مبتنی بر تئوری داروین است!
برای فرار از بحث فلسفی «مرغ اول بود یا تخم مرغ» چشم میچرخانم سمت یکیشان که سندار از بقیه است. کسی که بعدتر میفهمیم دستی توی موسیقی دارد و کمانچه هم مینوازد. از او میپرسم تا حالا با آدمهای غیرمذهبی حرف زدهای؟ میگوید زیاد. من خوشحال میشوم با آدمهای غیرمذهبی بحث کنم. چون میتوانم جوری دینم را تبلیغ کنم که او قانع شود.
پسر موتراشیدهیِ خوش صحبت دوباره میآید توی بحث. میگوید یکی از دوستانم میگفت با دین اسلام مخالفم. من هم حرفهایش را شنیدم. بعد نمیدانم چه شد که وسط بحث از دهانش در رفت و ذکری گفت! معلوم شد ته دلش مسلمان است. میگویند یک نفر میرود مسیحی شود. توی کلیسا چراغها را خاموش میکنند. او صد بار میگوید یا عیسی مسیح، یا عیسی مسیح، یا عیسی مسیح... بعد که برقها را روشن میکنند، صلوات میفرستد!
یخ بچهها آب شده و از لاک خودشان بیرون آمدهاند. تا شام و اذان اما وقت زیادی نمانده. عکاسمان هم از لحظهای که آمدهایم مدام تشر میزند که زودتر برگردیم. بعدتر کاشف به عمل میآید که ساعت 8 مراسم شیرینیخورانش است و خانواده خانمش هم دعوت هستند! بماند که تا 8 و نیم نگهش داشتیم و دمار از روزگارش درآوردیم. از خوابگاه بیرون میآییم و میافتیم توی راه سِلف غذاخوری؛ سالنی با میزهای منظم و ظرفهای استیل که پر شده از استانبلی پلو و چند تا زیتون کوچکِ ناپرورده. تنها نوشیدنی روی میزها هم آب است که بچهها با لیوانهای استیلِ اهدایی اول دوره از آن مینوشند و خبری از استوانههایِ یکبارمصرفِ کاغذی و پلاستیکی نیست.
بیرون سِلف هوا تاریک است و باد خنکی میوزد. بچهها شبیه اشباحی ریز و درشت، توی سیاهی شب نیمه تابستان، از کنارمان رد میشوند و به چیزهایی که نمیشنویم میخندند. ما ولی باید برگردیم به تهران. به شهر شلوغِ حواس پرتی که لابد نمیداند در نقطهای از شمال شرقیاش دورهای برگزار میشود که نامش «طرح ولایت» است و در آن بچههایی از گوشه و کنار ایران تمرین فلسفهورزی میکنند و مشق اندیشیدن.
خوش بحالتان...
دلم دوباره هوای طرح ولایت به سر دارد.
زندگی من تقسیم می شود به دو دوره:
قبل از طرح ولایت
بعد از طرح ولایت
عکسا مال پارساله
یادش بخیر...
مثل اینکه اینجا ما پیش کسوت تریم
یادش بخیر ولایت مقدماتی87مشهد...
یادش بخیر ولایت تکمیلی88 شهرکرد...
زندگی منم تقسیم میشه به قبل طرح ولایت و بعد طرح ولایت.
بچه ها قدر بدونید، التماس دعای فراوان.