تمام مسیر را فکر کرد اصلا نمیدانست کار درستی میکند یا نه. بستن آب به روی پسر پیامبر مگر کار آسانی است که عبیدالله به این راحتی دستورش را به من داده است؟
گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو_طاهره ایمانی؛ تمام مسیر را فکر کرد اصلا نمیدانست کار درستی میکند یا نه. چرا باید او مامور این کار میشد. بستن آب به روی پسر پیامبر مگر کار آسانی است که عبیدالله به این راحتی دستورش را به من داده است؟ بود نمیدانست کاری که میکند درست است یا نه در تمام مدتی که در راه بود خود را درگیر اتفاقات اخیر کرده بود تا بتواند راه درست را پیدا کند.
چالش سختی با خود داشت دستور رسیده بود تا راه بر فرزند پیامبر بسته شود همان کسی که بعد از علی و حسن جانشین مقام امامت و ولایت بود کسی که حر خوب میدانست معاویه و فرزندش جایگاه آنان را غصب کرده اند. حق را با علی و خاندانش میدانست، اما از سوی دیگر نمیتوانست قانون را نادیده بگیرد حسین در چشم او از مدینه لشگر کشی کرده بود. کوفه را محل خطبه خواندن خود قرار داده بود و این خلاف موازین شرع بود.
حر دیگر تحمل هجوم این تفکار را نداشت بالاخره تصمیم گرفت نمیتوانست مقابل دستور امیر کوفه سرخم کند باید فرمان اجرا میشد اصلا حر را به قانون مداریش میشناختند. اما چرا قدم هایش میلرزید؟
سرعتش را بیشتر کرد نباید اسیر احساسات میشد. با خود تکرار کرد: اصلا سیاست به من چه؟! وظیفه من مگر چیزی جز اجرای فرامین امیر است؟
افسار اسب را محکمتر بر پیکر حیوان نواخت گرد و غبار کوفه را پر کرده بود باید زودتر ماموریت را انجام میداد. خواست سرعتش را بالاتر ببرد که ناگاه ندایی از پشت سر به گوشش خورد: «ای حرّ! تو را به بهشت بشارت باد»
برگشت، اما کسی را پشت سرش ندید. صدای که بود که او را بشارت میداد؟ با خود اندیشید: «والله که جنگ با پسر پیامبرهیچ بهشتی در انتظار ندارد..»
دیگر به «قصر بنی مقاتل» رسیده بود. نزدیک کاروان حسین که رسید سرعتش را کم کرد پیشاپیش بقیه امام را میدید که به سویش میآید.
+سلام و درود خداوند بر تو _سلام درود خدا بر فرزند نبی الله ص. +از کوفه میآیی؟ _بله یا ابن رسول الله
لحن آرام و گیرای حسین حر را تحت تاثیر قرار داده بود. دیگر اگر میخواست هم نمیتوانست خشم چند لحظه قبل را به روی امام نشان دهد. حسین رویش را به سمت خیمهها کرده بود و با یکی از اصحاب سخن میگفت.
لب باز کرد تا حرف بزند که ناگاه امام برگشت و فرمود:: «هوا گرم است. هم خودت تشنهای هم سپاهت. گفتم برایتان آب بیاورند.» بدتر از این نمیشد دیگر نمیتوانست آنجا بماند. او آمده بود امام را ببرد و خاندان علی برای آنها آب میآوردند.
دیگر ماندن را صلاح ندانست حالش از خودش به هم خورد و به بلندترین نقطه دشت پناه برد. دیگر چه میتوانست بکند جز نجوا با خدا و یاری جستن از او؟!
وقتی بازگشت همه سیراب شده بودند حتی اسبانشان. صلاه ظهر بود امام را دید که آماده نماز شده است.
حر هنوز پیغامش را نرسانده بود: «چرا دست دست میکنی؟ اگر خبر به گوش امیر برسد سر و کارت با کرام الکاتبین است» بی توجه به افکارش آماده نماز شد. امام رو به او کرد و فرمود:: «با سپاهت نماز میگزاری؟»
نگاهش را به حسین ابن علی دوخت. ردائی بر دوش و پیراهنی بر تن داشت. خیلی کم سعادتی میخواست که در حضور امام نماز را جای دیگری به جماعت بخوانی.
بالاخره لب گشود: همه پشت سر شما نماز میخوانیم.
نماز را که خواندند امام به شمشیرش تکیه داد. حر گوشهایش را تیزتر از همیشه کرد:
«ای مردم، من نزد شما نیامدم تا آنگاه که نامههای شما به من رسید و فرستادگان شما به نزد من آمدند که نزد ما بیا، امام و پیشوایی نداریم. پس اگر به دعوتی که خود کرده اید پایبندید بار دیگر پیمان ببندید تا مطمئن شوم و اگر این کار را نمیکنید و از آمدنم ناخوشایند هستید، از همانجا که آمدم بازگردم.»
چه میشنید؟ نامه دیگر چه صیغهای بود؟ گیج شده بود عبیدالله توضیحی در این باره به او نداده بود. رو به امام کرد و گفت: «من از ماجرای نامهها خبر ندارم.»
امام تا این را شنید دستور داد تا خورجین نامهها را بیاورند. یک به یک آنها را جلوی حر و لشگریان گذاشت.
باورش نمیشد کوفیان این همه نامه برای فرزند رسول الله نوشته بودند و حال این چنین بد عهدی میکردند؟ اگر نمیخواستند فرزند حیدر به کوفه بیاید پس چرا نامه نوشتند؟ شاید هم نقشهای بوده برای گیر انداختن حسین در دارالماره. اما نه مگر میشود هجده هزار نفر از بزرگان کوفه در این کار دست به نیرنگ شوند. امکان ندارد.
اما حر! تو را چه به این فکر ها؟ اصلا مگر من نامه نوشته ام؟ نامه اش را هر که نوشته پاسخش را هم خود بدهد. قانون حکم کرده که حسین را به کوفه ببرم.
فکر کردن کافی بود. باید دستور را عملی میکرد. فکرش را به زبان آورد: «ابا عبدالله ما از کسانی که برایت نامه نوشته اند نیستیم، مأموریت ما این است که از تو جدا نشویم، تا تو را نزد عبیدالله ببریم.» امام در پاسخ تبسمی کرد و فرمود:: «مرگ به تو از این کار نزدیک تراست.»
سپس رو به یاران خود کرد و فرمود:: «بانوان را سوار کنید تا ببینم حر و یارانش چه میکنند.» هنگامی که سوار شدند، سواران حر جلوی آنها را گرفتند. امام که از این حرکت برآشفته بود دست به شمشیر فریاد کشید: «مادرت به عزایت بنشیند چه میکنی؟»
حر فرمانده سپاه بود. حرف امام خیلی ناراحتش کرده بود. اما مگر میتوانست چیزی بگوید؟
_به خدا سوگند هر کس نام مادرم را میبرد، جوابش را میدادم، امّا نمیتوانم درباره مادرت جزنیکی چیزی بگویم وناگزیرم تورا نزدعبیدالله ببرم.
+ من نمى آیم مگر آن که کشته شوم!
_. من نیز از تو دست نمى کشم مگر آن که خود و یارانم کشته شویم! + یارانم با یاران تو مى جنگند و من با تو نبرد خواهم کرد. اگر غلبه کردى سرم را نزد ابن زیادببر و اگر من تو را به قتل رساندم، مردم را از تو آسوده کردم!
بی فایده بود. تهدید و ترساندن مردی که مانند پدرش در جنگاوری شجاعت داشت بیهوده مینمود. باید فکری میکرد. ناچار نرمتر برخورد کرد.
_. من مى دانم که همگان براى نجات خویش در فرداى قیامت به شفاعت جدّ تو امید بسته اند، و اگر با تو بستیزم مى ترسم در دنیا و آخرت زیانکار باشم؛ ولى من در این شرایط نمى توانم از تو دست کشیده و به کوفه برگردم، این راه را در پیش گیر و هر جا که خواستى برو، تا به عبیدالله بن زیاد نامه اى بنویسم که او با من مخالفت کرد و من نتوانستم کارى بکنم، تو را به خداسوگند مى دهم جان خویش را حفظ کن!
+ اى حرّ؛ گویا از کشته شدن مرا مى ترسانى؟ دیگر جوابی نداشت. سکوت میتوانست ذرهای از خجالتش را سامان دهد.
امام ادامه داد: «در شان، چون منى نیست که از مرگ بهراسد! مرگ در راه عزّت و سربلندى جز زندگانى جاوید نیست! و زندگى ذلّت بار جز مرگ تهى از زندگى نمى باشد.»
روز معرکه فرا رسیده بود سپاهیان دو لشگر قابل مقایسه نبودند. اینان دیگر که بودند کوفیانی که نامها و مهرهایشان در نامهها به چشم میخورد پیشاپیش سپاه حرکت میکردند.
چشمش که به سپاه امام افتاد تنش لرزید. فریاد امام را میشنید که میفرمود:: «هل من ناصر ینصرنی؟»
برآشفته و مضطرب شده بود. دیگر نمیشد آن وضع را تحمل کرد داشت با خود چه میکرد؟ رویارویی با پسر پیامبر آن هم در حالیکه کمتر از ۷۰ مرد جنگی دارد و اهل بیت همراه؟
با ناراحتی نزد عمربن سعد آمد و به او گفت: آیا میخواهی با حسین بجنگی؟ عمربن سعد با کمال بی شرمی گفت: آری چنان نبردی کنم که کمترین آن بریده شدن سرها و جدا شدن دستها باشد. حالش به هم خورد. رو به سویش نمود و گفت:
_. بهتر نیست او را به حال خود واگذاری تا اهل بیت خود را از اینجا دور کند؟ + اگر کار دست من بود، پیشنهاد تو را عملی میکردم، ولی امیر اجازه نمیدهد.
دیگر فهمیده بود که راهش را اشتباه انتخاب کرده. گوشهای ایستاد و فکر کرد. به دنبال بهانه بود تا بتواند خود را از میان سگان ابن زیاد خلاص کند.
به ناگاه فکری در ذهنش جرقه خورد. اسبها بهترین بهانه اند. رو به «قرّه بن قیس» آمد و گفت:
_اسبت را آب داده ای؟ +نه + نمیخواهی آبش دهی؟ من میروم و او را سیراب میکنم...
ساعتی بعد در میدان بود. این بار، اما سرباز حسین! در مقابل کوفیان و سپاه عبیدالله ایستاد و گفت:
«ای اهل کوفه، این بنده صالح خدا را فرا خواندید، وقتی آمد او را رها کردید. گفتید در راه تو جان تقدیم میکنیم آنگاه بر او شمشیر کشیدید. او را نگه داشته و از همه طرف محاصره کردید و نمیگذارید در سرزمین پهناور خدا به سویی رود. مانند اسیر در دست شما مانده است و بر سود و زیان خود قدرت ندارد، آب فرات را از او و خویشانش مانع شده اید، در حالی که یهود و نصارا از آب فرات مینوشند و خوکان و سگان در آن میغلتند اینها از تشنگی به جان آمده اند. پاس حرمت ذریّه محمد را نداشتید. خدا روز تشنگی، شما را سیراب نکند.»
هنگامی که سخنان صریح و بی پرده حرّ به اینجا رسید، گروهی به او حمله کردند. حرّ توانست با نبردی شجاعانه ۴۰ نفر از دشمن را به درک واصل کند. ولی سرانجام بر اثر ضربهای که بر اسبش خورد، بر زمین افتاد و مجروح شد. اصحاب امام حسین پیکرش را به خیمه گاه منتقل کرده، مقابل ابا عبدالله گذاشتند، در حالی که حرّ آخرین نفسهای زندگی را میکشید، حضرت خم شد و چهره اش را از گَرد و غبار پاک کرد و فرمود:: «أَنْتَ الحُرُّ کَما سَمَّتْکَ أُمُّکَ حُرَّاً فی الدُّنْیا وَالاْخِرَهِ…».