
از میشیگان تا سپاه دانش با «غلامعلی افروز»/ افتخار میکنم مقررات پوشش را در دانشگاه تهران اعمال کردم

ابتدا باید تشکر کنم از شما، بابت وقتی که به ما اختصاص دادید. من میدانم که حتما سرتان شلوغ است و این نهایت لطفتان را میرساند. البته صبح سوالات ما کمتر بود. ولی در این چند ساعت یک سری سوال اضافه شد و امیدوارم به همه سوالات برسیم.
اگر اجازه بدهید طبق خطِ تاریخی پیش برویم:
متولد ۱۳۲۹، درست است؟
بله. پنج آذر ۲۹.
و سال ۴۸ هم وارد دانشگاه شدید. ظاهرا بی وقفه درس میخواندید؟
بله
نوجوانیتان چطور بود؟
من دبستان اسفندیار بودم. بعد دبیرستان دارالفنون بودم؛ و بعد از دارالفنون وارد دانشگاه تهران شدم، گروه روان شناسی دانشگاه تهران دانشکده ادبیات بود. از دوران دبیرستان ما جلسه قرآنی را تاسیس کردیم، جلسه مکتب قرآن آل محمد (ص)، که امسال پنجاهمین سالش هست. جمعهها برقرار هست. چند نفر از این اعضای جلسه ما شهید شدند، چند نفر جانباز شدند، چند نفر اسیر شدند، چند نفر زندانی شدند. متوسط صد و بیست نفری عضو این هیئت هستند.
دارالفنون را هم من دوست داشتم. آقای فخرالدین حجازی معلم ما بود و آقای دکتر اسدی لاری، پدرِ همسر آقای دکتر معین. با این دو نفر ارتباط زیادی داشتیم، جلسات ویژه سیاسی دینی برای ما داشتند. ما ترغیب میشدیم به فعالیتهای مذهبی سیاسی. ضمن اینکه در محله مان هم مسجدی بود و هست، مسجد حضرت ابوالفضل (ع)، به امامت آیت الله ایروانی...
محله تان کجا بود؟
محله قدیم ما، چهارراه امیریه [بود]، مختاری مینشستیم. یک خرده پایینتر در خیابان رباط کریم مسجد حضرت ابوالفضل (ع) بود که کارهای فرهنگیش را بیشتر من انجام میدادم. آدمهای زیادی این مسجد میآمدند، مثل آیت الله حقانی، حاج آقا ناطق نوری، آقای حسن روحانی، آقای لاهوتی اشکوری (خدا رحمتشان کند)، آیت الله جعفر سبحانی، آقای فلسفی، آقای هاشمی رفسنجانی، آقای شبستری، آقای ضرغامی (هم عزت هم حسن، حسن آقا فوت کرد، آقا عزت رئیس تلوزیون شد) اینها بزرگ شدۀ آن مسجدند، پاتوق اصلی اینها در مسجد ما بود. شهدای زیادی هم آن منطقه داشت.
هفت هشت ده باری ساواک ما را بازداشت کرده بود به خاطر مسائل هیئتمان. یک بار آیت الله لاهوتی منزل ما بود، از منزل ما که خارج شد سر کوچه گرفتنش، دو روز بعد من را بازخواستند، البته من لو ندادم، چون من همان روز یک نامه امام دستم رسیده بود، من دادم به آقای لاهوتی، در جیبش بود، نگفت من بهش دادم نامه را، چندتا شلاق زده بودنش. اسم من را نگفت. بعدها شوخی میکرد؛ جای شلاق هایش را نشان میداد میگفت: من سرِ این پدرسوخته شلاق خوردم، لوش ندادم [می خندد].
دانشگاه چطور بود؟ چه شد که بورس شدید؟
من علاقهمند بودم به روان شناسی، وارد روان شناسی شدم. آن موقع دکترای روان شناسی در ایران نبود فوق لیسانس هم اندک بودند. من شاگرد اول که شدم، میخواستم بروم سپاه دانش...
سپاه دانش؟
آن موقع سپاه دانش بود، به جای سربازی، میتوانستی بروی سپاه دانش، سپاه بهداشت، بروی افسروظیفه دانش بشوی. ولی یک خانمی بود خیلی خوب درس میداد، خانم دکتر راسخ. میگفتند بهایی است. (منم روی یقه ام میزدم، یا حجه ابن الحسن العسکری، سر کلاسش) آدم خوبی بود. چندتا کنفرانس سر کلاسش دادم و دید کارم خوب است و علاقه مندم، گفت که شما بهتر هست ادامه تحصیل بدی، گفتم نمیدانم _قدیم خیلی انگیزه فوق لیسانس نبود_ گفتم نمیدانم شاید بروم سربازی بروم معلم بشوم. گفت: این رشته کودکان استثنائی مهم است، بچههای معلول و عقب مانده و اینها کسی را ندارند... شما برو این رشته را بخوان. گفتم کجا گفت: برو خارج. انداخت در سر من دیگر... گفتم ما که هشت تا بچه ایم در یک خانه ۶۹ متری در امیریه، خارج رفتن ندارد! بودجه نداریم برویم خارج. گفت: شما، چون شاگرد اولی تقاضا کن بورس بهت بدهند. من کمکت میکنم با دکتر کاردان (رئیس دانشکده) هم صحبت میکنم. خلاصه ما تقاضا را دادیم. گفت: برو امریکا. دکتر کاردان هم من را میشناخت، خیلی خوشش آمد؛ گفت: شما تقاضا کن هر کمکی بتوانم انجام میدهم برایت، حمایت میکنم. من تقاضای بورسم را دادم، خیلی مخالفت میکردند...
چرا؟
یک آقایی اینجا بود، آمار درس میداد. ایشان بهایی بود. معاون کاردان بود. آقای خسرو مهندسی. فراماسونر هم بود، از آن مارکدارهاش، من دوست نداشتم اعدام بشود... این یک انحراف اخلاقی شدید داشت. دکتر کاردان هم زورش بهش نمیرسید. یک خانمی هم بود، ایشان میخواست آن خانم برود. دانشکده هم فقط یک سهمیه داشت. خانم طاهره زرنگار نامی بود، که او هم گرایش به بهائیت داشت. این آقا تنها کسی بود که از دانشکده ما اعدام شد، خیلی مشکل داشت. خوب درس میداد، سوادش بد نبود، ولی مشکل اخلاقیش را من خودم شاهد بودم، نگفتم جایی، اما دیدم، فساد اخلافی عجیب، با وقاحت!

در دانشکده؟
بله بله. دخترهای دانشجو، کارمندها، ... وحشتناک بود... ساواک شاه ازش حساب میبردند. رئیس فراماسونری یکی از شاخههای بزرگ دانشگاهیان بود. آن خانم چهارسال و نیمه فارغ التحصیل شده بود من سه سال و نیم. من معدلم ۳.۷ از ۴ بود آن ۳ بود. خیلی پایین بود. [مهندسی]برای کاردان نوشته بود: من ترجیح میدهم ایشان اعزام بشود تا یک دانشجویی که سابقه سیاسی و فعالیتهای ضد اعلیحضرت دارند. چندین بار هم ساواک ایشان را بازداشت کرده. ترجیح میدهم ایشان نرود... یادداشت محرمانه بود. بعدا خواندمش. آخرین سابقهای که ایشان از من داشت این بود که من شاگرد اول شده بودم، نامه آمده بود که شاگرد اولها بیایند خدمت شاه برای دیدار و عکس دسته جمعی، شاه بهشان سکه بدهد. تمام دانشگاههای کشور. من را خواستند، همان دانشجویی هم بهایی بود. گفتند که تبریک میگوییم، شما انتخاب شدید بروید پیش اعلیحضرت، عکس بگیرید و سکه بگیرید. روز اول فروردین، ساعت ۱۱. منتها شما باید ۶ و ۷ صبح بیایید اینجا یک آموزشهایی را ببینید بعد بروید آنجا. من گفتم من آن موقع سفرم، نیستم. گفت: کدام سفر؟ گفتم با این دانشجوهایی که هر سال سفر عید میروند. (من تا آن موقع نمیرفتم، چون مختلط بودند بچه ها، یک خرده آبجو میخوردند شوخی میکردند...) گفت: فکرهات را بکن، برایت گران درمی آید، مسافرت نرو. من هم رفتم اسمم را نوشتم که این سفر را امسال بروم. بعد رفتم پیش کاردان. (اینکه من الان دبیر شدم و جایزه دکتر کاردان راه انداختم به خاطر این مردانگی هایش بود) گفتم من میخواهم بروم این سفر. گفت: شما که در فضای اینها نبودی، چه جوری شد امسال؟ گفتم واجب است بروم دیگر آقای دکتر! هر کاری هم باشد انجام میدهم. گفت: میدانم. قلم را برداشت: آقای غلامعلی افروز، با توجه به تعهدی که از شما سراغ داریم، اینک که میخواهید به همراه دانشجویان سفر نوروزی بروید، سرپرستی فرهنگی دانشجویان به شما واگذار میشود. علیمحمد کاردان. امضا کرد. تاریخ زد ۲۵ اسفند، چند روز گذشته! معاون دانشجویی من را برد پیش رئیس. گفت: ایشان میخواهد نرود آقای دکتر، بهانه میآورد. توهین به اعلیحضرت است! گفتم بعد عمری میخواهم این سفر را بروم، حالا سکه را میروم بعدا میگیرم. گفت: اینها ۲۹ اسفند میروند [به سفر دانشجویی]. شب میخواهند کاشان بخوابند. ما یک سواری بنز میگیریم برایت، از کاشان که اینها میخواهند بروند طرف اصفهان شما را میرسانیم به آنجا. کاردان گفت: نظرت چیه آقای افروز؟ گفتم والا من از اول میخواهم با اینها بروم. خلاصه فهمید دیگر. خط و نشان کشید، ولی کار خاصی نکردند. تو سفر هم به راننده گفتم اولین مسجد نگه دار برای نماز. گفت: مگه این لات و لوتهاتان نماز هم میخوانند؟ گفتم سه نفر هم بخواهند بخوانند باید نگه داریم، گفت: چشم، خودشم نماز میخواند. بچهها شلوغ میکردند، میگفتند کاروان حج افروز! عکس هایش را دارم. رستورانی نمیبردم که مشروب داشته باشند، شب دختر و پسر را جدا میکردم برا خواب... خلاصه سرِ این پرونده بورس من عقب افتاد. این آقای مهندسی به کاردان نامه نوشت که ایشان صلاح نیست برود. به دکتر کاردان گفتم خانم دکتر راسخ میگوید من بروم. گفت: بگو یک نامه برایم بنویسد. این مردیکه دشمنی میکند با تو، آقای افروز. من خیلی زورم بهش نمیرسد. خیلی عجیب بود! برای سالهای ۵۱ و ۵۲ است این ماجرا. راسخ برایم نوشت من در سالهای سال دانشجویی مثل ایشان نداشتم! کاردان این را خواند و گفت: این معجزه ست که این خانم این را برایت نوشته! شوهر راسخ رئیس برنامه بودجه بود. شاپورِ راسخ، مشاورِ نخست وزیر بود. قرار شد از ما امتحان بگیرند. این آقا سوالها را به آن خانم رسانده بود (حالا نمیخواهم پشتِ سر کسی که اعدامش کردند صحبت کنم... یک آدم بدکارهای بود. بچههای انجمن اسلامی که در اتاقش را شکستند و کشوهایش را بیرون ریختند، عکسهای کثیف و غیراخلاقی، لباس و شرت زنونه پر! معتاد این بود. ساعت دو تا چهار درِ اتاقش را میبست، یکی هم در اتاق، یک مستخدم هم میگذاشت دمِ در، میگفت: ایشان جلسه دارد تا چهار، اینجا نایستید. میترسیدند ازش. شکوهی هم که در اتاقش نماز میخواند این مسخره اش میکرد. ظاهرش هم خوشتیپ و خوش برخورد بود.) من برایم مهم نبود. سوالها را دیدم، با اینکه من سوالها را نداشتم، هیئت ژوری تشخیص دادند من بهتر نوشته بودم. کاردان گفت: بابا این که بهتر نوشته دیگر! (پرونده مان هنوز در دانشکده هست) کاردان گفته بود دلیلی ندارد که ایشان را نفرستیم، راسخ هم که میگوید خوب است. مهندسی به راسخ زنگ میزند و راسخ میگوید شما اینقدر اذیت نکن دیگر. حالا یک شیطنتی کرده جوان بوده. اصلا او هم بفرستید، جفتشان را بفرستید. من صحبت میکنم با رئیس دانشگاه، به آقای راسخ هم میگویم، دو تا سهمیه بدهند. این همه مصیبت کشیده شد سرِ بورسِ من! خواست خدا بوده. خلاصه من پذیرش گرفتم.
شما اولین دکترای روان شناسی کودکان استثنائی ایران هستید. درست است؟ قبل از اینکه انتخاب رشته کنید هم این را میدانستید؟
رشتههایی که داشتند بالینی کودک بود و مدیریت و استثنائی. به آیت الله ایروانی نامه نوشتم که آقا من این سه تا رشته را مقابلم دارم. نمیدانم کدام را انتخاب کنم، شما استخاره کن برای من. (آیت الله ایروانی مثل آیت الله صدیقی، مثل حاج آقا شمشیری، قرآن را باز میکردند و پشت پاکت درخواست، بدون باز کردن، مینوشتند: ازدواج، خوب است. شراکت، صلاح نیست.) بهم جواب داد _نامه اش را دارم من، خطش هم زیباست_ که من استخاره کردم. آن بالینی کودک و مدیریت تعریفی نداشت، ولی آن استثنائی، من نمیدانم چیست، ولی خیلی خوب بود، عالی بود. رفتم و انتخاب کردم و خوندم.
میشیگان چطور بود؟ چطور زندگی میکردید؟
در میشیگان هم بعد یک مدت شدم رئیس انجمن اسلامی دانشجویان شمال امریکا. آن جا هم جلسه هفتگی داشتیم. من هم در یک خانهای مستاجر بودم، صاحبخانه یک دختر داشت، آنِت، دستیاری پزشک خوانده بود، آنت رابرتز. یک پسر هم داشت، جان. او هم داروسازی میخواند. گاهی صحبت میکردیم تا صبح. من گفتم آیت الله ایروانی یک قرآن انگلیسی برام فرستاد، سوره آل عمران و مریم را برای این دختر میگفتم، او هم با علاقه میخواند. (ضمن اینکه گفته بودم من ازدواج نمیکنم با کسی از این جا. میگفتم کسی در ایران منتظر من است) نهایتا این خانم مسلمان شد، (این را من جایی نمیگویم) اسمش را گذاشت مریم. الان در کالیفرنیا معلم قرآن است. با یک مهندس پاکستانی، کریم کلیم الدین، ازدواج کرد. یک پسر هم دارند. برادرش هم علاقهمند شد، من گفتم جان، مادرت خیلی بهم فحش داده سرِ خواهرت، من نمیخواهم کسی را مسلمان کنم، مسیحیِ خوب باشید کافی است. ولش کن اصلا. گفت که تو خودت مسلمانی من را چه کار داری، من میخواهم بشوم! محرم که رفتیم سخنرانی و با من آمد، نصفه شب گفت: من میخواهم اشهدم را بگویم. خلاصه شد. اسمش هم گذاشت حسین. بچهها میگفتند حسین جان... کربلا [می خندد]این هم اسمش را گذاشت حسین جان رابرتز.

سال انقلاب به ایران برگشتید. چرا؟
من دکترایم را که دفاع کردم، اردیبهشت ۵۷ برگشتم ایران. دو روز قبل اینکه برگردم ارتباطم با امام خیلی زیاد بود، مخصوصا از طریق دکتر یزدی، آخرین نامهها را برایم فرستادند، گفتم بیاورم اینجا تکثیر کنیم سریع. آن وقت بچه مان هم دنیا آمد، یک ماهش بود. استخاره کردم چطوری بروم ایران، زمینی هوایی؟ درآمد هر طور بروید دستِ دشمن میافتید. گفتم برویم دیگر... فرودگاه که رسیدیم من ریشم را قشنگ تراشیده بودم و لباس شیک پوشیده بودم. دکترایم را هم برده بودم دانشگاه شیکاگو تایید کرد، (شاگرد اول هم شده بودم) دکترایم را گذاشتم روی چمدانم، چون میدانستم چمدان را باز خواهند کرد. نامهها را هم به خانمم دادم [پنهان کرد]. وقتی رسیدیم [ساواک]آمد و گفت: غلامعلی افروز؟ علی افروز خودتی؟ (آنجا بهم میگفتند علی افروز) گفتم من غلامعلی افروزم علی افروز چیه؟ من غلام علی هستم. فامیلها بهم میگویند غلام، بروید بپرسید. بورسیه شاهنشاه بودم. گفتند شما مسئول انجمن اسلامی بودی، تظاهرات کردید با فلانی و فلانی و... گفتم اینها کی اند من نمیشناسم. اشتباه شده. یک سیلی زد گفت: تا نگی نمیروی. گفتم اشتباه کردید خب! من علیه شما شکایت خواهم کرد به دفتر اعلیحضرت. من بورسیه شاهنشاه آریامهر هستم. اگر هم شک دارید زنگ بزنید میشیگان. اینها هم خانم بچه من هستند، دارد گریه میکند این بچه! من آمدم خدمت کنم به مملکت! اگر اینجوری است من نمیآمدم، آنجا میماندم...
حالا چرا تصمیم گرفتید برگردید؟
نمیخواستم بمانم. استادمان، پروفسور جان جردن، به من گفت: بیا فرم پر کن گرین کارتت را بگیر، گفتم نه من باید بروم ایران. تقاضا کرد من آنجا بمانم استادیار بشوم، شاگرد اول آنجا بودم...
یعنی فکر میکردید انقلابی در راه باشد؟
نه نه! میدانستم حتی شاید بگیرند من را، ولی دوست داشتم برگردم دیگر. آیت الله ایروانی اینجا، خواهرها برادرها همه اینجا، پدرم چشم انتظار... چرا بمانم آنجا!
امام هم که آمد ستاد استقبال از امام راه انداختیم، من شدم مسئول امور بین الملل ستاد. خبرنگارها را میبردم پیش امام و این ها...
از دانشگاه اول انقلاب بگویید. ظاهرا مسئولیت هم داشتید.
اول انقلاب چندتا از اساتید را اخراج کرده بودند، من نائب رئیس افتخاری هلال احمر بودم زمان جنگ، و تلاشم را کردم اینها ابقا بشوند. حتی دکتر شکوهی خدابیامرز را اذیت کرده بودند، اهانت کردند، که من دیدم شکوهی ناراحت است، از آقای میرحسین موسوی وقت گرفتم _آن موقع نخست وزیر بود_ رفتم پیشش شکوهی را هم بردم. میرحسین موسوی گفت: بیا معاون من باش. من معاون و سرپرست دانشگاه بودم آن وقت؛ من تشکر کردم و گفتم ببینید آقای مهندس موسوی، برای معاونت شما آدم زیاد است، ولی یک نفر بخواهد معاون دانشگاه بشود حتما باید استاد باشد، و من الان استادیار دانشگاه تهران هستم، یعنی سخت پیدا میشد کسی جای من بگذارند. آن دو سه سال هم سختترین کارها بود.
به چند نفر از این خانمها گفتم یک مانتو طراحی کنند، با مقنعه و این ها، گذاشتیم شرکت تعاونی دانشگاه تهران. (اینا را من جایی نگفتم) بخشنامه کردیم که از شنبه هیچ زن و مردی در یک اتاق نباید بنشینند (بخشنامه اش را دارم من). یک آقایی بود به نام آقای صابری، مدیر کل مالی بود. افکار خاصی داشت، ولی آدم بدی نبود. آمد گفت: من نمیتوانم یک سری خانم و آقا را جدا کنم، یک اتاق باید بنشینند، [کارشان]رسیدگی به اسناد است، این آقای فلانی با خانم فلانی باید در یک اتاق باشند با هم کار کنند. گفتم آقای صابری باید زن و مرد جدا بشود، اگر جا ندارند بنشینند، جفتشان بنشینند در راهرو، تو اتاق نمیتوانند. گفت: من نماینده وزیر اقتصادم! گفتم من اینجا مدیر دانشگاهم، من دارم اینجا را اداره میکنم، یا میروید در راهرو یا جدا میکنید. از فردا جدا کرد. تمام خانمهای قرتی مرتی بودند عکساشونو دارم هنوز. به اینها گفتیم بروید فروشگاه مانتو تهیه کنید. بعد دانشگاه شلوغ شد. به بعضی دوستانمان در دانشگاههای دیگر هم گفتیم ما این کار را کردیم، بخشنامه را نشانشان دادم. بخشنامه من سرمشق شد برای دانشگاه ها. بعد همین بخشنامه من را نخست وزیری هم دید و دولت هم بخشنامه کرد، اصلا متن بخشنامه همان است.
پس در واقع مبدع کد پوشش شما بودید؟
بله بله کد مانتو روسری را من نوشتم، در فروشگاه تعاونی هم نمونه زدم.
و فکر میکنید کار درستی بود؟
افتخار میکنم من. چریکهای فدایی خلق، حزب توده، هر چی که فحش بود دادند به من. در روزنامه آرمان روزنامه فلان (روزنامههایشان را اگر بگردم دارم. خیلی از اینها نگه داشتم. خانمم میگفت آخه مستاجری از این چیزها چیه میکشی با خودت!) نوشتند دکتر افروز گفته که خانمها یک دانه شن دهنشان بگذارند که صدایشان را نامحرم تشخیص ندهد، و روبند بزنند بیایند دانشگاه. کاریکاتور کشیده بود یک خانمی اینجوری کرده [دهانش را کج میکند] شن گذاشته دهنش. مسخره کردند توهین کردند، فحش دادند. جوابی ندادم، بالاخره کار خودم را کرده بودم.
بعد جهاد دانشگاهی تشکیل دادیم، برای اولین بار. من اولین دبیر شورای مدیریت جهاد دانشگاهی دانشگاه تهران شدم. جهاد سازندگی از یک طرف شکل گرفت، جهاد دانشگاهی هم ما راه انداختیم. موقعی که منافقین و مشرکین و چریکها و فداییان و همه اینا فعال بودند جهاد دانشگاهی خیلی اثربخش بود، با انجمن اسلامی و اینها کار میکردیم. مثلا بعضی از کمدهای دانشجوهای دانشکده علوم و فنی، من خودم میرفتم و با بچهها کمدها را باز میکردیم و میدیدیم توش کوکتل مولوتوفه. زمان غائله بنیصدر خیلی کار سخت بود برای ما.
بعد من یک نامه نوشتم به آیتالله منتظری که آقا به ما یک نماینده بدهید در دانشگاه. تقاضای نماینده برای دانشگاه تهران کردیم. ایشان هم آیتالله محفوظی را حکم داد، پدر دکتر صادق محفوظی. ایشان شد اولین نماینده ولی فقیه در دانشگاه تهران.
ادامه این گفتگوی جذاب را طی روزهای آینده از خبرگزاری دانشجو دنبال کنید.
واقعا لذت بردم
و ارزوی عاقبت بخیری این استاد. عزیز را دارم