کد خبر:۷۲۱۴۷۶
گفتگو با استاد جوان دانشگاه تهران

پدر و مادرهایمان بدون هیچ سوادی GDP کشور را بالا می‌برند؛ ما باسوادها چه؟/ موقع ناامیدی چه آیه‌ای بخوانیم

وقتی شهرستان می‌روم به پدر و مادرم می‌گویم که شما بدون هیچ ادعا و سوادی تولید می‌کنید و GDP این کشور را بالا می‌برید؛ ما در دانشگاه با هزار ادعا و کلاس کاری می‌توانیم GDP کشور را بالا ببریم یا نه؟
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو- سارا سلیمی؛ تابه حال او را ندیده بودم. اولین بار بود که پا به دانشکده‌شان می‌گذاشتم؛ تصورم از او مردی مسن و میانسال بود. اولین بار تصویرش را روی دیوار دانشکده دیدم؛ متولد 1362. باور نمی‌کردم این‌قدر جوان باشد.
با رویی گشاده پشت میز خود می‌نشیند و برای گفتگو آماده می‌شود. دکتر حامد رفیعی عضو هیئت علمی دانشکده اقتصاد و توسعه کشاورزی دانشگاه تهران، محقق پروژه‌های مختلف در سازمان‌های مختلفی همچون وزارت کشاورزی و... استادی که برای رسیدن به این جایگاه، سختی‌های زیادی کشیده و خاطرات تلخ و شیرین زیادی را پشت سر گذاشته. خاطراتی که آن‌ها را در گفتگو با ما، بازگو کرده. دکتر رفیعی این روزها در غم از دست دادن مادر خود سوگوار هستند و از طرف تحریریه خبرگزاری دانشجو، این مصیبت را به ایشان تسلیت عرض می‌کنیم. با این مقدمه، گفتگوی متفاوت ما با این استاد جوان، تقدیم می‌شود:

کجا متولد شده‌اید استاد؟
استان مازندران، شهر ساری.

تحصیلات‌تان را همانجا ادامه دادید؟
خانه ما هنوز همان جاست؛ از اول نیز همانجا بود خانه پدری‌مان، داخل خود ساری، البته نزدیک روستا. ما خیلی وقت‌ها بچگی مان را در روستا بودیم، خانه ما به اصطلاح در اول شهر بود. همه مقاطع تحصیلیم را آنجا خواندم؛ لیسانسم را هم در دانشگاه ساری خواندم که آن زمان اسمش دانشگاه مازندران بود و در بابلسر. اما بخش کشاورزی آن در خود ساری بود که البته الان خودش یک واحد مستقل شده است؛ پس از لیسانس، ارشد و دکتری را در دانشگاه تهران خواندم.
 
در دوران کنکور کارگری می‌کردم/

فضای کلی خانواده شما چطور بود؟
خانواده‌ی خوبی بودند (می خندد). مثل عمده کسانی که در شمال هستند پدرم در کار‌های ساختمانی بود و هست و خدا را شکر. مادر من هم یک کشاورز بود و هست هرچند فعلا درگیر مشکلاتی هستند، اما الحمدالله فعلاً هست. با وضع مالی تقریبا متوسط رو به پایین، ولی هیچ وقت به یاد ندارم که در آن شرایط (زمان جنگ هم بود) خانواده به کسی نیاز داشته باشد خدا را شکر. ما چهار بچه بودیم. پدرم شش کلاس درس خوانده بود و مادرم دو کلاس آن هم در نهضت سواد آموزی. با این حال آن زمان، زمانی که همه در آن زمان کار می‌کردند و محکوم به کار کردن بودند. در آن فضا البته ما هم کار می‌کردیم، اما از سوی پدر و مادرم، مخصوصاً مادر خیلی برای درس خواندن حمایت می‌شدیم. این چهار بچه خدا را شکر همه درس خواندند و به جایی رسیدند.

وضعیت تحصیلی‌تان چطور بود؟ همیشه شاگرد اول بودید؟
از همان ابتدایی درس‌خوان بودم، حالا که پرسیدید بگویم در اول ابتدایی یک معلم داشتیم به اسم آقای "عرب خزائلی" که بسیار نقش مهمی داشتند در خاص کردن من برای خانواده، خیلی خانواده ما را می‌خواست و می‌گفت که من را حمایت کنند. هنگام دیکته گفتن به من می‌گفت: اسم خود را ننویس روی برگه! هنگام تصحیح برگه‌ها دیکته‌ام را نمی‌خواند و به من نمره بیست می‌داد. البته پیش می‌آمد که غلط هم داشتم، بالای برگه می‌نوشت "استاد رفیعی" و می‌گفت: «بایستی تو استاد شوی» شاید از آن موقع بود که استاد شدن برای من یک آرزو و هدف شد و یک تلنگر بود. متاسفانه کلاس پنجم ابتدایی که آمدم این معلم شریف و بزرگوار به دلیل بیماری قندی که داشتند فوت کردند.

در مورد رشته تحصیلی‌تان بگویید.
من همیشه درسم خوب بود و در دبیرستان رشته ام ریاضی و فیزیک بود. دوره اول المپیاد فیزیک رفته بودم، ما آن زمان حتی در خانه تلفن نداشتیم و آموزش و پرورش به همسایه ما زنگ زده بود و گفته بود که فلانی قبول شده، بگویید بیاید مرحله کشوری و هم‌چنین بیاید تا در کلاس‌های آمادگی المپیاد-کلاس‌های مخصوص آن المپیاد است و اگر نباشی جواب بعضی از سوال‌ها را نمی‌دانید- شرکت کنند که البته آن موقع این طور بود. نمی‌دانم الان هست یا نه، ولی تا همسایه به من بگوید دیر شده بود. هم درس می‌خواندیم وهم کار می‌کردیم، هر دو با هم بود و برنامه ریزی داشتیم. در مدرسه و شهر تقریباً وقتی پشت کنکور می‌ماندی در فضایی که همه همدیگر را می‌شناسند به من می‌گفتند که رتبه یک تا ده را در کنکور می‌آوری، از بقیه جدایم می‌کردند و من هم جزو شش ماهه‌های دوم سال شصت و دو بودم، خاطر همین من یک بار می‌توانستم کنکور بدهم و خیلی استرس داشتم. آن سال خیلی درس خواندم و همزمان با کنکور همراه پدرم در ساختمان کارگری می‌کردم. شب‌ها که می‌آمدم خانه صدایم را با واکمن ضبط می‌کردم. نمی‌دانستم چه می‌خوانم، فقط می‌دانستم که از روی کتاب در حال خواندنم و فردا صبح واکمن را به کمرم می‌بستم و هدفون می‌گذاشتم تا درس برایم مرور شود همزمان با کار کردن مخصوصا در مسیر برگشت که پیاده بودم و راه طولانی بود.

کنکور من، مثل کنکور بچه‌ها یی که استرس می‌گیرند یا مشکلی برایشان پیش می‌آید، خراب شد و می‌خواستم بروم سربازی و برگردم دوباره کنکور بدهم که مادرم نگذاشت؛ اینگونه شد که از رتبه‌ی ۱ تا ۱۰ دانشگاه‌های معتبر فکر می‌کنم شدم ۸۰۰۰ و رشته اقتصاد کشاورزی دانشگاه ساری.

همه زنگ می‌زدند و می‌گفتند چند شدی؟ بچه فلانی رتبه ۱۰۰ آورده تو چند شده ای؟ بالاخره چیزی بود که باید با آن کنار می‌آمدم. هنگام انتخاب رشته ۰ برگه‌ی انتخاب رشته را می‌بردیم بیرون برایمان انجام می‌دادند- کسی که می‌خواست برایم انتخاب رشته کند، همه‌ی رشته‌های مهندسی دانشگاه‌های معتبر را برایم زده و می‌گفت: قبول می‌شوید. همه مهندسی‌های معتبر را برایم زد. می‌دانستم قبول نمی‌شوم. آمدم خانه و برگه را پاره کردم و دور ریختم و خودم از نو نوشتم. واقعیتش به خاطر درس اقتصاد، رشته اقتصاد کشاورزی را انتخاب کردم، چون اقتصاد دوست داشتم. به جز آن هیچ شناختی نسبت به رشته خود نداشتم. ترم‌های اول و دوم که وارد دانشگاه شدم، تقریبا هیچ چیزی یادم نمی‌آید. فقط می‌آمدم و می‌رفتم که تمام شود. در آن روز‌ها در افسردگی محض به سر می‌بردم. می‌دیدم که زحمت زیادی کشیده ام و نتیجه نگرفتم. ترم دوم با خانواده رفتیم پارک تا شام بخوریم. فکر می‌کنم خواهرم یا یکی از دیگر اعضای خانواده پرسید: «چه کار می‌خواهی بکنی؟» من هم برای اینکه فقط یک جوابی داده باشم گفتم: «لیسانسم را میگیرم ارشد و دکترایم را هم می‌گیرم و تمام می‌شود دیگر» خانواده‌ای که در کنار ما بودند و شام می‌خوردند حرف مرا شنیدند و به حالت تمسخر خندیدند که مثلاً حالا تو لیسانست را بگیر! خب حالت خیلی بدی بود. از آن موقع من حالت انسانی که عصبانی و تمسخر شده باشد را داشتم و نشستم بیشتر با خودم فکر کردم. از آن شب به خودم گفتم که می‌خواهم چه کار کنم؟ بعد از اینکه این همه تلاش کردم و نتیجه نگرفتم؟ خدا را شکر که نمی‌دانم چه شد همزمان با آن روز‌ها به طور اتفاقی آیه‌ای در ذهنم آمد که هنوز هم همیشه اول کلاس هایم به دانشجوهایم می‌گویم «انی لااُضیعُ عملَ عاملٍ مِنکُم» -عمل هیچ عمل کننده‌ای را ضایع نمی‌کنیم-خیلی درس خوانده بودم، خیلی تلاش کرده بودم، از اول ابتدایی تا آخر همیشه شاگرد اول بودم، آدمی هم نبودم که در رفاه درس خوانده باشم و یا "فقط" درس خوانده باشم، پس یک جای کار می‌لنگید! دوباره تلاش کردم. اگر این آیه درست است که من باید جواب تلاش هایم را بگیرم و اتفاقی که آن شب در پارک افتاد هم خیلی روی من تاثیر گذاشت و من دوباره با تلاش بیشتر و جدیت بیشت، شروع کردم به درس خواندن و دوباره برگشتم به حالت قبل. درس می‌خواندم. ما دومین ورودی آن رشته بودیم. یک استاد داشتیم که استادیار بود و یک سرباز، دیگر کسی را نداشتیم. خدا حفظش کند آقای دکتر "مجاوریان" را. همه‌ی درس‌ها را به ما می‌داد. بعد‌ها یک دانشجویی آمد و یکسری از درس‌ها را به ما داد و بعد از آنکه ما آمدیم دانشگاه تهران استاد شد. سرباز هم کار‌های گروه را انجام می‌داد. البته گروه هم نداشتیم! اتاقی داشتیم در گروه آبیاری. یعنی اصلا آنجا ما صاحب وجهه‌ای نبودیم. من دوباره تلاش کردم و درس خواندم، اصلا تصور این نبود که بتوانم یک رتبه‌ی خیلی خوبی بیاورم، خدا کمک کرد تا رتبه‌ی دو کارشناسی ارشد را به دست آوردم حتی تا مقطع لیسانس هم خیلی با رشته‌ام آشنایی نداشتم.
 
در دوران کنکور کارگری می‌کردم/

آن زمان برای هر بچه یک اتاق نبود و اصلا چنین چیزی رسم نبود. ما همه در یک اتاق بودیم و من در اتاق پذیرایی خانه درس می‌خواندم. همه می‌دانستند که در اتاق پذیرایی وقتی من هستم در حال درس خواندن و کسی واردش نمی‌شد؛ من در اتاق پذیرایی خانه‌مان در مورد اقتصاد کشاورزی فکر می‌کردم که در حال سخنرانی کردن هستم و حرف می‌زدم.

با خودتان؟!
بله! با خودم حرف می‌زدم؛ از مشکلات اقتصاد کشاورزی که ببینم آیا چنین چیزی برایم جذاب هست یا نه! همین حرف‌هایی که ما در جلسات می‌زنیم، من آن زمان فکر می‌کردم که باید روزی چنین حرف‌هایی را بزنم.
 
تصویرسازی ذهنی؟
بله، تصویرسازی ذهنی می‌کردم. این کم کم باعث شد که برای من [رشته ام]جذاب شود. چون می‌رفتم مطالبی را می‌خواندم و می‌آمدم در موردش حرف می‌زدم با خودم. آن اتفاق گذشت و ما ارشد را هم توانستیم بیاییم اینجا (دانشگاه تهران)، وقتی هم آمدم اینجا، من هنوز حسم به آینده این‌گونه بود که هیچ امیدی نداشتم. خیال می‌کردم که خب حالا ارشد هم تمام می‌شود و دکتری و... باورتان نمی‌شود من سال ۸۵ فارغ‌التحصیل لیسانس شدم، بدون هیچ امیدی به آینده. سال ۸۷ در همان دانشگاهی که در مقطع لیسانس درس می‌خواندم، یعنی دو سال بعد، رفتم و یک درس را تدریس کردم. چون سال ۸۵ فارغ التحصیل لیسانس شدم و سال ۸۷ فارغ التحصیل کارشناسی ارشد، در همان سال دکتری هم قبول شدم و، چون دانشجوی دکترا شده بودم و آنجا هم کسی نبود و من هم نسبت به آنجا یک حسی داشتم که باید بچه هایش موفق شوند و... من هر هفته به آنجا، به آن دانشگاه، می‌رفتم و به بچه‌هایی که آنجا درس می‌خواندند سر می‌زدم و می‌گفتم که شما می‌توانید رتبه‌های خوبی بیاورید. از آن بچه‌ها بچه‌ها شاید هستند الان که این جا در مقطع دکتری هستند؛ که می‌توانند شهادت بدهند من تقریباً هر هفته می‌رفتم. بعد از سال ۸۷ من رفتم سر یک کلاس درسی دادم که سال بالایی ما شاگرد من بود؛ بعد از اینکه وارد کلاس شدم دانشجو‌ها می‌گفتند که این چه کسی است آمده؟ چون سنی هم نداشتم، اما ایشان مرا شناخت او گفت که اینجا چه می‌کنی؟ گفتم که آمدم درس بدهم! در همان کلاس‌هایی که ما درس می‌خواندیم! خب تجربه خیلی خوشایندی بود. بعد از آن دیگر خدا کمک کرد ادامه‌ی مسیر را، در مقطع ارشد و دکتری.

هنوزهم وقتی به شمال می‌روم و به آن پارک می‌روم که آن اتفاق برایم افتاد حس عجیبی پیدا می‌کنم. نمی‌توانم بگویم حس خوبی به من دست می‌دهد، چون هنوز خاطره آن شب یادم می‌آید و نمی‌توانم بگویم که حس بدی به من دست می‌دهد، چون تجربه خیلی خوبی برای من شد. ولی هر وقت که بروم سعی می‌کنم سری بزنم و به همان مکانی که نشسته بودیم -که هنوز هم به همان صورت چمن‌کاری هست-خیلی عجیب است.

به دانشجویانی که هنوز در مراحل گذشته شما هستند کمک می‌کنید؟
سعی می‌کنم و اگر بتوانم. این را بگویم که بچه‌ها اینجا شاهد هستند و می‌بینند من چه زمان‌هایی که اینجا درس می‌دادم وچه آن جا، هر وقت که می‌رفتم شمال، به بچه‌ها سر می‌زدم.

من تقریبا زمانی که بدون انگیزه بودم فکر می‌کنید هدف و انگیزه‌ی من چه بود؟ به بچه‌ها می‌گویم که باید برای خودتان هدفی و یا انگیزه‌ای ایجاد کنید. در آن کورانی که من درس میخواندم برای ارشد، از ساعت ۶ تا ۸ عصر بروم بیرون و قدم بزنم. این انگیزه من بود. ۶ تا ۸ عصر برای من شده بود زمانی که در آن راحت باشم، مثل یک آدمی که بیگاری از او کشیده می‌شود درس بخوانم و در آن دو ساعت به هیچ چیزی فکر نکنم و بروم یک فنجان قهوه بخورم و برگردم. الان بچه‌هایی که اینجا مقطع دکتری درس می‌خوانند، اما مقطع لیسانس آنجا بودند می‌دانستند که من از ساعت ۶ الی ۸ از کجا و کدام مسیر رد می‌شوم و می‌آمدند و در مسیر می‌ایستادند که ببینمشان. با همدیگر این مسیر را می‌آمدیم هرچند خیلی دوست داشتم تنها باشم آن ساعات، اما چون بین این بچه‌ها و من یک احساس عاطفی شکل گرفته بود، احساس می‌کردم که در این ساعات احتیاج دارند که با یک نفر صحبت کنند با هم می‌آمدیم.

همدردی می‌کردید با آنها؟
خیلی! هنوز هم زنگ می‌زنند و از آن روز‌ها یاد می‌کنند، ولی برای خود من آن دو ساعت، دو ساعتی بود که فوق العاده انگیزه شده بود، چون در آن فضا نمی‌توانستم هدف ایجاد کنم. برای همین وقتی بچه‌ها می‌گویند ما انگیزه نداریم برای درس خواندن، برای من قابل پذیرش نیست. فکر کنم این بهانه است برای تنبلی کردن بچه‌ها. می‌خواهند تنبلی کنند و چه بهانه‌ای از این بهتر که بگویند کو کار؟ کو انگیزه؟

در مورد مقاله‌های علمی و کتاب‌های منتشرشده‌تان بگویید.
وقتی وارد دوره کارشناسی ارشد شدم واقعاً علاقمند به پژوهش و تحقیقات شدم. الحمدلله رزومه‌ی بدی هم ندارم به لحاظ مقاله و کتاب و...

سعی کردم که از همان کارشناسی ارشد مقالات خوبی را کار کنم که خدا را شکر مقاله‌ای دوره دکترای جزو مقالات برتر دانشگاه تهران شد و در امریکا به چاپ رسید؛ خیلی اتفاق خوبی بود. بقیه‌ی موارد هم سعی کرده ام؛ مشکلات و مسائلی هست و خیلی از مقالات هم هست که شاید الان برگردم به گذشته بعضی‌هایشان را دوست نداشته باشم کار بکنم، حالا در آن دور، چون تازه شروع کرده بودم به تحقیق و مقاله نویسی دوست داشتم هر طوری شده مقاله‌ای بنویسم؛ الان خیلی سختگیرتر و حساس‌تر شده ام.

چه مسئله‌ای امروزه در رشته‌ی شما، آزاردهنده است؟
اذیت کننده‌ترین اتفاق، مشکلات اقتصادی جامعه است برای ما و ما همیشه در کلاس سعی می‌کنیم در موردش حرف بزنیم. در جلسات هم که می‌رویم در موردش حرف می‌زنیم، اما واقعاً اذیت‌کننده‌ترین اتفاق این است؛ من همیشه این جمله را می‌گویم که ما مثل پدر و مادری هستیم که بچه یمان در آب غرق می‌شود و ما می‌بینیم که غرق می‌شود و می‌توانیم کاری بکنیم، ولی کاری انجام نمی‌دهیم.

در فضای فعلی جامعه خیلی از دوستان ما از ایران رفتند؛ نمی‌گویم کار اشتباهی کردند. هر کس هدف و برنامه‌ریزی خودش را دارد. چند روز پیش، به من یکی از دوستانی که رفته بود به من گفت: «اشتباه نکنید، شرایط الان خیلی مساعد نیست. تصمیم خود را بگیرید که بتوانید بروید.» خب من هم همه شرایطش را داشتم و دارم؛ به او گفتم: «بله اتفاقا همه الان تا مشکلی پیش می‌آید می‌روند. بله؛ من یک پدر و پسری می‌شناسم که اتفاقاً تا یک مشکل ایجاد شد از اینجا رفتند؛ رانت هم داشتند اتفاقا رفتند.»گفت:«چه کسی را می‌گویی؟» عکسی را برایش فرستادم. عکس پدر و پسر شهیدی که در داخل سنگر افتاده و شهید شده بودند. گفتم: «تا مشکل برای کشور پیش آمد این دو هم رفتند. رانت هم داشتند. آن بچه شناسنامه‌اش را دستکاری کرد و رفت. خیلی راحت است وقتی مشکلی پیش آمد بروی و تا وقتی شرایط مساعد و همه چیز مرتب است شما باشی و تا مشکلی پیش آمد خداحافظ! برویم.» بالاخره اگر مشکلی هست، سختی هست، همه با هم تحمل می‌کنیم. اگر حقوق ما می‌شود ۲۰۰ دلار، ۱۰۰ دلار ویا ۳۰۰ دلار، بالاخره هر چیزی که بشود پدر من هم سختی می‌کشد. من هم همینطور؛ مادر من هم اینجا سختی می‌کشد، مردم ما هم سختی می‌کشند، کنار هم دیگر سختی می‌کشیم همین جا؛ بالاخره هر اتفاقی بیفتد همین جا هستیم. تا اتفاقی می‌افتد بچه‌ها می‌روند، خرده نمی‌گیرم به آنها، دانشجویی می‌گوید من می‌خواهم بروم خب می‌گویم میخواهی پیشرفت کنی، اما‌ ای کاش به این فکر هم باشند که وقتی می‌روند برای جایی که به آن تعلق دارد کاری بکنند.
 
در دوران کنکور کارگری می‌کردم/

مسئله‌ی بی‌آبی ما را آزار می‌دهد، مسئله بیکاری جوانان، مسئله اقتصاد و رکود کشور واقعا ما را آزار می‌دهد. همه این‌ها مسائلی هستند که بالاخره تمامی کسانی که دعدغه‌ی رهایی کشور از مشکلات را دارند، می‌آزارد و ما را هم. تحقیقات و مطالعاتی داریم که آن‌ها را پیگیری می‌کنیم، اما خب از دست دانشگاهی تا یک حدی کار برمی‌آید، بایستی کسی که اجرایی است بیشتر به این موضوع بپردازد و تلاش کند تا هم از جمعیت دانشگاهی کشورش استفاده بکند وهم از جمعیت آن جامعه و هم از سیاسیون، نه اینکه یک دوره، یک عده‌ای فقط مشغول این بشوند که مقاله بنویسند یک تحقیق بنویسند.

شرایط دانشجو‌ها از لحاظ کیفیت درسی در دوران شما بهتر بود یا الان؟
باید بگویم در هر دوره‌ای متاسفانه، حتی قبل از دوره ما، بچه‌ها کمتر علاقه‌مند هستند. ولی عمدتا شما می‌بینید کسانی که تحصیلات تکمیلی می‌خوانند، باز هم تاکید می‌کنم عمدتاً نه همه، کسانی هستند که از خانواده‌هایی می‌آیند که سختی‌ها را تجربه کرده اند؛ تلاش می‌کنند یک راهی برای خودشان پیدا کنند، مثل آبی که از دل سنگ هم شده بالاخره راه خود را پیدا می‌کنند. الان شرایط کشور ما همینطور است. بچه‌های ما بالاخره باید یک راهی پیدا کنند. اما منتظرند یک نفر با بیل راه این‌ها را باز کند. متاسفانه شرایط کشور ما در مقطع جوانان اینطور است. من نمی‌گویم با تکنولوژی مخالف هستم. بچه‌ها می‌دانند، نه در شبکه‌های اجتماعی هستم و نه تلگرام و اینستاگرام و فیسبوک و چیزی دارم؛ آیا سوادش را ندارم؟ ولی خب وبلاگ خودم را همچنان دارم. در فضای مجازی مثل همه می‌خوانم، می‌نویسم، جستجو می‌کنم، ولی شبکه‌های اجتماعی وقت بچه‌های ما را به شدت می‌گیرد. تکنولوژی مگر بد است؟ خیر! من هم می‌گویم خوب است، اما چه کار کنیم که درست استفاده نمی‌شود؛ چه کنم که تجربه می‌گوید بچه‌ها هشت الی نه ساعت در روز، در شبکه‌های اجتماعی هستند، دیگر فرصتی برای درس خواندن و مطالعه کردن و مقاله نوشتن پیدا نمی‌کند؟ چون خیلی زیاد هم در این شبکه‌های اجتماعی ناامیدی تزریق می‌شود، متاسفانه بچه‌های ما نسبت به قبل ناامیدتر می‌شوند.

در زمینه‌های علمی دوست دارید چه کاری انجام دهید که تا به حال انجام نداده اید؟
من خیلی دوست ندارم که کار یا کشف بزرگی را انجام دهم. البته دوست داشتن که همه دوست دارند، ولی دغدغه‌ی من نیست. وقتی شهرستان می‌روم به پدر و مادرم می‌گویم که شما بدون هیچ ادعا و سوادی تولید می‌کنید و GDP این کشور را بالا می‌برید؛ ما در دانشگاه با هزار ادعا و کلاس کاری می‌توانیم GDP کشور را بالا ببریم یا نه؟ فقط هزینه هستیم در دست کشور یا..؟

خیلی دوست دارم که یک کار عملیاتی انجام بدهم، مخصوصا در حوزه‌ی مشکلات اقتصادی، در حوزه مشکلات آب در کشورمان، در حوزه‌ی بازار محصولات ما که البته خدا را شکر کار‌هایی را هم شروع کردیم و انشاءالله بتوانم حداقل به احساس درونی خودم برسم و گرنه خیلی دنبال این نیستم که مثلا در دانشگاه فلان خارجی کرسی بگیرم و درس بدهم، نه؛ واقعا به دنبال این هستم که بتوانم یک راهکاری برای یک مشکل پیدا کنم، کار‌هایی هم کردیم، حالا بگذریم از اینکه توجه می‌شود یا نمی‌شود، چون همانطور که گفتم متاسفانه ما بازوی اجرایی نیستیم.

خاطره‌ای از دوران تحصیل‌تان بگویید.
من این خاطره را برای دانشجوهایم نیز می‌گویم. فکر می‌کنم کلاس اول بودیم، همین معلمی که خدا رحمتش کند، داستانی به ما گفت. فکر می‌کنم خیلی‌ها آن را شنیدند، اما آن موقع برای ما فوق العاده تازگی داشت. میگفت: «سه نفر در یک فضای برفی می‌خواستند با هم مسابقه بدهند. هر کس صاف‌تر رسید به درختی که بالای تپه‌ی رو به رو است، برنده می‌شود؛ نفر اول با قدم‌های بلند و صاف حرکت کرد. مدام نگاه می‌کرد به قدم هایش و مراقب بود، اما وقتی رسید، به مسیر نگاه کرد و دید که چه پیچ و خمی را طی کرده! نفر دوم هم گفت: من حالت وجب به وجب، قدم برمی‌دارم و خیلی هم سعی کرد تا صاف برود و مدام به این سمت و آن سمت خود نگاه می‌کرد که کج نرود. خلاصه رفت و رسید به مقصد؛ برگشت و دید که بدتر از نفر قبلی مسیر را پیموده است. نفر آخر رفت و رسید به مقصد، اما بسیار صاف؛ گفتند که چگونه این کار را انجام دادی؟ گفت: شما همه زیر پایتان را نگاه می‌کردید، اما من به آن درخت نگاه کردم؛ به هدفم نگاه می‌کردم، نه به حاشیه راه و باد و باران و پرنده و صدایی که می‌آمد و... توجهی نکردم و مسیر را ادامه دادم.» معلممان این خاطره را تعریف کرد برایمان و ما شاید آن موقع، آن را درک نمی‌کردیم، نمی‌دانستیم منظورش چیست و به این به عنوان یک داستان شیرین نگاه می‌کردیم، اما هرچه گذشت به این نتیجه رسیدیم که هدف برای زندگی انسان خیلی مهم است و اگر در مسیر رسیدن به هدف، راسخ باشی به آن میرسی و خیلی مستقیم هم می‌رسی و از راه منحرف نمی‌شوی؛ و نکته آخر؟

فقط می‌گویم که بچه‌ها، همه بچه‌ها، اگر به خدا اعتقاد دارند و اگر به اصطلاح خودشان را حداقل مسلمان می‌دانند، اگر ناامید شدند، این آیه را برای خود زمزمه کنند اگر به نتیجه نرسیدند بدانند اعتقادشان مشکل داشته و اگر نه، کسی که معتقد است می‌گوید که نعوذبالله خداوند حرفی را می‌زند و به آن عمل نمی‌کند؟! هر وقت ناامید شدند این را برای خود زمزمه کنند: «اِنّی لا اُضیعُ عَمَلَ عامِلٍ مِنکُم» تجربه شخصی من که خیلی خوب بود و انشاءالله که برای بقیه هم خوب باشد.
ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
نظرات شما
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۵ آبان ۱۳۹۷ - ۱۳:۰۷
این بدلیل نیت و اعمال بد وزات خانه علوم است که در آن بی عدالتی فریاد بزرگ می کشد و کسی گوش شنوا ندارد؟!. آیا تا به حال به ضریب افزایش ریالی این ده سال تا سال 1397 اعضای هیات علمی که 23000 ریال است با اعضای غیر هیات علمی یا کارکنان که 1700 ریال است ( در سال 1397 ) نگاهی انداخته اید و به بی عدالتی در پرداخت ها توجه کرده اید تا بدانید چرا gpd در وزارت علوم جواب نمی دهد پس ابتدا امر به معروف را از وزارتخانه در بحث عدالت آموزشی و پرداختی و ... را رعایت کنید بعد برسید به نهی از منکر دیگران ... وبعد اینکه از تکنوکرات اسلامی و غربی چیزی جز عمله رای آنها بودند بدست نمی آید آنها دولت مستعجلی هستند که برای هر نظامی اعم از کمونیست و کاپیتالیسم و جمهوری اسلامی کار می کنند ؟!. لذا ما به فن سالاران مذهبی که جت کوثر و ناو جماران و صنعت موشکی دارند و برای دکترین ولایت فقیه مطلقه کار می کنند ؛ در وزارت علوم نیاز داریم تا بفهمند که عدالت پرداخت در وزارتخانه علوم یعنی پرداخت بر اساس نیاز نه مدرک و پست و مقام ؟!. علمی که زذوق شرع خالیست حالی سبب سیاه حالیست ....
1
9
ناشناس
۱۷ آبان ۱۳۹۷ - ۱۹:۴۱
دوستان! متن رو لطفا خوب بخونید بعد نظر بدید. عزیزی که این نظر رو دادی. الان دقیقا نهی از منکر این متن بالا کجا بود؟؟ خوبی؟ خوب متن رو خوندی؟ الان هیات علمی حقوق نگیرن دلت خنک میشه؟ ماذا فاذا؟
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۹ مهر ۱۳۹۹ - ۲۱:۲۰
بيخود ترين رشته دانشگاهی اقتصاد کشاورزی است حیف از وقتی که براش صرف کردم.
0
2
پربازدیدترین آخرین اخبار