به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، کتاب «خون دلی که لعل شد» که روایت خاطرات حضرت آیتالله خامنهای از زندانها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی است، توسط «محمّدعلی آذرشب» گردآوری و «محمّدحسین باتمان غلیچ» ترجمه شده و مؤسسه حفظ و نشر آثار حضرت آیتالله العظمی خامنهای آن را روانه بازار نشر کرده است.
خبرگزاری فارس قسمت دهم این کتاب که به آرامش و روحیه قوی همسر ایشان در دورانهای بازداشت و زندان آیت الله خامنهای و تلاش برای تکمیل کتاب صلح الحسن (ع) اختصاص دارد را منتشر میکند.
صدای فلسطین
سال ۱۳۴۹ در پی گزارشهای متعددی که علیه من به ساواک دادهشده بود، بازداشت شدم. دریکی از شبهای تابستان آن سال نشسته بودم و به رادیو «صدای فلسطین» گوش میدادم. آن ایام مقارن با «سپتامبر سیاه» بود، که فلسطینیها در اردن به شکل فجیعی قتلعام شدند. آن حادثه، حادثهای بزرگ و فاجعهای عظیم بود. در قبال آن جریان، جز این کاری از دست ما برنمیآمد که با دلی خونین به «صدای فلسطین» بچسبیم و آخرین اخبار قتلعام را از آن رادیو بشنویم.
به خاطر دارم که آن شب، رادیو، تلگرام یاسرعرفات را که از اردن به کنفرانس سران عرب در قاهره فرستاده بود، پخش میکرد. من متن تلگرام را که گوینده رادیو تکرار میکرد، مینوشتم. هنوز برخی جملات این تلگرام را به خاطر تأثیر شدیدی که در من گذاشت - به یاد دارم؛ و هنگامی که در سال ۱۳۵۹ یاسر عرفات به تهران آمد، برخی عبارات آن را برایش بازخواندم؛ ازجمله، این عبارت را: «دریایی از خون ... و ۲۰ هزار نفر کشته و زخمی...). که یاسر عرفات گفت: «بلکه ۲۵ هزار کشته و زخمی!».
همانطور که سرگرم نوشتن و گوش دادن بودم، یکباره برادرم سید هادی متوحش و هراسان سررسید و گفت: شما اینجا نشستهاید؟! گفتم:
پس کجا باید باشم؟! گفت: شما را دستگیر نکردهاند؟! گفتم: میبینی که روبروی شما نشستهام!
نشست و نفسی تازه کرد و گفت: در مسجد گوهرشاد بودم که شنیدم یکی از آنها (نامش را برد؛ کسی که با نهضت اسلامی دشمنی داشت و طرفدار خطمشی رژیم ظالم بود) میگفت: سید علی خامنهای دستگیرشده. لذا من فوراً برخاستم و به سوی خانه شما آمدم.
پس از آنکه برادرم از بودن من در خانه اطمینان پیدا کرد، رفت؛ اما این قضیه باعث شد قدری ذهن من مشوش شود. خیلی به موضوع اهمیت ندادم. پیش از ظهر روز بعد، بنا به عادت خودم، به خانه پدرم رفتم؛ چون هرروزه به دیدن ایشان میرفتم، ساعتی را با ایشان میگذراندم و پیرامون مسائل فقهی و علمی بحث میکردم. من نزد پدرم نشسته بودم که در زدند. مادرم برای باز کردن دررفت و اندکی بعد هراسان آمد و گفت:
- دو مأمور ساواک آمدهاند و سراغ تو را میگیرند.
- شما چه پاسخ دادید؟
- گفتم اینجا نیست.
- مادر! چرا دروغ گفتید؟
- اینها گرگند. باید شرشان را دفع کرد.
و با لعن و نفرین ساواک و ساواکیها، خشم خود را بر سر آنها فرو بارید.
پدرم متأثر شد و آثار اندوه و تأثر در چهرهاش نمودار گردید. با لحن گلایهآمیز به من گفت: چه اتفاقی افتاده؟ چرا دوباره خود را در معرض بازداشت و محاکمه قرار میدهی؟!
سعی کردم پدر و مادر را تسلّا دهم و رنجش خاطرشان را برطرف کنم. گفتم: لابد آنها اشتباهی به خانه آمدهاند، هیچ مسئلهای نیست!
سپس به ذهنم گذشت که دو مأمور ساواک به خانهام خواهند رفت؛
پس باید پیش از آنها برسم و همسرم را باخبر کنم تا غافلگیر نشود. با پدر و مادر خداحافظی کردم و بهسرعت خارج شدم. وقتی به خانه رسیدم، دیدم اوضاع عادی است و هیچکس به آنجا نیامده است. همسرم را ازآنچه گذشته آگاه کردم.
قدرشناسی از همسرمقاوم
از باب حقگزاری، باید کمی هم شده، به نقشی که همسرم در زندگی من داشته، اشاره کنم.
ایشان - قبل از هر چیز- از یک طمأنینه و آرامش و روحیه قوی برخوردار است؛ لذا باآنکه خانه ما بارها مورد یورش دژخیمان واقع شد و با آنکه من بارها در برابر او بازداشت شدم، و حتی در نیمهشب که برای دستگیری من به خانه ما ریختند، مورد ضرب و جرح واقع شدم - که شرح آن را بعداً خواهم گفت - علیرغم همه اینها، هیچگاه ترسی یا ضعفی یا افسردگی و ملالتی در او مشاهده نکردم.
با روحیهای عالی و قوی در زندان به ملاقات من میآمد. در این ملاقاتها، به من اعتماد و اطمینان میداد. هرگز نشد وقتی من در زندان بودم، خبر ناراحتکنندهای به من بدهد. به یاد ندارم که مثلاً خبر بیماری یکی از فرزندان را به من داده باشد؛ یا مطلبی را که برایم ناخوشایند باشد، درباره خانواده و بستگان و والدین گفته باشد.
همچنین باید به صبر و شکیبایی فراوان او در تحمل سختی و مشقت زندگی در دوران پیش از انقلاب، اصرار او بر ساده زیستی در دوران پس از انقلاب، اشارهکنم.
الحمدالله خانه ما همواره تاکنون، از زوائد زندگی و زرق و برقهای دنیوی که حتی در خانههای معمولی مردم یافت میشود- به دورمانده است. و همسرم در این امر، بالاترین سهم و مهمترین نقش را داشته است. درست است که من زندگیام را به همین شکل آغاز کردم و همسرم را نیز در این مسیر هدایت کردم و این روحیه را در او زنده کردم، اما صادقانه میگویم که او در این زمینه، بسیار از من پیشی گرفته است.
من درباره زهد و پارسایی این بانوی صالحه، تصویرهای بسیاری در ذهن خود دارم که بیان برخی از آنها خوب نیست. از جمله مواردی که میتوانم بگویم، این است که هرگز از من درخواست خرید لباس نکرده است، بلکه نیاز خیلی ضروری خانواده به لباس را به من یادآور میشد و خود میرفت و میخرید.
هیچوقت برای خود زیورآلات نخرید. مقداری زیورآلات داشت که از خانه پدری آورده بود و با هدیه برخی بستگان بود. همه آنها را فروخت و پول آنها را درراه خدا صرف کرد. او اینک حتی یک قطعه زر و زیور و حتی یک انگشتر معمولی هم ندارد. به یاد دارم از جمله مواردی که زیورآلات خود را فروخت، زمانی بود که سالی در مشهد زمستان نزدیک شد و سرما شدت یافت و مردم برای گرم کردن خانههای خود، به خرید مواد سوختی- که در آن زمان زغال بود - روی آوردند. در چنین مواقعی، تعدادی از مؤمنین به من مراجعه میکردند و پولی در اختیار من میگذاشتند تا با آن زغال بخرم و بین نیازمندان توزیع کنم. معمولاً زغال را از زغالفروشی میخریدم، بعد به کسانی که نیاز داشتند، حواله میدادم تا زغال را از زغال فروشی بگیرند.
در آن سال، پولدارها به من مراجعه نکردند، بلکه فقرایی مراجعه کردند که معمولاً در چنین ایامی، برای گرفتن زغال، در خانه علما را میزنند. اندوهگین میساخت. اما آن سال این افراد از خانه من ناامید بازمیگشتند، و این امر مرا بسیار اندوهگین میساخت.
همسرم که این حال را دید، به من پیشنهاد کرد دستبندی را که برادرش به مناسبت تولد یکی از فرزندان به او هدیه کرده بود، بفروشم، من مخالفت کردم، ولی او اصرار ورزید. دستبند را گرفتم و خواستم آن را به قیمت هر چه بیشتر بفروشم. معمولاً زرگرها طلا را بر اساس وزن میخرند و دستمزد ساخت آن را حساب نمیکنند. اتفاقاً یکی از همسایگان و دوستان به خانه ما آمد. من جریان را برایش تعریف کردم تا تشویق شود که دستبند را به قیمت هر چه بیشتر بفروشد. او رفت و آن را به هزار و چند صد تومان فروخت و گفت: من هم به اندازه ی همین پول روی آن میگذارم. لذا مبلغ خوبی فراهم شد و با آن زغال خریدم و نگرانی همسرم هم برطرف گردید.
به قول حطیئه:
وبات أبوهم من بشاشته أبا لضیفهم والأم من بشرها أمّا
خیال میکردم خانهات با اثاث است؟
این رهایی از قیدوبند زوائد زندگی، بیشترین تأثیر را در زندگی من داشته. همین زوائد بیرون از حد ضرورت است که انسان را به بردگی میکشاند. و شاعر بحق گفته است که
وقد دقت و رقت و استرقت فضول العیش اعناق الرجال
بد نیست برایتان بگویم که آقای ربانی املشی - که با من دوستی صمیمی داشت و در سال هم مباحثه من در دروس در حوزه علمیه قم بود. در تابستان یکی از سالها به مشهد آمد. من در آن هنگام ساکن مشهد بودم و خانه داشتم، اما در آن تابستان خانه را چند هفته ترک کردم و در یک نقطه ییلاقی نزدیک شهر اقامت گزیدم. زندگی در ییلاقات مشهد ساده و کمخرج بود و طلاب علوم دینی میتوانستند در تعطیلات تابستانی خود معمولاً در خانهها یا در اتاقهای آن ییلاقات با هزینهای پایین- که شاید از هزینه زندگی در مشهد کمتر بود - اقامت کنند. به آقا ربانی گفتم شما میتوانید در خانه من اقامت کنید که در طی هفته به جز دو روز - خالی است. این دو روز را به جلساتی برای جوانانی که از نقاط مختلف ایران می آمدند، اختصاص داده بودم؛ که از صبح تا ظهر خانه از آنها پر میشد.
کلید خانه را به او سپردم و رفتم. چند روز بعد که مرا دید، پس از تشکر گفت: گمان کردم خانه شما با اثاثیه است؛ نمیدانستم اثاث خانه را تخلیه کردهاید و به ییلاق بردهاید. اگر این را میدانستم، به هتل میرفتم! او با لحنی حاکی از رابطه صمیمی میان من و او، مفضلاً از نواقص و کمبودهای اثاثیه خانه گلایه کرد. مطلب را دریافتم و به او گفتم: من از داخل خانه جز چند پتو، تعداد کمی بشقاب و یک کاسه و چند قاشق، چیزی برنداشتم. با شگفتی و حیرت به من نگاه کرد و گفت: چه میگویید؟! گفتم: بله، اینها چیزهایی است که من دارم، و اثاثیه ما همه همین است که اکنون در خانه می بینید. من بیش از این، اثاثیهای ندارم. چهره ایشان در هم رفت، سری تکان داد و با یک شگفتی آمیخته یه تأسف از گلایه خویش، کلمه دلسوزانهای گفت که همواره آن را به یاد میآورم.
فرشی ارزانتر از گلیم
یک نمونه دیگر از زندگی و معیشتمان را در رابطه با فرش خانه نقل میکنم. خانه ما طبق معمول اغلب خانههای ایرانی، با قالی مفروش بود؛ اما دیدم این قالیها هم جزو زوائد است و لذا آنها را فروختم. تنها دو قالی دراتاق مهمانهای همسرم باقی گذاشتم. به خود گفتم: این دو قالی به جای اینکه قالیهایی باشد که در جهیزیه همسرم بوده است. وقتی تصمیم به فروش قالیها گرفتم، موضوع را از خانواده همسرم پنهان کردم. برادرها وداییهای او تاجر فرش بودند و میدانستم که آنها نمیگذارند من این کار را بکنم.
یکی از برادران را که اکنون هم در مشهد است - حاجی صفاریان - دعوت کرده و به او گفتم: این تعداد قالی را ببرو بفروش و برای ما به جای آنها چند زیرانداز بخر. زیرانداز در ایران ارزان قیمت و کم حجم است. او گفت: به چشم، رفت و زیراندازها را آورد، سه اتاق را فرش کرد و تعداد زیادی از آنها هم اضافی ماند. شاید زیراندازهایی که در سه اتاق پهن کردیم، از نه قطعه تجاوز نمیکرد؛ تعداد چهارده پانزده قطعه آن باقی ماند. به یکی از شاگردانم - شهید کامیاب - گفتم: در اتومبیل حاجی صفاریان بنشین و این زیراندازها را بین طلبههایمان تقسیم کن. به هر طلبه برحسب نیازش، یکی دو زیرانداز بده. او این کار را کرد، و شاید هنوز هم این زیراندازها در خانه برخی از آن برادران موجود باشد.
همسرم که دید این کار را کرده ام، تنها حرفی که زد، این بود: چرا دو قطعه قالی را در اتاق من باقی گذاشتی؟ گفتم: این دو قالی به جای آن قالیهایی است که جزو جهیزیه خود آورده اید. گفت: نه ، آنها را هم بفروش، به حاجی صفاریان گفتم، آمد و این دو قالی را هم فروخت. بعد اتاق مهمانهای همسرم را با دو قطعه موکت فرش کردیم، که آن زمان در نظر ما بهتر از زیرانداز بود. سرانجام همسرم دو قطعه موکت را هم فروخت و تا به امروز در منزل ما فقط همان نه قطعه زیرانداز یادشده، باقی است و به جز یک استثنا که چون جالب است، شرح آن را خواهم گفت . در خانه ما دیگر مطلقا هیچ قالیای وجود ندارد.
وقتی قالیها را فروختیم، داییها و برادرهای همسرم آمدند و دیدند چه کردهایم. متعجب شدند و مرا بابت آن سرزنش کردند. گفتند: قالی ماندنی است و زیرانداز میپوسد و فرسوده میشود. این کار، نه زهد را عین اسرافکاری است ! به آنها گفتم: اولا گمان نمیکنم که صرفهجویی خریدن قالی زیرانداز خلاصه شود. بعد هم، من این کار را ازآنجهت کردم که کسانی مرا الگوی خود میپندارند؛ لذا ترجیح میدهم روی زیرانداز یا موکت زندگی کنم.
یکی از آنها گفت: قالیهایی هست که از زیرانداز ارزانتر است؛ چرا از این نوع قالیها نخریدید؟ گفتم: چنین قالیهایی پیدا میشود ؟ گفت: بله ، قالیهایی هست که فرشفروشها آن را «قالی گل» مینامند. اینها قالیهایی است که «پود» برخی قسمتهای آن رفته و فقط «تار» آن مانده. اگر قصد قناعت دارید، چنین قالیهایی بخرید. رفتم و دو قطعه «قالی گل» خریدم، که تا به امروز هم هست. و این همان استثنائی است که گفتم ! این دو قالی در دفتر من است. خانهای که اکنون در آن سکونت دارم، دوطبقه است؛ یک طبقه آن برای خانواده است، و من در طبقه بالا یک اتاق کاردارم، یک اتاق دیگر برای استراحت، و یک اتاق بزرگ هم بهعنوان کتابخانه. آن دو قالی تاریخی (!) هم کف کتابخانه افتاده است.
جالب اینکه من در دوران تصدی ریاست جمهوری، در منزل کوچکی پشت مجلس شورای اسلامی سکونت داشتم و آن دو قالی در آن خانه بود. یکی از دوستان که آمد و آنها را دید، از بچهها پرسید: چرا قالی را پشتورو انداختهاید؟! بچهها خندیدند و گفتند: این پشت قالی نیست، روی آن است! آنقدر پشم پود قالی رفته بود و نخ آن بیرون مانده بود که او روی قالی را پشت قالی تصور کرده بود!
چنانکه گفتم، چیزهایی مربوط به خانه ما است که من دوست ندارم و تکرار میکنم که اینها به برکت لطف خدای تعالی به ما و نیز به وجود این همسر صالحه است. نوع نگاه ایشان به زخارف دنیوی و زواید زندگی ، مستلزم یک روح بزرگ است، و خدای متعال چنین روحی به این زن عنایت فرموده؛ و البته ما هم مشمول این عنایت هستیم. در تمام شرایط دشواری که با آن روبرو شدم - اعم از زندان و شکنجه و تبعید و تروردر چهره همسرم نشان اندوه و درهم شکستگی ندیدم بلکه از عزم و اراده او، برای ادامه راه ، مایه و الهام میگرفتم
حتی مادرم (رحمة الله علیها) با همه شکیبایی و بصیرت و صلابت خود، انا این درجه طاقت و استقامت نداشت. مادرم شجاع و باشهامت بود و مرا به ادامه مبارزه تشویق میکرد؛ حتی پس از آنکه از نخستین زندان خودم بیرون آمدم، به من گفت: پسرم! من به تو افتخار میکنم و توفیق تو
را در این راه از خدا خواهانم. اما با مکرر شدن زندان و بازداشت، دلش سوخت و از اینکه من دوران جوانی را در زندانها و بازداشتگاهها میگذرانم، با لحن گلایهآمیزی با من سخن میگفت. لیکن هیچگاه از همسرم ضعف و بیتابی و ملالت مشاهده نشد.
کتاب صلح امام حسن (علیه السلام)
برمیگردم به شرح بازگشتم از خانه پدر به خانه خود. همسرم فوراً شروع کرد به کمک کردن به من، تا برای رفتن به زندان آماده شوم. وقتی احتمال بازداشتم قوت میگرفت ، با فراهم ساختن برخی لوازم ضروری، خود را برای رفتن به زندان آماده میکردم. لباسهایم را عوض میکردم، ناخنهایم را میگرفتم، موهای بلند صورت را کوتاه تر میکردم. لذا همه این کارها را کردم.
چیزی که در آن هنگام خاطرم را مشغول میداشت، کامل نشدن ترجمه کتاب صلح الحسن بود. من سرگرم ترجمه این کتاب بودم ناشر هم بسیار علاقه داشت که زودتر به چاپ برسد. مقداری از کتاب را که ترجمه کرده بودم، از من گرفت و به چاپخانه داد و نمونههای چاپی را برای تصحیح برایم فرستاد. لذا قسمتی از کتاب به چاپ رسیده بود، قسمتی ترجمهشده بود و نیازمند بازنگری بود، و قسمتی نیز هنوز ترجمه نشده بود.
سرگرم تنظیم، تفکیک و مرتب کردن جزوهها شدم، تا وقتی به زندان رفتم، بتوانم هر قسمت موردنظر از آن را طلب کنم؛ چون گفتم شاید به من اجازه تکمیل کارم را در زندان بدهند.
بعد ناهار خوردیم، نماز ظهر و عصر را هم خواندیم و به انتظار آمدن مأموران ساواک نشستیم. خواب بر همسرم غالب شد و به خوابی عمیق رفت.
وارد کتابخانه شدم تا برخی کتابها را که ممکن بود در زندان اجازه مطالعه آنها را بدهند، جدا کنم. در آنجا فکری به ذهنم خطور کرد: چرا از انظار مخفی نشوم و در جای امنی خود را پنهان نسازم تا کتاب را تکمیل کنم؟ بعد هم هرچه میشود، بشود. چند بار با قرآن کریم استخاره کردم، همه آیات کریمه مشوق مخفی شدن بود؛ ازجمله این آیه کریمه: «فَقَالَ إِنِّی أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَیْرِ عَنْ ذِکْرِ رَبِّی حَتَّىٰ تَوَارَتْ بِالْحِجَابِ».
به بستهبندی جزوه ها پرداختم. همسرم را بیدار کردم و او را از تصمیم خود آگاه ساختم، خوشحال شد و گفت: کجا پنهان میشوی؟ گفتم: نمیدانم. اما میخواهم کتاب را تمام کنم. برای سلامتیام دعا کرد. با او خداحافظی کردم. با احتمال اینکه منزل تحت نظر است، از خانه خارج شدم، اما کسی را ندیدم.
راهی خانه دوست شاعرم مرحوم غلامرضا قدوسی شدم. وقتی دید در این گرمای ظهر در خانهاش را میزنم، متعجب شد. ماجرا را برایش تعریف کردم. خوشامد گفت و از دیدن من بسیار خوشحال شد؛ زیرا او نیز همچون من غم اسلام را میخورد. به من اصرار کرد در خانه او بمانم و کارم را در آنجا به انجام برسانم، ولی قبول نکردم و گفتم: من تحمل ماندن در میان چهار دیواری را ندارم و میخواهم به جایی بروم که بتوانم تحرک داشته باشم. از او خواستم دوستم «آقا جعفر قمی» را دعوت کند که بیاید تا با هم در مورد تعیین جایی برای اقامت مخفیانه من مشورت کنیم. این دوست هم از کسانی بود که دغدغه نهضت اسلامی را داشت و سالها در به دری کشیده بود.
آقا جعفر به خانه قدسی آمد. بعد از مشورت و همفکری، رأی ما بر اقامت در روستای اخلمد - که از ییلاقات نزدیک مشهد است - قرار گرفت. برای خروج از مشهد، استخاره کردم. برای رفتن به آن ناحیه نیز استخاره کردم. نتیجه هر دو استخاره، خوب و دلگرمکننده بود.
گفتم یکی از نزدیکانم که ماشین داشت، آمد. آقا جعفر اصرار کرد با من همراه شود تا تنها نباشم. در آنجا یک ماه یا بیشتر ماندم، کتاب را به اتمام رساندم و به تهران فرستادم تا «حسن آقا نیری تهرانی» آن را چاپ کند.
از اخلمد به مشهد بازگشتم و زندگی عادی خود را شروع کردم. اینجا و آنجا میرفتم و در مجالس حضور مییافتم. ندیدم کسی مرا تعقیب کند. به خود گفتم شاید از بازداشتم منصرف شدهاند و موضوعی که آنها را تحریک کرده بود، مهم نبوده است. چون از این قضیه اطمینان خاطر یافتم، پنهانکردنیها را به سر جای خود برگرداندم.
البته این گمان من درست نبود، چون باز ساواک در ماه «مهر» آمد و مرا بازداشت کرد. این یکی از سه باری است که من در همین ماه بازداشت شدهام؛ لذا این ماه را ماه «کین» نامیدم!