من از پشت بام دیدم آن زن زیر چادرش اسلحه دارد و زمانی هم که بچههای ما را با لباس سپاه جلوی در دیده بود شروع کرده بود به تیراندازی. یعنی چادر شده بود پوشش برای آماده بودن و سریع عمل کردن.
به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، مرتضی غلامینژاد در ۱۴ تیر ماه ۱۳۴۱ در یکی از محلههای جنوب تهران به دنیا آمد. او نخستین پسر خانواده بود. در همان اوایل دوره راهنمایی همراه با خانواده به محله تولیددارو نقل مکان کرد و با بچههای محله دوست شد. مرتضی در هنرستان در رشته نقشه کشی ساختمان درس میخواند. پس از پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت بسیج درآمد و از همان آغاز جنگ تحمیلی به طور مستمر در جبهههای حضور یافت.
قطع پای انگشتان پا
او در همان شرایط به درس خود ادامه داد و تا پایان هنرستان تحصیل کرد. اما قبل از اخذ مدرک دیپلم فنی، در سال ۶۶ در تهران به فیض شهادت نائل آمد. او پس از مدتها حضور در عرصه نبرد با دشمن بعثی، در جبهه به شدت مجروح و انگشتهای پایش قطع شد و به تهران بازگشت. در این شرایط فعالیت خود را در بسیج محل گسترش داد. با وجود معلولیت از ناحیه پا به دوستانش گفته بود: «مدیون امام هستید اگر در مأموریتی من را بیخبر بگذارید.»
از این رو در یکی از مأموریتهای شهری، دوستانش او را با خود بردند. در این عملیات که با عنوان «عملیات ۲۵» خانههای تیمی اجرا شد مرتضی جزو خط شکنها بود. زمانی که او به همراه نیروهای بسیج به سوژه مورد نظر رسیدند همه راهها را بستند و منافقان را در خانه محاصره کردند. برای نفوذ تنها راه این بود که یک نفر خط شکن شود. مرتضی این مسئولیت را پذیرفت و جلو رفت. آنها هم او را زیر رگبار گرفتند و او در همان حال به شهادت رسید.
مرگ متهم با سیانور
در همین رابطه سیدعلی طباطبایی بهشتی روایت کرد: «ما طبقات را پاکسازی کردیم بعد که کارمان تمام شد دیدیم متهم اصلی فرار کرده بعدش هم که آمبولانس آمد و مرتضی را انتقال دادیم. سلاحها و مدارکها را از طبقهها جمعآوری کردیم. داشتیم از خانه بیرون میرفتیم که یکی از بچهها آمد گفت: «راننده خاور با شما کار دارد ما رفتیم و دیدیم همان متهم اصلی زخمی شده داشته فرار میکرده جلوی خاور را گرفته و راننده خاور را با اسلحه تهدید کرده تا سیدخندان بروند. راننده خاور هم ترسیده بود. بعد متهم فهمیده بود راه به جایی ندارد سیانور خورده بود که راننده هم آمده بود به ما خبر بدهد.»
برای خودتان اسم مستعار انتخاب کنید
محل کار که بودیم گفتند برای خودتان اسم مستعار انتخاب کنید که به آقا مرتضی میگفتند: «آقا مرتضی موحد.» ما همیشه به آقا مرتضی میگفتیم: «آق غلام». من و آقا مرتضی یک سال در یک تیم بودیم. اولین عملیاتی که با آقا مرتضی رفتیم خانه تیمی بود در کامرانیه (۱۲ اردیبهشت که خانه محمد ضابطی کادر مرکزی بود) ما آنجا فقط یک زخمی دادیم به اسم بهروز و همه منافقین به هلاکت رسیدند. همین بچههای عملیات به اندازه یک جبهه جنگ کردند. کارشان خیلی سخت بود. فقط منافقها نبودند. سلطنت طلبها، چریکیها، فداییها و ... هم بودند.
زمانهایی میشد که ما یک هفته، ۱۰ روز اصلاً خانه نمیرفتیم آنقدر که عملیات زیاد بود. ما ساعت ۱۲شب عملیاتها را شروع میکردیم. بچههای عملیات هم به ندرت شهید میشدند. منافقین شلیکهای پشت سرهم داشتند. امام در جماران متوجه سر و صدا شده بودند و پرسیده بودند چه شده؟ که گفته بودند بچهها در حال عملیات هستند امام (ره) گفته بودند برایشان دعا میکنم انشاءالله موفق باشند. در این درگیریها بیشترین تلفات را منافقین داشتند.
نارنجکی که منفجر نشد
دریکی از عملیاتها در یک خانه تیمی منافقین نارنجک انداختند به سمت ما؛ اما نارنجک منفجر نشد و سردسته تیم (حسین علیخانی) به من گفت: «برو ماسورهی نارنجک را جدا کن. من هم ترسیده بودم، امکان داشت با یک تکان نارنجک منفجر شود. گفتم: «من نمیروم.» بعد خدا بیامرز شهید موسوی رفت، خیلی آرام ماسوره را جدا کرد. واقعاً بچهها بیپروا و نترس بودند. دل شیر داشتند. خانههایی که ما میرفتیم پول و طلا و انواع و اقسام سلاح بود که باور کنید آنقدر بچههای ما صادق و ساده بودند که هنگام پاکسازی هیچ چشمداشتی به اینها نداشتند حتی به عنوان غنیمت، اصلاً اینجوری نبودند.
منافقین هر لحظه آماده مرگ بودند
یک خانهباغ در خیابان ولیعصر بود که برای عملیات رفتیم. در این خانه باغ حدود سه میلیون تومان پول بود. آنزمان حداکثر پولی که در بانکها بود یک میلیون تومان بود. سه میلیون خیلی پول بود. بچهها اصلاً چشمداشتی نداشتند. اصلاً به مادیات توجه نمیکردند. آنقدر خالص بودند. منافقین تا آخرین لحظه مقاومت میکردند و آدمهای سرسختی هم بودند. همیشه سلاح دستشان بود. زیر دندانهایشان همیشه سیانور بود و هر لحظه آماده مرگ بودند. آقای وحید یک منافق را در شمال به اسم «مهین» دستگیر کرده بود که چادر میپوشید و زیر چادر همیشه نارنجک آماده داشت که یک دستش به ضامن بود و یک دستش به نارنجک زیر چادر اینجوری کار میکردند.
یک ترور اشتباهی
به ما خبر دادند یک نفر را در پل حافظ ترور کردند. آقای ریشداری بود که لباس سپاه تنش کرده بوده که در اصل منافق بوده و یک نفر دیگر را ترور کرده. ما زمانی که لباس فرد ترور شده را باز میکردیم دیدیم سیانور دارد. یعنی گروه منافقها اشتباهاً یک نفر از منافق گروه دیگر ترور کرده بود آنقدر بیهوا ترور میکردند.
چادر، پوشش زنان منافق شده بود
در ارومیه برای پاکسازی خانه تیمی رفتیم. من رفتم پشتبام. بچهها زنگ در را زدند. این منافق آماده و سریع بود. زمانی که خانم داشت میآمد در را باز کند من از پشت بام دیدم زیر چادرش اسلحه دارد و زمانی هم که بچههای ما را با لباس سپاه جلوی در دیده بود شروع کرده بود به تیراندازی. یعنی چادر شده بود پوشش برای آماده بودن و سریع عمل کردن.
آقامرتضی همیشه اسلحهاش را در انباری خانه پنهان میکرد. بچههای عملیات بچههای شلوغی بودند، ولی آقامرتضی خیلی آرام و کمحرف بود. شلوغترین بچههای عملیات آنزمان آقای معمار و آقای توسلی بودند، ولی آقا مرتضی خیلی آرام و کمحرف بود.