رمان «بهسوی قلمرو شاهیوناس» نوشته سیامک گلشیری توسط نشر افق منتشر و راهی بازار نشر شد.
به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، رمان «بهسوی قلمرو شاهیوناس» نوشته سیامک گلشیری بهتازگی توسط نشر افق منتشر و راهی بازار نشر شده است. اینکتاب دومینجلد از مجموعه «گورشاه» است.
«گورشاه» هم مانند مجموعه «خونآشام» ایننویسنده، در ژانر فانتزی و وحشت برای نوجوانان نوشته شده است. اولینجلد اینمجموعه «دختران گمشده» نام داشت که داستانش درباره نوجوانی بهنام نیما و دوستانش بود. در جلد اول، خواهر نیما ناپدید میشود و او سراغ نویسندهای میرود که ادعا دارد کتابهایش را براساس واقعیت نوشته است. نیما از نویسنده برای پیدا کردن خواهرش درخواست کمک میکند، اما نویسنده حرف او را باور نکرده و از کمک خودداری میکند.
در ادامه داستان، نویسنده متوجه میشود دختران دیگری هم هستند که مانند خواهر نیما گرفتار شدهاند. او در شبی مخوف، به جهانی کشیده میشود که حتی نمیتوانسته در خیالیترین رمانهایش هم تصورش را بکند.
در جلد دوم اینمجموعه یعنی «بهسوی قلمرو شاهیوناس»، نیما برای یافتن خواهر خود و دیگر دختران گمشده، راهی سرزمینی میشود که سپاه گورشاه دارد فتحاش میکند. نیما تنها نیست و دوستانی هم دارد. سربازان گورشاه هم همهجا دنبال آنها هستند. در نتیجه باید کوهها و جنگلهای مخوفی را پشت سر بگذارند که پر از موجودات اسرارآمیزند. تنها با پشت سر گذاشتن این مکانهاست که به قلمرو شاه یوناس میرسند؛ همانپادشاهی که فکر میکنند میتواند دختران گمشده را برگرداند...
جلد دوم «گورشاه» در ۲۱ فصل نوشته شده است.
در قسمتی از اینکتاب میخوانیم:
خسرو شمشیر باریک و درازش را از غلاف کشید بیرون. من و نیما و مهرو داشتیم عقبعقب میرفتیم سمت دهانه که دیدم یکی از آن موجودات پاهایش را خم کرد و با آن شکم آویزان مثل فنر پرید توی هوا. داشت یکراست میآمد سمت ما که دیدم هولان پرید بالا و شمشیرش را توی هوا چرخاند. کوتوله درست افتاد جلو پاهایمان. همین که خودمان را کشیدیم عقب، سرش را بلند کرد. میخواست دستش را دراز کند سمتمان که دیدم ول شد روی زمین. سرم را که بلند کردم، دیدم دورمان را گرفتهاند. سه چهار تایی را لابهلایشان میدیدم که پاهایشان را خم کرده و آماده بودند بپرند. الیان و هولان و خسرو داشتند عقبعقب به سمت ما میآمدند که کوتولهها پریدند توی هوا. الیان و هولان امانشان ندادند. با اینحال یکی از آنها روی شانههای خسرو فرود آمد. خسرو فریاد کشید و بدنش را به اینطرف و آنطرف پیچ و تاب داد. همانلحظه چشمم به چوب بلند مشعلی درست نزدیک دهانه افتاد. از پایه کشیدمش بیرون. کوتوله سر خسرو را گرفته بود توی دستهایش و صدایی شبیه خنده از دهانش بیرون میآمد. مشعل را بلندن کردم و محکم کوبیدم پسِ سرش. رویش را برگرداند سمت من و غرش کرد. معطل نکردم. مشعل را دور سرم چرخاندم و با تمام وجودم کوبیدم توی سرش. دستهایش که رها شدند، خسرو محکم خودش را تکان داد. کوتوله افتاد روی زمین. داشت چهاردستوپا میآمد سمت من که خسرو شمشیرش را با دو دست فرو کرد توی گردهاش. کوتوله سرش را بالا آورد. داشت همانطور به سمت من جلو میآمد که خسرو شمشیرش را کشید بیرون و کف پایش را محکم روی او کوبید. کوتوله پخش زمین شد. الیان فریاد کشید: «بجنبین!»