گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری دانشجو: «من بچههایی را میشناسم که سرشان بالاست، میروند در بیمارستانها، کمک میکنند، یکیشان که یکی از شاگردان قدیمی من است، رمانی صدصفحهای نوشته راجعبه کرونا که واقعی است. انقدر دادههای خوب دارد، لحظات را درک کرده و از اول هم گفته من آماده رفتن (مرگ) هستم.»
این جملات را مسعود فراستی، در برنامه هفت، درباره رمان ضدکرونا، نوشته محسن باقری گفته است. شنیدن چنین جملاتی از سختگیرترین منتقد ایرانی، بهخودیخود کنجکاویبرانگیز و وسوسهکننده است. به همین بهانه با محسن باقری، درباره تجربه نوشتن رمانِ آمادهچاپش، که از دل یک تجربهی واقعی و دستاول در یک بیمارستانِ کرونایی بیرون آمده، به گفتوگو نشستهایم که در ادامه میخوانید.
چه شد که به فکر نوشتن رمانی دربارهی کرونا افتادید؟ و اینکه نوشتن یک داستان واقعی درباره یک حادثه واقعی، روایت کرونا از نزدیک و در بیمارستان، که هیچ پیشزمینه و نوشته ادبی دربارهاش نیست، سخت نبود؟
مدتی بود که میخواستم انجامش دهم. کجا و چگونهاش را هنوز نمیدانستم. نمیتوانستم منتظر بمانم که آیا نویسنده دیگری این کار را انجام میدهد یا نه. دنیایی به ظاهر شناختهشده و آشناییزداییشده، که وقتی رفتم نزدیک دیدم اصلاً اینطور نیست. یکی از دلایلی که رفتم بنویسم، همین ناشناختگی بود؛ دنیای ناشناختهای که از نزدیک تا حدودی شناخته میشود. باید روایتش میکردم و تا آنجایی که جان و توان داشتم نشانش میدادم. از یکجایی به بعد فقط میدانستم که باید بروم، میدانستم که واقعه و واقعیت خودش به من نشان میدهد که چه باید بنویسم. دوست نداشتم بعد اینکه از این واقعه ملی و جهانی، عبور کردیم روایتهای دست دومش را بخوانیم. میخواستم در کنار روایتهای غربیها از کرونا، روایت ایران هم وجود داشته باشد. نمیخواستم مثل همیشه همه چیز را مصادره مطلوب کنند. پس رنج بیماران و شُکوه پرستاران ما را کی مینویسد. در این مسیر، تصاویر و صحنههای دست اول و ناب برایم از هر چیزی مهمتر بود. ثبت چیزی که در واقعیت اتفاق افتاده، با تمام جزئیات دراماتیکش. مخصوصاً چون ناشناخته بود و لغزنده، و هر لحظه ممکن بود از دست برود؛ پس باید ثبت میشد، و باید میرفتم، به هر قیمتی.
چرا فکر میکردید برای نوشتن درباره چنین واقعهای باید در میدان حضور داشت؟
واقعه همیشه در میدانِ واقعیت، خودش را فقط به کسانی که آنجا حضور دارد، آن هم تا حدی، نشان میدهد. این چیزیست که از ادبیات و زندگی یاد گرفتهام؛ واقعه ذهنی نیست، عظیم و بزرگ، و اغلب سهمناک است. کار نویسنده، از «مشاهده» و «دیدن» شروع میشود. وقتی در جاده به سمت بیمارستان میرفتم، با خودم فکر میکردم که آیا میتوانم واقعیت را ببینم؟ آیا اگر دیده باشم واقعا دیدهام؟ همان لحظات غروب، یکی از دهفرمان شخصیام یادم آمد: «دهانت را ببند، چشمهایت را باز کن». ادبیات به من یاد داده بود که همهچیز در جزئیات است، به تعبیر فلوبر خداوند در جزئیات است. و جزئیات آن جاست. از دور نه، از نزدیک. نزدیک بودن هم البته آیین خودش را میطلبد. نوشتن برای من از مجرای حواس پنجگانه شروع میشود؛ دیدن، بوییدن، شنیدن، چشیدن، و لمس کردن. در آن لحظات نزدیک شدن به بیمارستان، یاد بالزاک، یکی از بزرگترین توصیفگران جهان، افتادم که در توصیف پانسیونِ رمان محشرِ باباگوریو، «بوی پانسیون» را خلق کرده بود. یعنی نامرئی را مرئی و حسّی کرده بود، ادبیات کرده بود. جملهاش دقیقاً این است: «در اتاقِ اول بویی پراکنده است که در زبان هیچ اسمی برایش نیست و باید آن را بوی پانسیون نامید»؛ و وحشتم بیشتر میشد. هرچه به سمت بیمارستان میرفتم دو ترس در درونم بیشتر میشد؛ ترس از مرگ، ترس از نوشتن. این دو در کنارِ هم وحشتزدهام میکردند. آیا میشود ببینم؟ اگر ببینم، واقعا دیدهام؟
برای شما نوشتن درباره کرونا چه الزاماتی داشت؟
منِ نویسنده باید نفسبهنفس واقعه، حادثه، و زمانی که دارد اتفاق رخ میدهد، حضور داشته باشم. تا بتوانم تازه به درک بخشی از آن واقعیت برسم. احتمالاً همینهاست که برای مخاطب اهمیت دارد. دوست نداشتم پشت پنجره خانه بایستم و بیرون را ببینم و بنویسم آه... بیرون دارد چه اتفاقهایی میافتد... آه قهوهام سر رفت و دیگر نمیتوانم بروم در پارک بدوم. دوست نداشتم با ذهنیات بنویسم. دوست نداشتم رمانتیک بنویسم. دراماتیک برایم مهم بود و واقعیت. نمیخواستم با جمعآوری اطلاعات فضای مجازی و تدوینشان کتابسازی کنم. آنها را که همه خواندهاند و دیدهاند. مخاطب امروز، چه در ایران و چه جهان، صحنههای فراوانی از بیماری و پرستاری در وضعیت کرونا را دیده است. من به جای خراب کردن و ذهنی کردن آنها، و احتمالا ریختن یک ملودرام عاشقانه در واقعیت، باید چشمم را باز میکردم و تا آنجا که میتوانستم «درام واقعیت» را میدیدم که آنجا حضور داشت. ملودرام عاشقانه، آن هم در لحظههای مرگ و زندگی بیماران، و البته لحظههای رشکبرانگیز شهامت پرستاران، ندیدن عشقِ آنهاست. ملودرامبازی اینجا عشق نیست، دلالی است. سوءاستفاده از احساسات شریف، نگران و آمادهی مخاطب است. مخصوصاً در این زمینه، نوشتن برای فروختن و کاسبی است. من باید آنجا داستان واقعی و دراماتیک رابطه پرستارها و بیمارهایشان را میدیدم. دهانم را تا آنجا که ممکن بود میبستم و چشمهایم را تا آنجا که ممکن بود باز نگه میداشتم.
از لحظات حضور بیواسطه در بیمارستان خاطرهای دارید؟ از آن لحظات خوف و رجاء؟
حدود هشتِ شب 29 اسفند تا آخرین ساعات 1 فروردین 99. امیدوارم تا لحظه مرگ هیچ وقت دچار سَندرُم خاطرهگویی نشوم، مخصوصا دربارهي این مسائل بزرگ انسانی. نویسنده وقتی دریک لحظه، در یک ساعت، آن واقعیت و چیزی که مشاهده و حس کرده را ثبت نکند، در طول زمان ذهنش واقعیت را ناخواسته دِفرمه میکند، و من آنجا دنبالِ فُرم بودم. و فقط فرم میتوانست درام آنجا را نشان دهد. فرمِ نگاه مضطرب پیرزنی که با ناامیدی فقط یک میلیمتر فاصله داشت، نگاه پرستار «آیسییو»یی که میگفت: «بیمار من نباید بمیرد»، و حاضر نبود حتا یک ثانیه ازش فاصله بگیرد. پرستار نوعروسی که با چشمهای اشکبار از یکی از اتاقهای بخش آمد بیرون و با هقهق به سرپرستار گفت: «بیمار میگه تو صحرای کربلا جلوت رو میگیرم»؛ بیماری که کرونا ناامیدش کرده بود. لحظهای که سرپرستار آرامش میکرد و قطرههای اشک همان یک مقدار آرایش صورت پرستار را کنار میزدند و پایین میآمدند. و جسم و روح و قلب و صورتش مجروح شده بود. اشکهایش را پاک کرد و رفت سراغ بیمار دیگری در اتاق دیگری.
با توجه به اینکه رمان مبتنی بر مشاهدات واقعیست، آیا تخیل هم در آن وجود دارد؟ در نهایت این کتاب مستندنگاری است یا رمان؟
یک رمان واقعی. یک رمان رئالیستی. تخیل در رمان من مبتنی بر واقعیتست؛ وگرنه میشد مُشتی توهم و خیالبافی و ذهنیتگرایی. مخصوصاً فکر میکردم برای مردم، داستانِ واقعی آنجا از هر چیزی مهمتر باشد. یعنی در شب، و فردای یکی از صدها بیمارستان درگیر کرونا در ایران، چه اتفاقهایی افتاده. بیمارها چگونه شبشان را صبح کردهاند، پرستارها حسشان و دستهایشان چطور کار کرده. چندباری هم البته از سنگینی واقعیت، تخیل، من را سمت خودش کشید. نتفلیکس یک مستند شگفتانگیز ساخته درباره تاریخچه جهان به اسم «کیهان؛ ادیسهای فضا-زمانی». همان ابتدای کار جمله درخشانی میگوید: «برای انجام این سفر، به قوه تخیّلمان نیاز داریم، اما تخیّل به تنهایی کافی نیست، چرا که واقعیتِ جهان، از هر آنچه که ممکن است به تخیلمان برسد شگفتانگیزتر است».
در اولین مواجه با آدمهای کرونایی چه دیدید؟
وقتی وارد ساختمان بیمارستان شدم میدیدم ترس همهي فضا را تسخیر و مسخ کرده. نگاههای آدمهایی که میآمدند و از کنار هم عبور میکردند پر از اضطراب و ناامنی بود. اولینباری که وارد بخش شدم و به خانم پرستاری که تو راهرو داشت میرفت تو اتاق بیمار رسیدم، بهم گفت این پلاستیک آبی که کشیدی روی سرت رو باید بکشی روی کفشهات! رفتم توی اتاق تعویض لباس و همینطور که داشتم پلاستیک را از روی سرم برمیداشتم، روبروی آینه، به خودم گفتم: «یکبار دیگر از اول شروع کن، چشماتو باز کن، اینجا باید خوب ببینی، لحظه رو درست درک کنی، شوتبازی در نیار.» این تلنگری بود که خانم پرستار، که یکی از شخصیتهای اصلی داستان است، بدون اینکه بداند، به من زد. اولین باری که نِرسکال (زنگ احضار پرستار) زده شد، با فاصله پشت سر همان پرستار که میرفت اتاق بیمار، راه افتادم، من نباید مزاحم میشدم، هر لحظه ممکن بود من را از آنجا بیرون کنند و این ثبت کردنها منتفی شود، از سویی هم جرئت نمیکردم نزدیک شوم. خانم پرستار رفت داخل اتاق، من لای درِ نیمه باز ایستاده بودم. پیرمرد نحیف و نزاری را میدیدم که کنار پنجره رو تخت دراز کشیده بود و به سختی نفس میکشید، دختری هم پشت به من لب پنجره کناریاش ایستاده بود و بیرون را نگاه میکرد، دختر آنقدر از پدر کروناییاش پرستاری کرده بود که خودش هم مبتلا شده بود، و وقتی پدرش را به بخش آورده بودند باز حاضر نشده بود از پدرش جدا شود. باهم در یک اتاق بستری بودند. و باز از پدرش مراقبت میکرد، پرستار مشغول تنظیم دستگاهی بود که به پیرمرد وصل بود، و دختر لب پنجره شب تهران را تماشا میکرد و پاهای من تو چارچوب درِ نیمهباز میلرزیدند.
چه مشکلاتی سر راه نوشتن این کتاب بود؟ چند وقت بعد خروج از بیمارستان شروع کردید به نوشتن؟
وقتی از بیمارستان خارج شدم، سهروز یکتِک نشستم پای نوشتن نسخه اولیه داستان، با کمی خوابیدنها بین آن. با اینکه همه نُتها و صحنهها را برداشته بودم نمیخواستم به حافظه چند روز بعدِ خودم اعتماد کنم. وقتی میخوابیدم بعد چند دقیقه از خواب میپریدم. میخواستم دقیقاً همان صحنهها را در نسخه اولیه ثبت کنم؛ با جزئیاتش، لحظهها را، همانها که از هر تخیلی جلوتر بودند. اگر وضعیت عادی بود آنقدر برایم مهم نبود، وضعیتهای بحرانی خودشان دراماتیکتر از هر تخیلِ ذهنسازی هستند. استرس این را داشتم که نکند بگیرم حسابی بخوابم و از واقعیت لحظهها و حسهای آنجا فاصله بگیرم. سختی من حینِ نوشتن بود. وقتی لپتاپ روبرویم بود و تایپ میکردم، تصاویر و تداعی وقایعی که دیده بودم، من را به درون خودشان میکشیدند و از پا میانداختند. گاه میشد یکساعت خیره میماندم رو نوشته و ذهنم برگشته بود تو آیسییو، و وقایع دوباره برایم اتفاق میافتادند. تصاویر مرا میچلاندند. نسخه اولیه که تمام شد، خیالم راحت شد و خوابیدم. حدود 24 ساعت خوابیدم. بیدار شدم، و شروع کردم به اجرای یکی دیگر از دهفرمان شخصیام: «ویرایش، ویرایش، ویرایش...». چون مطلقا به ویرایش اعتقاد دارم. ویرایش روی کلمهها، حروف، نقطهگذاریها، لحظهها، برای بهتر شدنِ همان واقعیت. به حدی رسید که رضایت اولیه پیدا کردم. داستان را دادم چند دوست معتمدم در سنین مختلف، خواندند و نکاتشان را برایم نوشتند، استفاده کردم. بخاطر این موضوعِ مهم، برایم مهم بود فیزیکِ جملهها درست باشند، روند داستان دستانداز نداشته باشد، من حق نداشتم سهلانگاری کنم و بخاطر داغی موضوع در جامعه به سرعت کتاب را برای چاپ بدهم.
فکر میکنید کتاب چقدر مورد استقبال مخاطب قرار میگیرد؟
میخواستم بعد از انتشار کتاب بگویم؛ اما مثل اینکه وقتش الان و اینجا است. آنجا، در بیمارستان، در آن لحظه با خودم عهد بستم: «نباید نان زد توی این خون.» در خون شهامت و شفقّتِ پرستارهای هموطنم. خون جاری بعضی از بیمارهایی که از این جهان میروند. با خودم عهد بستم همه چاپهایی که این کتاب میخورد، همهاش، از اولین چاپ تا آخرین چاپ، حقالتالیفش، هر چاپ بشود برای یک بیمار کرونایی، از ابتدا تا لحظه درمانش در آیسییو؛ برای محرومها که هزینه برایشان سنگین است. و هیچچیزی را مطلقاً حتا یک ریال برندارم. واقعیت این بود که من آنجا خودم را بدهکار دانستم. حسش کردم که من آنجا هیچ کاری نتوانستم بکنم. و مطمئن هستم این ناچیز، بدهیهای من به آن شب و روز عید را نمیپردازد. به خطِ ساعدی هیچچی. اساساً مسأله کرونا که یک مسأله به شدت هموطنی است و دارد در خانه برایمان اتفاق میافتد و منظورم از خانه ایران است، یک مسأله میهنیست، امیدوارم باهاش، از رنج بیماران که خیلیهاشان ممکن است کرونا را از مای ناقل گرفته باشند بدون اینکه ما بدانیم، تا شهامت پرستاران و حتا کرونایی شدنشان، به صورت دلالی و نان خوردن به نرخِ «سوژه روز» در ادبیات مواجه نشویم. من در مقابل پرستارهایمان واقعا احساس پوچی میکنم. دیدم در مقابل این شُکوه هیچام.