همیشه تلاش کردم، پایان فیلم را به طریقی خلق کنم که قهرمانان با پایان داستان باهوشتر و داناتر شده باشند. چیزی فهمیده باشند یا با دیگری انسانیتر برخورد کنند. " کیشلوفسکی"
گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو- زهرا قربانی رضوان؛ کریشتوف کیشلوفسکی فیلمنامه نویس و کارگردان ۲۶ ژوئن ۱۹۴۱ در ورشو لهستان به دنیا آمد. او ابتدا در سال ۱۹۵۷ وارد دانشکده فنی تئاتر ورشو شد. کیشلوفسکی علاقهمند بود در مدرسه فیلم لودز به تحصیل بپردازد که رومن پولانسکی و آندره وایدا از آنجا فارغالتحصیل شده بودند. کیشلوفسکی را وارث سینمای آندره واید میدانند؛ بنابراین او کالج را ترک و برای ورود به مدرسه فیلم لودز درخواست فرستاد که هربار رد شد تا اینکه برای بار سوم مدرسه لودز درخواست او را پذیرفت و در سالهای ۱۹۶۴ تا ۱۹۶۸ مشغول به تحصیل شد. سرانجام کیشلوفسکی تئاتر را رها کرد و تصمیم گرفت، فیلم مستند بسازد.
کیشلوفسکی کارگردانی است که از محبوبیتی جهانی برخوردار است و به جرات میتوان گفت در هیچ طبقه بندی نمیگنجد. او فیلسوفی اسرار آمیز است که عدهای آن را غیر قابل درک و پرمدعا میدانند. کسانی که با او دوستی نزدیکی داشتند عقیده دارند او انسانی خون سرد، فروتن، به شدت بدبین و البته از بزرگترین سینماگران مولف اروپا است. کیشلوفسکی میگوید: «در واقع من فیلم میسازم، زیرا نمیدانم چگونه کار دیگری انجام دهم». از مهمترین آثار او میتوان به کارکنان (۱۹۷۵)، جای زخم (۱۹۷۶)، دهفرمان (۱۹۸۸)، فیلمی کوتاه درباره کشتن (۱۹۸۸)، فیلمی کوتاه درباره عشق (۱۹۸۸)، زندگی دوگانه ورونیک (۱۹۹۰)، سهرنگ: آبی (۱۹۹۳)، سهرنگ: سفید (۱۹۹۴)، سهرنگ: قرمز (۱۹۹۴) اشاره کرد.
برای متوجه شدن سینمای کیشلوفسکی شناخت حرفه مستند سازی او اهمیت ویژهای دارد. مسئله فیلم سازی بخصوص فیلم مستند در دهههای شصت و هفتاد نقش بسیاری در لهستان کمونیست ایفا میکرد. روبه رویی این نوع از رسانه به گونهای بود که باید در زیر لایههای سطحی فیلم جای میگرفت تا از غولی به نام سانسور بگریزد. مستند سازان این آزادی را نداشتند که بتوانندحقیقت که جز الزامات فیلم مستند است را بیان کنند؛ بنابراین استفاده از رمز و نشانه برای بیان دیدگاهها و مقاصد باب شد. مستندهایی که کیشلوفسکی ساخت بیشتر مضمونی از زندگی مردمان عادی و کارگران بود و اغلب به مسئله سربازان نیز میپرداخت. اما بعدها متوجه شد این نوع از فیلمسازی برای او دردسرهایی به همراه دارد و نشان دادن تصویر حقیقی مردم لهستان آن روز باب میل حکومت وقت نبود.
یکی از فیلمهای مستند او با نام «کارگردان ۷۱» درباره کارگرانی بود که درباره دلایل اعتصابات سال ۱۹۷۰ بحث میکردنند این مستند با سانسور فراوانی روبه رو شد. کیشلوفسکی مستند شرح زندگی را با جسارتی تمام به پایان رساند. فیلمی که در آن کاملا به مقامات حکومتی پرداخته بود. فیلم ترکیبی از مستند و داستانی بود که خودش طرح کرده بود. او مستندسازی را کنار گذاشت و عقیده داشت ساخت فیلم داستانی آزادی بیشتری به او میدهد تا راوی حقیقی زندگی روزمره مردم باشد.
چیزی که باعث ناراحتی اکثریت لهستانیها میشد دور بودن و دلمشغولیهای کیشلوفسکی از سیاست بود. او در فیلم «پایانی نیست» با طرح یک روح به عوان یکی از شخصیتهای فیلم نقطه عطف مهمی را در سینمای خود برجای گذاشت. فیلم با پیش درآمدی از قوانین دست و پاگیر لهستان همراه بود و همین امر سبب شد تا کیشلوفسکی خود را از سیاست جدا کند و از طرح مسایل سیاسی در فیلم هایش برای همیشه خاتمه دهد. او میگوید: بیشتر مردم مسیری را که من طی میکنم درک نمیکنند. آنها فکر میکنند من اندیشههای خودم خیانت کرده ام به نگاهم به هستی خیانت کرده ام و من واقعا احساس نمیکنم که به دیدگاه خودم خیانت کرده باشم یا به هر دلیل حتی از آن منحرف شده باشم. من از همان آغاز هم سعی کرده ام به آن جا بریم.
سینماگری نام آشنا که رغبتی هم به صنعت سینما نداشت!
از نظر کیشلوفسکی ادبیات قلمی بهتر و رساتر از سینما بود. اما خود به این اطمینان خاطر رسیده بود که هرگز نمیتواند بنویسد در صورتی که تمام فیلمنامه فیلم هایش به قلم خودش است. حال میبینیم این سینماگر نام آشنا رغبت چندانی هم به صنعت سینما نداشته. او هرگز از فیلمهایی که ساخته راضی نبود آن فیلم را پوچ و تهی میدانست و بیشترین تاثیر را از ادبیات گرفت. کیشلوفسکی سعی داشت جهانی درونی را به تصویر بکشد و صحبت از رودررویی تقدیرها کند. او هرگز علاقهای به نشان دادن چیزهای آشنا و ملموس نداشت و میدانست که این موارد کار او را دوچندان دشوارتر میکند.
در مصاحبهای بیان میکند: «موضوعاتی همچون خرافه، طالع بینی، پیش گویی و خواب جنبههای درون انسان را شکل میدهند و این موارد سختترین محورها برای تبدیل شدن به فیلم هستند هر چند میدانم با تمام تلاشی که به کار بگیرم نمیتوانم این چیزها را به فیلم تبدیل کنم پس ساده پیش میروم و تا جایی که مهارتم اجازه دهد سعی میکنم به این حوزهها نزدیک شوم. ادبیات، اما با این مشکلات روبه رو نیست. ادبیات نه تنها به این موضوعات میپردازد بلکه قدرت آن را دارد که آنها را نیز توصیف کند.»
این بازی تقدیر را میتوان در فیلم شانس کور کیشلوفسکی مشاهده کرد. فیلم سرنوشت مردی را به تصویر میکشد که در زندگی در واقعهای واحد میتواند به سه مسیر کشیده شود. مرد میتوانست عضو حزب کمونیست شود، میتوانست به جنبش زیرزمینی ملحق شود و یا در سیاست بی اشتیاق باقی بماند.
ده فرمان حضرت موسی (ع) در قاب کیشلوفسکی
وی براساس ده فرمان حضرت موسی (ع) یک فیلم تلویزیونی که شامل ده اپیزود پنجاه دقیقهای است ساخت و در هر قسمت به یکی از فرمانها پرداخت (دزدی نکن، قتل نکن و...) و سپس براساس دو قسمت از این مجموعه دو فیلم سینمایی با نامهای «درباره کشتن» و «درباره عشق» ساخت. کیشلوفسکی معتقد بود: در تمام فیلم هایش هدف واحدی را نشانه گیری کرده است. در فیلم ده فرمان و اولین بخش آن (من خدا هستم، پروردگار تو: هیچ کس را جز من به خدایی مگیر)، شاهد تاریکترین بخش از فرامین ده گانه موسی هستیم که نوعی وحدت موضوعی را به همراه دارد.
ده فرمان کیشلوفسکی اثری آموزشی نیست و هرگز بخشهای جداگانه آن سعی در ارائه مباحث درسی نداشته است. این فیلمها برپایه این هستند که فرامین تا چه اندازه زندگی آنها را تحت تاثیر قرار داده است. کیشلوفسکی میگوید: «ما به صحت و خطا باور داریم، اگر چه سخن گفتن از سیاه و سفید در زمانه ما دشوار است، اما فکر میکنم به طور مشخص یکی بهتر از دیگری است و معتقدم که افراد به دنبال امر صحیح هستند و این همان چیزی است که بعضی قادر به انجام آن نیستند.» در فرمان نخست ما شاهد آن هستیم که پدری چند روز قبل از کریسمس پسرش را در بازی اسکیت و شکسته شدن سطح یخ از دست میدهد. در صورتی که پدر در محاسبات ریاضی اش به این حد از اطمینان دست یافته که شکستن یخ در این وقت سال غیر ممکن است. ابتدا قرار بود ساخت هر قسمت از این مجموعه را یک کارگردان برعهده بگیرد، اما کیشلوفسکی نتوانست از کارگردانی تمام بخشها بگذرد و خود مسئول به پایان رساندن تمام فیلم شد.
آبی، سفید، قرمز_ آزادی، برابری، برادری
کیشلوفسکی در دوران فیلمسازی خود یک مجموعه سه گانه به نامهای «آبی، سفید، قرمز» ساخت. تریلوژی که برپایه نماد و نشانه شناسی استوار است از نام فیلم گرفته تا مفهوم درونی اثر تولید شده. هدف از طرح این نامها برای این فیلم در یک جمله خلاصه میشود: آبی، سفید، قرمز_ آزادی، برابری، برادری. کیشلوفسکی کاربرد هر رنگ را جداگانه مورد بررسی قرار میدهد و خواستگاه مشخصی برای هریک درنظر میگیرد. زمانی که به این مفهوم آزادی، برابری، برادری دقت میکنیم ناگاه به یاد شعارهای انقلاب فرانسه میافتیم که قطعا کیشلوفسکی از آن الهام گرفته است.
شروع تحسین برانگیز تریلوژی با فیلم «آبی» است که در آن رنگ و موسیقی حرف اول را میزنند. داستان فیلم درباره زنی به نام ژولی است که در یک حادثه رانندگی شوهرش که آهنگساز معروفی بوده و فرزندش را از دست میدهد. ژولی سعی میکند خود را از خاطرات و علایق گذشته اش رها کند، اما قطعهای از موسیقی شوهرش، او را به گذشته میبرد. آبی همراه با شعار آزادی است. مفهوم رنگ آبی در هر فرهنگی متفاوت است. در برخی از فرهنگها با معنویت همراه است و در برخی نیز مفهومی از فردیت و مستقل بودن انسان در جامعهای که زندگی میکند دارد.
سراسر نماهای فیلم مملو از رنگ آبی است که روایتگر افسردگی و ریتم آرام داستان است. ژولی به دنبال آزادی است و این را میتوان از سکانس افتتاحیه فیلم دریافت. درست زمانی که پارچهای آبی را از شیشه اتومبیل بیرون آورده و در باد در حال حرکت است. کیشلوفسکی توانسته لحظات دراماتیک و پیچیده فیلم را به خوبی روایت کند. ژولی سعی دارد آزادی مطلق خود را بیابد و در آن زندگی کند تا جایی که کارش را کنار میگذارد و سعی میکند با پس انداز اش زندگی کند. زندگی خنثی او را میتوان در نمای کلوزآپ فنجان قهوهای دید که تغییر زاویه نور خورشید به آرامی رو به شب میرود و ژولی در یک مکان یک روز خود را به پایان میرساند. او نسبت به همه چیز بی تفاوت و سرد میشود.
در فیلم «سفید» که معروف به شعار برابری است شاهد آن هستیم که کارول بعد از تحقیر از سوی همسرش میخواهد به هر قیمت به او ثابت کند که او چیزی از انسانهای موفق کم ندارد و با دیگران برابر است و حتی شاید برابرتر. ضرب المثلی در حکومت کمونیستی لهستان باب بود با این مضمون که؛ بعضیها برابرند و بعضیها برابرتر. انسانها تمام تلاش خود را به کار میگیرند تا به این درجه برابرتر دست یابند. انسانها میخواهند همچون رنگ سفید پاک و شفاف باشند. سفید معنایی از پاکی دارد، اما در این فیلم شاهد یک جنگ روانی هستیم این جنگ در اصل پوچ و بی معناست.
در نمای نخست کارول به سمت دادگاه خانواده میرود، اما به ناگهان کبوتری فضلهی سفید به طرف لباس کارول برجای میگذارد این نما گویای آن است که این دادگاه و عدالت و برابری که قرار است برای او رقم زند چیزی بیشتر از این فضله از کبوتر صلح نیست. در این بخش درست برخلاف آبی و قرمز هر دو شخصیت زن و مرد حضور دارند. هر دو شخصیت روایتگر درون خود هستند و گویی ما با انسانهای سادیسمی روبه رو هستیم. کیشلوفسکی ما را با دو انسان چندشخصیتی مواجه میکند و در آخر از رنگ سفید نه معنای پاکی بلکه تیرهترین رنگ یاد میکند.
«قرمز» در میان سه گانه کیشلوفسکی اثری عمیقتر و کمال یافتهتر است، هم در بخش فرم و هم در مضمون. فیلم قرمز که آخرین فیلم از سه گانۀ سه رنگ به حساب میآید، در جشنوارۀ کن در سال ۱۹۹۴ به نمایش در میآید و درست بعد از این، کیشلوفسکی اعلام میکند که سینما را کنار خواهد گذاشت و قرمز آخرین فیلم اوست. داستان فیلم درباره والنتین، مدل زن سوئیسی است که عاشق فردی به نام میشل است که در انگلستان زندگی میکند و آنها ارتباط تلفنی دارند. والنتین و میشل با مشکلاتی روبه رو میشوند. در تصادف رانندگی والنتین سگ یک قاضی را زیر میگیرد. این حادثه علتی میشود برای دیدار دوباره قاضی و او تا اینکه والنتین متوجه چیز عجیبی میشود.
فیلم قرمز سعی دارد اشاره به نیرویی داشته باشد که بصورت پنهانی بر روابط ما تاثیر گذار است و ارتباطات هر روز انسانها جزئی از کل وابسته است که حتی خودمان از درک آن عاجز هستیم. ابتدا تصاویر والنتین را در برابر دوربین عکاسی مشاهده میکنیم و سپس در پایان در قاب تلویزیون، دو ابزار رسانهای در دنیای مدرن و امروزی که شکل دهنده هویت رسانهای است. رنگ قرمز، فیلم را اشباع کرده است: از رنگ لباس والنتین گرفته تا رنگ پوستر تبلیغاتی او بر روی بیلبورد تا نور چراغ راهنمای خیابان و تابلوی نئون سردر کافه ها. حتی گوی بازی بولینگ و صندلیها نیز قرمز انتخاب شد ه اند.
کیشلوفسکی که بیان کرده بود قرمز آخرین ساخته او است سرانجام در سال ۱۹۹۵ حرف خود را پس گرفت و مشغول ساخت پروژه جدیدی از روی کمدی الهی نامه نوشته دانته شد که متاسفانه در اثر حمله قلبی در سیزدهم مارس ۱۹۹۶ این اثر به سرانجام نرسید.