به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری دانشجو، زینب نادعلی واژه جانباز شبیه مرد سالخوردهای است با موهای جوگندمی، مردی که یک پایش را در خاک شلمچه جا گذاشته است و سالهاست ویلچرنشین شده، شیمیایی است و گاهی هم نفسش میگیرد. مردی که همیشه لبخند میزند اما تنش تاریخ مصوری است از دردهای دوران جنگ. قهرمان امروزمان اما یکی از هزاران جانباز دفاع مقدس یا حتی جانبازی از مدافعان حرم نیست. قهرمان امروزمان یک دختر است، دختری سه ساله که موقع بازی باید باید حواسش به ترکشهای تنش باشد. وقتی پا به پای همبازیهایش میدود و بالا وپایین میپرد باید مراقب باشد جای زخمهایش تیر نکشد و درد دوباره سراغش را نگیرد.
زهرا، کوچکترین جانباز ایران است و روضه مصوری از آنچه در کرمان اتفاق افتاد. دوساله بود که واژه جانباز کنار اسمش نشست و حالا پس از یکسال به مناسبت این روز به سراغ دختر کوچولویی رفتیم که زخمهایش هنوز تازگی دارد.
همان روزها کنار اسم کاپشن صورتی، سن و سال یک دختربچه دیگر هم حسابی دلمان را لرزاند. زهرا ممتحن دختر ۲سالهای که در همان ساعات اول حادثه اسم او را هم به اشتباه در کنار نام مادر و مادربزرگش به عنوان شهید اعلام کردند. زهرا و خانوادهاش از مشهد آمده بودند. مادرش شهیده فاطمه دهقانی به عشق حاجقاسم یک کاروان زنانه به راه انداخته بود و با مادرش، مادر و خواهر همسرش و زینب ۵ ساله زهرای ۲ ساله و امیرعباس ۷ ساله راهی کرمان شدند. ظهر ۱۳ دی درست زمانی که زهرا و خانوادهاش بعد از زیارت مزار حاج قاسم مسیر گلزار را باز میگشتند، یکی از بمبها کنارشان منفجر شد. لحظه انفجار زهرا کوچولو دستهایش را دور گردن مادر حلقه کرده و خوابیده بود. با صدای انفجار بلند شد شاید هم با تیزی ترکشها...
بین آن بدنهای آشفته گریه میکرد و دنبال مادرش میگشت. مادر بزرگش شهیده مریم قوچانی اربا اربا شده بود. مادر بزرگ دیگر و عمهاش کمی دورتر از حادثه بیهوش روی زمین افتاده بودند و هیچ آشنایی نبود. خواهر و برادرش، زینب و امیرعباس هم از همان ابتدای مسیر دست یکی از دوستان مادر را گرفته بودند و به شوق موکبهای کودک خیلی از آنها دور شده بودند. سرتا پای زهرا ترکش داشت، نمیدانم آن لحظه از درد گریه میکرد یا از قیامتی که جلوی چشمش دیده بود، به هر حال نه آن موقع زبان باز کرده بود و نه حالا از آن روز حرفی میزند!
چند لحظه بعد از انفجار بین آن پیکرهای خونی و دست و پاهای مقطع ،نیروهای امدادی دختربچهای را پیدا کردند که خون روی موهایش حنا بسته بود و ترکشها یک جای سالم روی کمرش نگذاشته بودند، دختر بچهای که خیلی زود عکسش در آغوش مامور اورژانس با پیوست کودک مجهولالهویه چرخید و پدر زهرا بعد از ساعتها بیخبری او را شناخت.
دوسالهها مخصوصا دخترها آنقدر ظریف و کوچکاند که آدم تحمل ندارد تنشان خراش ریزی بردارد و درد بکشند چه برسد به اینکه سر کارشان به تیر و ترکش بیفتد! آن هم دختربچه زخمی و هراسانی که مادر ندارد تا دستی روی موهایش بکشد او را بغل بگیرد و با لالاییهایش مرهم و مسکن دردهایش شود. حتی کسی نیست جای خالی مادر را برایش پر کند، همه را گم کرده حتی نام و نشانش را. غریب بین آن غوغایی که در بیمارستانهای کرمان راه افتاده، روی تختی خوابیده و درد میکشد، درد ترکشها، درد بیمادری و درد تنهایی!
شاید دعای مادر شهیدش بود که همان موقع خدا به دل یکی از پزشکان کرمانی انداخت تا برایش مادری کند. نالههای بیرمق زهرا خانم دکتر را به شک انداخته بود که جز ترکشهایی که از تنش بیرون آمده زهرا مشکل جدیتری داشته باشد. پیگیریهایش باعث شد در نهایت پرسنل بیمارستان وضعیت او را دوباره بررسی کنند و متوجه خونریزی داخلیاش بشوند. خیلی زود اتاق عمل آماده شد و طحالش را برداشتند. بچهها بلا استثنا همه از آمپول میترسند، باید مادر ساعتها نازشان را بکشد تا راضی شوند چند لحظه نیشگون ریز سرنگ را تحمل کنند. حتی بعضیهایشان تن به شربت و دارو هم نمیدهند و من مدام به این فکر میکنم دختر ریز نقشی که چادر گلگلیاش چند وجب بیشتر نیست چطور آن لحظات سخت را غریب گذرانده، دریغ از آشنایی کنارش، دریغ از یک آغوش امن...
حال زهرا خوب است. نمیدانم به ظاهر یا واقعی، حتی نمیدانم بچههایی در سن و سال او میتوانند تظاهر کنند یا نه؟! به هرحال میخندد، بازی میکند، عکس مادرش را بغل میگیرد از بابایش جدا نمیشود. موقع بازی باید حواسش به زخمهایش باشد، به بخیههایی که هنوز هم جایشان درد میکند. وقتی میخندد و دندانهای شیریاش جلویم ردیف میشود، وقتی عروسکهایش را میآورد و خاله بازی میکند واژه جانباز در ذهنم رنگ و بوی دیگری میگیرد. یاد حرف حاجقاسم میافتم:«امروز قرارگاه حسین بن علی، ایران است. امروز جمهوری اسلامی حرم است» و در این حرم رقیهها هم مثل عباس علیهالسلام علمداری میکنند. اینجا ایران است اینجا سهسالهها شهید میشود، اینجا سهسالهها جانبازند.