گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ 16 دی ماه، سالروز حماسه ای است که بدست دانشجویان پیرو خط امام در هویزه رقم خورد؛ آدم هایی که با سن و سالی کم، اما با جوهر و محتوایی زیاد، رویدادهایی سرنوشت ساز و عجیب را با شجاعت و تدبیر خود ترسیم کردند.
به بهانه نزدیک شدن به این ایام، به گوشه هایی از زندگی سید محمدحسین علم الهدی و یارانش به نقل از کتاب «سفر سرخ» می پردازیم.
* از خانه بیرون زد. خیابان خلوت بود. آدمها تک و توک با لباس سیاه بیرون میزدند و به سوی مساجد میرفتند. صبح عاشورای آن روز برای حسین پر از شور و التهاب بود. آیا میتوانند به اهداف خود برسند؟ کاش بچه ها بیایند. اگر20 نفر هم بشویم، کافی است. بی توجه به دور و بر از عرض خیابان نادری گذشت و به سوی وعدهگاه پیش رفت. بین راه یک بار دیگر کاغذ را از جیب بغل درآورد و مطالبی را که روی آن نوشته شده بود، مرور کرد. حالت چهرهاش متناسب با هر شعاری تغییر میکرد. صدایش کم کم بلندتر شد. به طوری که کسانی که از کنارش میگذشتند نگاهی به قدر و قواره کوچک او میانداختند و متعجب رد میشدند.
* حسن و حسین هر دو صدای خوشی داشتند. صوت قرآن این دو برادر در مدارس اهواز طرفداران زیادی داشت، حتی فرمانده لشکر 92 زرهی خوزستان برای افتتاح مسجد پادگان از صدای این دو برادر استفاده کرده بود. فرمانده لشکر که خود را مردی متدین جلوه میداد، این مسجد را برای جلب توجه اقشار مذهبی اهواز ساخته بود. آن روز حسین آیاتی از قرآن را انتخاب کرده بود که ماهیت واقعی این افراد را افشا میکرد.
* به مدرسه سعادت جعفری که رسیدند، سراسیمه وارد حیاط شدند. چند نفری کنار دیوار جمع شده بودند و هر کدام مشغول کاری بودند.
مستخدم مدرسه هنوز از کارشان سر درنیاورده بود، اما چون آنها را میشناخت، کاری به کارشان نداشت. حسن، فیض الله را دید که دارد باتری بلندگو دستی را عوض میکند. از این که همه چیز طبق برنامه بود، خوشحال شد. چند پلاکارد و تعدادی پرچم عزاداری امام حسین(ع) در کنج دیوار قرار داشت. آنها تصمیم گرفته بودند برنامهشان غیر از سایر دستههای سینهزنی برگزار شود.
* یکسری روبان سیاه به سینه بچهها بستند که رویشان به عربی نوشته شده بود: «ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة» و «ان الحیاه عقیده و جهاد». حسین آخرین روبان را به سینه خود بست و برای حرکت آماده شدند. از مدرسه که بیرون رفتند، تعدادشان به 100 نفر میرسید. حسین و حسن جلو دسته حرکت میکردند.
فیضالله و کریم در طول صف حرکت میکردند که نظم به هم نخورد. حمید و محسن بیشتر هوای اطراف صف را داشتند که در برابر حرکت احتمالی نظامیها واکنش نشان بدهند. صادق و جواد چند متر جلوتر بودند تا نحوه حرکت را کنترل کنند. حسین یک بار دیگر به عقب برگشت. نگاهی به طول صف انداخت.
* حسین بلندگو را دست گرفت و اولین جمله را بسیار آرام قرائت کرد و بعد بلندگو را به حسن داد تا آیهای از قرآن را بخواند. حسن که آیه را خواند، حسین ترجمه آن را بسیار شمرده و با آب و تاب قرائت کرد. به اولین چهارراه که رسیدند، با یک دسته سینهزنی مواجه شدند. عزاداران طبق سنت همیشگی سینه میزدند و با علم و کتل به سمت میدان مجسمه حرکت میکردند.
این میدان مرکز دستههای سینهزنی اهواز بود و مسیر اکثر سینهزنان به آن جا ختم میشد. توجه عدهای که در پیادهرو ایستاده بودند، به نحوه سینه زنی این نوجوانان جلب شده بود. آنها یک دست پیراهن سیاه به تن داشتند و در حالی که سرشان را پایین انداخته بودند، آرام سینه میزدند. صدای حسین مردم را به وجد میآورد.
صف عزاداران وارد خیابان پهلوی شد و از کنار یک دسته زنجیرزن گذشت. حواس زنجیرزنها به این نوجوانان جلب شد، طوری که از همراهی با نوحهخوان بازماندند. کریم و جواد که جلوی صف بودند، سر چهارراه توی خیابان سیمتری پیچیدند. دیگر صدای بلندگوی دستههای مختلف قاطی شده بود و توجه اکثر مردم به آنها جلب شد.
* حسین که زیرچشمی مردم را میپایید هر لحظه تن صدایش را بالاتر میبرد. سابقه نداشت دستهای در روز عاشورا فقط قرآن بخواند کسانی که به این دسته میپیوستند، بیشتر جوان بودند. وقتی فیض الله دید مرد مسنی به آنها پیوسته، یکه خورد. حالا تنها دسته آنها بود که میدان داری میکرد. حمید به محسن و کریم اشاره کرد که آهستهتر حرکت کنند. وقتش رسیده بود که حسین شعارهای اصلی را بخواند. حمید خود را به حسین رساند و تکه کاغذی به او داد. حسین به حسن اشاره کرد که آیه مورد نظر را بخواند. حسن نگاهی به اطراف انداخت و سپس با صدای بلند گفت: مالکم لاتقاتلون فی سبیل الله ...
* حسین بلندگو را گرفت و اشاره کرد که فیض الله صندلی را بیاورد. اکنون دسته، مقابل اداره آگاهی رسیده بود. حسین تعمداً قصد داشت در آن جا توقف کنند. فیض الله صندلی را وسط خیابان گذاشت و حسین بالا رفت. از آن جا بهتر میتوانست وضعیت دسته را ارزیابی کند. تعدادشان به بیش از 200 نفر رسیده بود. حسین بلندگو را رو به اداره آگاهی گرفت. چند مأمور مسلح شهربانی در مقابل آگاهی صف کشیده بودند. سرگردی سراسیمه از ساختمان بیرون آمد و به صف خیره شد. حسین فریاد زد: ای مردم اگر دین ندارید، لااقل آزاده باشید.
* به فلکه مجسمه رسیدند. مجسمه شاه وسط میدان خودنمایی میکرد. طبق رسم هر ساله دستههای عزاداری به آن جا که میرسیدند، یک دور در میدان میچرخیدند. ساواکیهای مستقر در میدان نیز دستهها را کنترل میکردند.
محسن و کریم به میدان که رسیدند، ناگهان مسیر دسته را عوض کردند و به چپ پیچیدند. مامورین شهربانی حلقه محاصره را تنگتر کردند. صدای بلند و رسای حسین در میدان طنین افکند. آیهای خواند که مردم را به حق طلبی و قیام علیه کفار دعوت میکرد.
حالا دیگر همه متوجه این حرکت غیرمنتظره آنها شده بودند. حسن و کریم وارد خیابان سمت چپ که شدند، ماموران متعجب به آنها خیره شدند. چرا دور میدان نمیچرخند؟ دو ساواکی وارد دسته شدند. یکی از آنها از یکی از بچهها پرسید: مسئول شما کیست؟ او گفت: ما مسئول نداریم!