سوار ماشین شد و راه افتاد، بیشتر از 40 کیلومتر نرفته بود که پا روی ترمز گذاشت، حال عجیبی داشت، قرآن کوچکی را که همیشه در جیب داشت ...
گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ دکتر مجید بقایی اهل بهبهان بود. وقتی کنکور داد، در رشته مهندسی شیمی دانشگاه اهواز پذیرفته شد، اما می گفت: من باید کاری را به عهده بگیرم که واقعاً بتوانم به این مردم مستضعف خدمت بکنم. به همین دلیل سال آخر دبیرستان را مجدداً طی کرد و دیپلم رشته طبیعی گرفت و این بار در رشته فیزیوتراپی دانشگاه اهواز قبول شد، اما باز هم کنکور داد و سال بعد در رشته پزشکی پذیرفته شد!
با ورود به دانشگاه نقش تعیین کنندهای را در رهبری مبارزات دانشجویی دانشگاه اهواز و غیر دانشگاهیان به عهده گرفت؛ مجید در گروه منصورون هم فعالیت جدی می کرد؛ با پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت جهاد بهبهان درآمد و مدتی در آنجا مشغول فعالیت بود، جنگ که شروع شد مسئول سپاه پاسداران شهر شوش شد، بعد هم فرمانده قرارگاه فجر، معاون فرماندهی قرارگاه کربلا و مسئول قوای یکم این قرارگاه شد.
چهلمین نفر
مرتضی روی خم زانوها نشست و بند پوتینش را محکم کرد . دوباره از گوشه چشم به مجید نگاه کرد. حرفی برای گفتن نداشت. می دانست او دلتنگ است. این را از طرز نگاهش به غروب فهمیده بود. رضوانی ساعتش را نگاه کرد و گفت: حسن باقری باید تا الان می رسید. مجید نگاهش را از غروب خورشید برداشت. چشمانش پر از غصه بود. با این حال لبخند زد و گفت: حسن آقا بدقول نیست.
با شنیدن صدای موتور ماشین، نگاه ها به بیرون کشیده شد. مرتضی از جا بلند شد و گفت: آمدند.
با آمدن حسن باقری نقشه روی میز پهن شد. مجید هنوز دلش در جای دیگری پرپر می زد. حسن باقری در حالی که به نقشه زل زده بود، ناگهان سرش را بلند کرد: حال و هوای دیگری داری دکتر؟
مجید به خودش آمد. مرتضی گفت: من فکر می کنم چون دکتر نتوانسته همراه با بچه ها به دیدار امام (ره) برود ناراحت است.
- شما که بهتر می دانید حسن آقا، دوست داشتم با بچه ها بروم، ولی خب ...
مجید حس و حالی داشت که نمی توانست به زبان بیاورد. سه ساعت بعد روی طرح و نقشه عملیات به نتیجه رسیدند. مجید گفت: اگر قرار است شناسایی دقیق انجام بگیرد باید زودتر شروع کنیم. حسن باقری ادامه داد: به نظر من تا عملیات شروع نشده به بهبهان برو! بالاخره پدر و مادرت هم از تو سهمی دارند. مجید به فکر فرو رفت و گفت: حالا که اصرار می کنید باشد. می روم انشاالله پس فردا بر می گردم تا طبق برنامه به کارها برسیم، بعد سوار ماشین شد و راه افتاد. بیشتر از 40 کیلومتر نرفته بود که پا روی ترمز گذاشت. حال عجیبی داشت. قرآن کوچکی را که همیشه در جیب داشت بیرون آورد و بوسید و به پیشانی گذاشت. اشک در چشمش حلقه بست. خاموش شد و گفت: باید برگردم.
راه آمده را دوباره برگشت. وقتی به قرارگاه رسید همه با تعجب نگاهش کردند. حسن باقری خیره نگاهش کرد. قلاوند جلو دوید و زیر بغل مجید را گرفت.
- ببین دکتر اگر برگشتی که بمانی باید بگویم فعلاً اینجا هیچ کس منتظرت نیست.
لبخند کمرنگی روی لب های مجید بازی کرد. حسن باقری گفت: هیچ وقت نباید به آقا مجید اصرار کنید. این مرد دلش پر از الهام است. خودش می داند چکار کند .
مجید گفت: احساس کردم به جای رفتن به بهبهان، اگر کنار بسیجی ها باشم بهتر است.
پس فردا برای شناسایی منطقه برویم ...
آن شب مجید خوابش نمی برد. دفترچه اش را باز کرد و اشک در چشمش حلقه بست. اسم 39 نفر از شهدا را در این دفترچه یادداشت کرده بود. همه از دوستانش بودند. به دفترچه نگاه می کرد و با آنها حرف می زد. خودکارش را برداشت و ناخودآگاه شماره 40 را در انتهای صفحه دفترچه نوشت. با رسیدن صبح وضو گرفت و نمازش را خواند. هنوز آفتاب بهمن ماه روی تپه ماهور ها نتابیده بود که شش فرمانده به راه افتادند.
قلاوند وقتی او را غرق در افکارش دید، گفت: بالاخره سوره والفجر را حفظ کردی یا نه؟
مجید گفت: «بله فکر می کنم امروز بتوانم سوره والفجر را از حفظ بخوانم. »
صدای غرش توپ ها از جایی دور به گوش می رسید. دو جیپ همچنان پر شتاپ می رفتند و طوفانی از خاک را پشت سر می گذاشتند. فرماندهان به طرف دیدگاه حرکت کردند. ثبت و شناسایی موقعیت دشمن یک ساعتی طول کشید. با شنیدن اذان ظهر مجید آستین بالا زد:
- بریم سنگرهای عقب نمازمان را بخوانیم.
ناگهان صدای انفجار مهیبی شنیده شد. کسی فریاد می زد و همه را به اسم می خواند.
- برادرها همه سالمند؟
همه سالم بودند. گلوله ی توپ در کمترین فاصله به آنها منفجر شده بود.
حسن باقری رو به محمد کرد و گفت: به سنگر خمپاره ارتشی ها برو و مختصات این تپه را بگیر تا شناسایی مان کامل شود.
محمد پر سرعت دوید. گلوله توپ پی در پی در اطراف آنها منفجر می شد. طولی نکشید که محمد مختصات را گرفت و به طرف سنگر فرماندهان به راه افتاد. صدای انفجار زمین را لرزاند. دوباره همه جا در ابری از غبار و دود فرو رفت. محمد دوید. صدای ناله و شهادتین از هر طرف بلند بود. مرتضی در حالی که خون صورتش را گرفته بود، از جا بلند شد. مجید را که دید به زمین افتاده، لنگ لنگان به طرفش رفت. سرش را بالا گرفت تا بهتر نفس بکشد. از دو پای قطع شده خون بیرون می زد. فریاد کشید بی سیم بزنید آمبولانس بفرستند.
همه غرق در خون بودند. لب های رنگ پریده مجید آرام تکان می خورد. 10 دقیقه بعد خون ردیف چهلم دفترچه را قرمز کرده بود.
در بخشی از وصیت نامه شهید دکتر مجید بقایی آمده است :« قدر جمهوری اسلامی را بدانید که نعمت بزرگی است؛ کوچکترین کفران نعمت، محاکمه دارد و جداً همیشه به فکر اسلام باشید.
... هیچ گونه اندوه و حزنی به دل راه ندهید، چون میدان آزمایش است و زمان امتحان. شما برترید، اگر مومن باشید. از رهبر، عصاره مکتب، بیاموزیم که چون کوه، استوار در مقابل دشمن و همچون کاه در مقابل خدا میایستد، پس ما هم در مقابل مصایب باید مثل کوه محکم باشیم.»
ما مي جنگيم و تن به هيچگونه سازشي نمي دهيم و با شعار هميشگي يا فتح يا شهادت مي جنگيم و بر سياست نه شرقي نه غربي سرسختانه پا مي فشاريم ، چون معتقد به خدائيم.
سردار سرلشکر دکتر مجيد بقايي
خدايش بيامرزد...
ارسال نظرات
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
سردار سرلشکر دکتر مجيد بقايي
خدايش بيامرزد...