چهل قدم که از این سو برداری، به روستایی میرسی که تو را به آب حیات میرساند و ....
گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ «اقیانوس مشرق» نوشته مجید پورولی کلشتری با نگاهی به زندگی امام رضا (ع) داستان زندگی فردی به نام «عمران بن داوود» را نقل میکند. عمران بن داوود که در جستجوی آب حیات است در بیابانی در مسیر خراسان راه را گم میکند. این کتاب از سوی انتشارات «عصر داستان» وابسته به «بنیاد ادبیات داستانی ایرانیان» منتشر شده است.
در قسمتی از این کتاب میخوانیم:
بگو ببینم ... از کجای این برهوت میآیی که اسبی و شتری با تو نیست.
مرد آرام میگوید:
من از طرف علیبنموسیالرضا آمدهام.
عِمران دستش را بلند میکند و با نوک انگشتانش پیشانی مرد را لمس میکند.
چگونه است که عرقی بر پیشانی نداری؟
به لباسهایش خیره میشود.
و نمی در لباس تو نیست، نه خستهای و نه تشنه. گفتی من کیستم؟
مرد لبخند میزند.
تو عِمران، پسر داوودی.
هستم؛ اما تو مرا از کجا شناختی؟
من پیک علیبنموسیالرضا هستم.
عِمران زیر لب تکرار میکند: «علیبنموسیالرضا ... .»
انگار دوباره تشنه شده باشد، دستش پی مشک میگردد. مشک را پیدا میکند و به تندی به دهان میبرد؛ اما هنوز نگاهش روی مرد مانده است. مرد میگوید:
او همان است که زمین و زمان به او سپرده شده است؛ هفت دریا، هفت آسمان، هفت خاک.
عِمران مشک را از برابر دهانش پس میزند و مبهوت نگاهش میکند.
صاحب زمین و زمان؟
مرد دست دراز میکند و با نوک انگشت، طرفی را نشان میدهد.
گفت بگویم، چهل قدم که از این سو برداری، به روستایی میرسی که تو را به آب حیات میرساند.
عِمران دست دراز میکند و دست مرد را میگیرد در دستش.
گفتی آب حیات؟! راست بگو مرد، تو از کجا دانستی من کیستم و به دنبال چه هستم؟
مرد لبخند میزند.
من نمیدانم، اینها را او به من گفت.
عِمران به طرفی که مرد با دست نشان داد. نگاه میکند.
آنجا سراغ منزل پینهدوز را بگیر. او راه چشمه آب حیات را نشانت خواهد داد.
عِمران نمیتواند باور کند.
پینهدوز؟! کدام پینهدوز؟! درباره چشمه آب حیات چه میدانی؟ اینها که تو گفتی تنها رازی بود میان خودم و نه هیچ کس دیگر... تو از کجا آمدهای که راز فاش ناشده دل مرا میدانی؟
مرد میایستد و به افقی دور نگاه میکند.
گفت، آن چشمه آب حیات که تو در پی آنی، درون قلعهای استوار میجوشد. اگر به درون آن قلعه درآیی، آب حیات از آن تو خواهد بود و البته، بر تو گوارا باد!
عِمران به دوردستها دقیق میشود:
قلعه؟ کدام قلعه؟
مرد دستهای عِمران را میگیرد و او را بر پاهایش بلند میکند. عِمران ترسیده، به پاهایش نگاه میکند: پاهایش به وضوح میلرزد. هنوز دستش در دستهای مرد است، چشم میچرخاند و به اطرافش مینگرد. در نگاهش، خبری از آبادی و درخت و سبزی و طاق و دیوار نیست. تا چشم کار میکند، برهوت است و برهوت. با بهت میچرخد طرف مرد.
گفتی چهل گام؟ اما کجا؟ اینجا که جز خاک آفتاب خورده و آب ندیده چیزی نیست.
مرد رو به عِمران میکند.
گفت بگویم این مشک را از آب همان چشمه پر کردهاند؛ اما تو حیات جاودانه نخواهی داشت، مگر آنکه درون قلعه درآیی.
عِمران به مشک خیره میشود و دوباره به مرد نگاه میکند.
از کدام قلعه سخن میگویی؟ چرا من تا به حال، چیزی دربارهاش نشنیدهام؟
درباره جرعهای از آب مشک مینوشد و به دوردستها نگاه میاندازد.
تمام نقشههای دریای شمال را دیدهام. وجب به وجبش را جستوجو کردهام، اما قلعهای ندیدهام. نه نامش را شنیدهام و نه کسی دربارهاش برایم سخن گفته است.
دوباره به همان طرفی که مرد نشانش داده بود، نگاه میکند.
گفتی اسمش چه بود؟ همان که تو را فرستاده ... .
مرد جوابش را نمیدهد. عِمران کنجکاو رو میچرخاند به سویش تا سوالش را دوباره بپرسد؛ اما کسی را نمیبیند.
مبهود سر میچرخاند و دور تا دورش را میکاود. نه، خبری از کسی نیست. تا چشم کار میکند، برهوت است و زوزه باد؛ نه آدمی پیداست و نه سواری. عِمران، ترسیده و مبهوت، به مشک آب در دستش نگاه میکند. آهسته دست دیگرش را پیبش میبرد و مشک را لمس میکند؛ مشک، دروغ نیست. خیال نیست. سراب نیست؛ مشک، حقیقت محض است.