گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ عصر شعر برنامه‌ای است که هر سه‌شنبه در فرهنگسرای فردوس و با حضور شاعران و شعر دوستان برگزار می‌گردد. آنچه در ادامه میخوانید اشعار برگزیده‌ی نشست این هفته است: شعری از آقای حسین بیگی‌نیاغریبه روی گردانید و محرم شانه خالی کردجهان از گوش جان دادن به حرفم شانه خالی کرد سراغ هرکه رفتم، دست‌هایم باز خالی ماندبه بختم رو زدم، افسوس، او هم شانه خالی کرد نصیب گرگ صحرا هم نگردانند مردی راکه اول دست یاری داد و کم کم، شانه خالی کرد که‌ام؟ یک روح سرگردان که برزخ در به رویم بستکه حتی از قبول من، جهنم شانه خالی کرد سحر در خواب می‌دیدم که روز اول خلقتامانت عرضه شد، این بار آدم شانه خالی کرد شعری از آقای علی حشمتیتو را آیا امیدی در دل شب در خرابی هستنسیمی می‌وزد آیا به قلبت التهابی هست در این دلمرده غم شهری که خاک مرده می‌باردتو را شوق غزل نغمه ترانه شعربانی هست از این مرگ‌آفرین آیین به جز این انتظاری نیستولی آیا تمنای بهاری انقلابی هست؟ مرا که می‌کشد هر دم کهن بغض گلوماندهبگو آیا به جز فریاد خونین اجتنابی هست؟ شبی در خواب می‌دیدم که فردا روشن از ما بودتو تعبیرش چه می‌گویی؟ شب ما را شهابی هست؟ شنیدم یا که خواندم در کتابی خوب یادم نیستبرای زنده ماندن در سیاهی انتخابی هست و رازی می برد با خود ستاره در شب مسمومدوایی، چاره‌ای، راهی، همیشه یک جوابی هست شعری از خانم زینب سرهنگیچشم‌هایت، هرچه دریا را به هم آمیختهغرق باید شد، نقاب پلک را بالا بزن عقل می‌گوید مرو طوفان در آن وادی به پا استعشق می‌گوید بیا و دل به این دریا بزن*باز کن دستاتن خود را آسمان بی غروبتا که خورشیدی‌ترین هم‌کیش آغوشت شوم پس بزن از چهره‌ی من ابرهای تیره راتا مگر تعبیر رویاهای خاموشت شوم*با کدامین بال بی تو می‌توان پرواز کرد؟بال هم باشد مرا حال پریدن بی تو نیست آرزوهایم بدون توقفس تن می‌کنندآرمان‌ها را مجال پر کشیدن بی تو نیست*یا تو یا چشمان عاشق پیشه‌ات یا مرگ منمی‌شود آیا یکی از این سه تسکینم دهد؟ می‌شود در وسعت دیوان خود غرقم کنی؟می‌شود شعر تو بعد از مرگ تلقینم دهد؟ شعری از خانم صادقیزمین دلتنگ و شب سنگین و هستی از خودش خسته‌استعجیب است عشق وقتی که تمام راه‌ها بسته است سراسر رنگ و نور است و ولی ذوق تماشا نیستنمایش‌های این دنیا همه تصویر آهسته است دلم هر جا گذر کردی به راهت تکه‌ای افتادولی هر ذره از هر پاره اش هم با تو پیوسته ‌است من از اول در این بازی حریف ساده‌ای بودمکه چشمان سیاه و قلب سنگی با تو همدسته است اگر می‌آمدی با رست تو آتش به پا می‌شدچه حیف از بمب‌های ساعتی حالا که در بسته است شعری از آقای محسن کاظمیاز پنجره‌های بسته نفرت دارماز حنجره‌های خسته نفرت دارم از عامل انبساط تنهایی خویشدر آینه‌ی شکسته نفرت دارم شعری از آقای نعمت مرادیپسرم در نقاشی‌هایش / پرندگان عجیبی می‌کشدپرندگان بی جمجمهپدر را می‌کشد / با خنده‌ای کهنه / شبدر می‌خوردپرندگان بی چشمکه بازتاب صدایشاناز شکاف درخت‌های نارون شنیده می‌شودمادر را می‌کشد / گیاهی دستانش فرو می‌رود / روی اعصاب زمینکنار تشک بچگی / شبیه قبر بچگیاز انگشتانش / خون می‌ریخت / توی نقاشیدر شب نقاشیشب خر و پفروغن سرخ شده‌ پاتیلچکه چکه / می‌چکدمی‌چکانم روی پدرتا جزغاله شودنقاشی / رنگ