به گزارش خبرنگار «خبرگزاری دانشجو» از ارومیه، دانشجویان دانشگاه های ارومیه شب گذشته در محفلی صمیمی پای خاطرات حاج حسین یکتا یکی از جانبازان جنگ تحمیلی نشستند.
وقتی شهید مادرم را برای رفتن به مناطق عملیاتی جنوب راضی کرد
دختره تو شلمچه تعریف می کرد که مامان گفت: به هیچ وجه نمی گذارم بری راهیان نور؛ می گفت دلم گرفت و ناراحت رفتم سر کوچه چشمم خورد به تابلو سر کوچه، اسم شهید بود توسل کردم، گفتم اگه تو شهیدی و اونجا مشهد و مقتل شماست دل مامانم رو نرم کن تا بزاره بیام. تعریف می کرد شب تو عالم خواب همون شهید رو دیدم گفت مامانت رو راضی کردم فردا صبح می ری منطقه، صبح دیدم مامانم گفت برو خوش بگذره. بهش گفتم این دعوت شهداست.
برای اعزام به جبهه شناسنامه ام را دستکاری کردم؛ اما باز افاقه نکرد
هنگامی که بنده وارد جبهه شدم، کلاس اول دبیرستان بودم و در سال 59 که جنگ شروع شد ما سوم راهنمایی بودیم و وقتی برای رفتن به جبهه به سپاه مراجعه کردم، برای اعزام به جبهه من را راه ندادند و گفتند برای رفتن به جبهه دو سال سنت کم است بنده متولد سال 46 هستم و آنها برای اعزام به جبهه گفتند که من باید متولد 44 بودم تا می توانستم بروم جبهه.
بنده نیز با خودم فکر کردم که خب این که کاری ندارد ما دم شش را میکشیم پایین و میکنیمش 4، تا دیگر برای رفتن به جبهه مشکلی نداشته باشیم. با هزار بدبختی رفتیم شناسنامه را تک زدیم و با خودکار شناسنامه را دستکاری کردیم. بعدش خیلی خوشحال به سپاه قم مراجعه کردیم تا برای اعزام به جبهه اقدام کنیم. وقتی شناسنامه را به بسیجی که ثبت نام را انجام می داد دادم؛ او نگاهی به شناسنامه انداخت و بهم گفت:کور خوندی! بنده با تعجب پرسیدم: یعنی چی؟ او در جواب گفت : درسته که سال عددی تولدت را که 46 بود کردی 44؛ اما یادت رفته که حروف آن را درست کنی! خب ما که شناسنامه ندیده بودیم؛ زیرا به علت اینکه در آن زمان مثل حالا نبود که دم دست باشه پدر و مادر ها شناسنامه بچه هایشان را هزار سوراخ پنهان می کردند.
بعد از این موضوع من با جوهر پاک کن به جان شناسنامه افتادم تا خبط قبلی را جبران کنم و این دفعه زدم شناسنامه را سوراخ کردم! حالا با این وضعیت به ما کوپن نمی داند. دل را به دریا زدم و ماجرا را به پدرم گفتم و او نیز رفت و دوباره برای من شناسنامه گرفت.
اما با وجود این موضوع من همچنان می خواستم بروم جبهه. در آن زمان در کلاس سوم راهنمایی انتخاب رشته انجام می گرفت و من چون از ضریب هوشی بالایی برخوردار بودم به جای رشته هایی مثل ادبیات، ریاضی فیزیک، تجربی و اقتصاد، در رشته خدمات آن هم بهداشت قبول شدم. ما یک کتاب قطور امدادگری داشتیم که در آن زمان تدریس می شد و آن را دست گرفتیم و دوباره رفتیم سپاه.
بالاخره قبول کردند از کلاس های دبیرستان که چهار کلاس بود، از هر کدام 10 نفر را به جبهه برای امدادگری بفرستند. قرار شد پس فردا مراجعه کنیم و به جبهه اعزام بشویم. پس فردا بعد از وداع با خانواده و کلی ماجرا ما رفتیم که برویم جبهه که یه دفعه به ما گفتند: کجا برادر؟ گفتم: آقا ما قرار هست بریم جبهه!
آن برادر سپاهی به ما گفت: نخیر برادر باید بروید دوره امدادگری ببینید!
چشمتان روز بد نبیند. ما را فرستادن بیمارستان آیة الله گلپایگانی قم برای دیدن دوره امدادگری! کلی برایمان دوره ارتوپدی و فلان و بهمان گذاشتند و 10 روز ما را در این دوره نگه داشتند. بعدش گفتند بروید پس فردا بیایید سپاه قم!
ما دوباره به خانه برگشتیم و باز هم بعد کلی وداع و گریه مادر و غیره رفتیم سپاه برای رفتن به جبهه.
این بار نیز گفتند: خب خدا را شکر دوره تئوری امدادگری را گذراندید و الان نوبت دوره عملی امدادگری است!
برای همین ما را فرستادند توی اورژانس بیمارستان نکویی قم! حالا ما با آن سن کم هر روز کلی جنازه و مرده در اورژانس می دیدیم و شب از ترس در خانه نمی توانستیم بخوابیم. خب بالاخر تا آنوقت ما جنازه از نزدیک ندیده بودیم!
با هزار بدبختی این دوره را نیز گذراندم و بعد از اتمام آن، به ما گفتند که پس فردا بیایید سپاه.
ما باز هم به خانه برگشتیم و باز هم مراسم وداع و خداحافظی و گریه و غیره را از سر گذراندیم و رفتیم مقر سپاه.
وقتی به آنجا رسیدیم به ما گفتند: باید بروید دوره ببینید! ما که دیگر داشت طاقتمان تمام می شد پرسدیم: بابا جون؛ بازم چه دوره ای باید ببینیم؟ گفتند: اینبار نوبت دوره میدانی است!
با تقسیم شدن بچه ها، بنده نیز افتادم در قسمت تزریقات و آمپول زنی!
حالا من در دوره های قبلی آمپول زده بودم؛ اما نه به انسان بلکه به متکا.
خاطره آمپول زنی ما از کربلای خمینی تا کربلای حسینی
حالا از شانس من اولین نفری که برای آمپول زدن پیش من آمد، یک پیرمرد افغانی بود. وقتی آمپولش را برای تزریق ازش گرفتم دیدم که پنی سیلین است با آنهمه تست و حساسیت مخصوص این آمپول ها!
او را پشت پرده فرستادم تا نفهمد که من چکار می خواهم بکنم. در آن زمان آب مقطر در شیشه بود و سرنگ ها یکبار مصرف نبود این سرنگ انقدر بزرگ بود که در دست من جا نمی شد! بعد از هواگیری آمپول، رفتم سراغ پیرمرد و با خواندن انواع و اقسام ادعیه و زیارات جوشن کبیر و صغیر و هزار زحمت آمپول را به وی زدم که تازه مشکل اساسی من شروع شد! هر چی فشار دادم دیدم که محتویات آمپول خالی نمی شود! از شانس من این پودر به علت اشتباهی که کرده بودم و هواگیری را دورتر از بیمار انجام داده بودم داخل سرنگ خشک شد.
حالا جبهه رفتن من در گرو خالی شدن محتویات این آمپول بود! در این اوضاع من دو انگشت شصت خود را روی آمپول گذاشتم و فشار دادم و از شانس من سوزن از آمپول جدا شد و همه محتویات آن خالی شد! پیرمرد افغانی یک دفعه داد زدم یخ زدم، گفتم دلت یخ نزنه بدو رفتم سراغ پرستار خانمی که اونجا بود و با تعریف کردن ماجرا، از او خواهش کردم به پاسدار مسئول ما چیزی نگوید که خدای نکرده این ماجرا باعث نرفتن من به جبهه نشود!
بالاخره با کلی دردسر و ماجرا بنده به عنوان یک آمپولزن ماهر و مجرب به جبهه اعزام شدم و این شد ماجرای اعزام من به جبهه.
بعد هم که جنگ تموم شد ما با دانشجویان علم و صنعت رفتیم کربلا مداح کاروان که گلوش گرفته بود به من گفت بیا و یه آمپول کورتون به ما بزن. گفتم من توی جبهه که بودم یک آمپولم نزدم! بعد از کلی اسرار قبول کردم و باز با هزار مصیبت یک آمپول پرماجرایی بهش زدم و این شد خاطره آمپول زنی ما از کربلای خمینی تا کربلای حسینی.