به گزارش خبرنگار «خبرگزاری دانشجو» از اصفهان-راضیه احمدی؛ اردوی راهیان نور دانشگاههای اصفهان و علوم پزشکی در روزهای پایانی اسفندماه ۹۳ و در حالی که بوی عید در کلاسهای درس و دانشگاه پیچیده بود، با حضور بیش از ۷۰۰ دانشجو برگزار شد.
دانشجویان طی پنج روز از مناطق عملیاتی جنوب کشور از پادگان دوکوهه و شرهانی، فتح المین تا فکه، هویزه، طلاییه، شلمچه، اروند و معراج الشهدای اهواز را بازدید کردند.
کاروانهای راهیان نور دانشگاه اصفهان و علوم پزشکی اصفهان پس از چندین هفته تلاش خستگی ناپذیر کادر دانشجویی، ۱۸ و ۲۰ اسفندماه آماده رفتن شده بودند و حال و هوای خاصی در دانشگاهها پیچیده بود.
از ابتدای اردو جو صمیمی و دوستانه حاکم بین دانشجویان و مسئولین اردو که البته همه آنها نیز از بین دانشجویان بسیجی بودند، همراهان و خانوادههای دانشجویان را شگفتزده کرده بود.
شور و شوق دانشجویانی که اولین برای اولین بار قصد عزیمت به جبهههای هشت سال دفاع مقدس را داشتند، خوشحالی دانشجویانی که امسال نیز مثل سالهای گذشته توفیق رفتن به این اردو را داشتند و برای چندمین سال متوالی عازم مناطق عملیاتی جنوب کشور بودند و از همه مهمتر ناراحتی بازماندگان اردو که در روزهای آخر ثبت نام یا در آستانه سفر، بنا به هر دلیلی مجبور به انصراف از اردو شده بودند و شب حرکت دانشجویان برای بدرقه سایرین با چشمانی اشک بار به دانشگاه آمده بودند، همه نشان از آغاز سفری جذاب و آمادگی دانشجویان در به تصویر کشیدن لحظاتی به یاد ماندنی و سرشار از معنویت داشت.
حدود ساعت ۸:۳۰ شب بود که با حضور دانشجویان در دانشگاه، اتوبوسها آماده رفتن شدند. عبور از زیر قران، جمع آوری صدقه، دود کردن اسفند و قربانی گوسفند، همه چیز را برای بدرقه دانشجویان آماده کرد و اتوبوسها در دل جاده راهی سرزمین نور شدند.
در همان ابتدای راه، بسته ویژه اردو شامل نقشه راهنمای مناطق عملیاتی جبهه جنوب کشور، متن سرود همخوانی اردو، سربند، چفیه و دفترچه یادداشتی شامل معرفی مناطق جنگی در بین دانشجویان توزیع شد.
مقصد اولیه دانشجویان، پادگان دو کوهه بود و در آنجا افتتاحیه اردو با روایتگری و مداحی در حسینه دوکوهه برگزار شد.
یادش بخیر دوکوهه، شنهای ورودی حسینیه حاج همت زیر پایمان، دست و پا میزدند که آهای مواظب باش. به همین سادگی که سفرت را شروع کردی به همین سادگی هم توفیق تمام خواهد شد، اما مهر بر گوشهامان زده بود، غفلت و خواب دقت را از چشمانمان گرفته بود ...
یادم هست راوی افتتاحیه اردو میگفت: اینجا همه چیز بود اول خدا بود و بعد عشق بود و عشق بود و عشق.. اما ما از همه اشکها و لبخندها و حرفهای حاجی چسبیدیم به متر کردن پادگان، منظورم از ما، همه نبود، ما، جاماندههای وصال بودیم که حالا باید از غصه اشک نریختنهایمان اشک بریزیم.
یادش بخیر شرهانی ...خادمین میگفتند هوا سرد است اما بچهها آنقدر عاشقانه وضو ساختند و رو به خاکریز عشق آنقدر قشنگ با خدایی که در همان نزدیکیها بود نجوا کردند که باد شرمش گرفت از وزیدن و زمین گُر گرفت از خجالت سجدههای بارانی دانشجوها...
و آه تقدیر چه برایمان رقم زده بودی در فتح المبین! در شیارها، که، نسیمی جان فزا را، زمزمه گرفته بودیم صدای آشنایی را از آن طرف شیار شیخی میشنیدیم ... راستی چه کردیم در این کوچه تنگ آشتی کنونی که در شیارهای فتحالمبین بین شهدا و ما رقم خورد، همان جا که شهدا خودشان ما را که قهر کرده بودیم بردند برای آشتی کردن... راستش ما با خودمانم قهر کردیم!
خوش به حال کسانی که هنوز طهارت اردو را با خودشان حفظ کردند، خوش به حال آنهایی که هنوز حال و هوای نمازهای مستحبی و نماز شب در مناطق را در نمازهای یومیه خود حفظ کردند... خوش به حالشان... خوش به حال آنهایی که هنوز در قنوت خود الهم ارزقنا توفیق شهادت میخوانند ...
بچهها اینجا فکه است... شنیدید مهمانی که میروید صاحبخانه میگوید خوش آمدید قدمتان روی چشم؟ حالا ما هم قدم رو چشمای شهدا گذاشتیم و آنها میگویند خوش آمدید، صفا آوردید و با خوشحالی از ما پذیرایی میکنند... بچهها کی دستانش را با دستهای شهدا عوض کرد که پیش هر کسی دراز نکند، هر لقمهای نخورد و هر کاری رو با دستای شهدا انجام ندهد؟
بعضیها هم مثل من، از شرم دلشان میخواست همانجا ماسههای داغ فکه دهان باز کند و بروند زیر زمین... چه دم قشنگی بود ما رهرو ولایتیم. هر روزمون کرب و بلاست... دست خدا رو سرما خامنهای رهبرماست.
روز بعد که رفتیم طلائیه، این خاکها صفای دیگری داشت... این خاکها شمیم سیب حرم داره، دیگه دل من چی کم داره... حالا که با شهداست... حاجی احمدیان همیشه راجع به طلائیه میگفت بچهها اینجا قرارگاه حضرت ابالفضل العباس است...
میگفت روز میلاد امام رضا (ع) بچهها گفتند با رمز یا اباالفضل شروع کنیم، از اون موقع شهدایی که تفحص میشدند یا دست نداشتند یا اسمشون ابالفضل بود... گفت بعد دو سه تا شهید شک کردم گفتم اگه این یکی هم از این نشونهها داشت اینجا حتما مقر حضرت اباالفضل العباسه ... اینجا کربلاست ... تفحص رو شروع کردیم یه نفر پیدا شد. پلاکشو دیدم. بچهها میدونید چی نوشته بود؟ نوشته بود: شهید اباالفضل اباالفضلی بچه کاشان... و بعد هم روضه عباس...
شلمچه هم غروبش زیباست هم سکوت صبحدمش... غروب شلمچه پشت فنسها رو به کربلا، سلام زیارت عاشورا... با چشم دل باید بری کربلا، آنجا دیگر آخر دنیاست، آخر عاشقی، آخر مرام و معرفت گذاشتن... عجب روزهایی را غافل شدیم... چند نفر از ما موقع اذان ظهر به یاد شهدا افتادیم و رفتیم واسه نماز اول وقت... دیدید برگشتیم دانشگاه اما هنوز هم جرات گناه داشتیم، اصلا همه چیز را فراموش کرده بودیم... حتی توسل به حضرت زهرا، زیارت عاشورا!
فرمانده گردان غواصها میگفت شهدای غواص خیلی مظلوم بودند، راست میگفت حاجی، ما تحمل چندتا نیش پشه رو نداشتیم ... اما صبر شهدا را ببین سرمای استخون خورد کن زمستانهای جنوب، یک ماه آموزش در زمستان با آب سرد و موجهای اروند... الله اکبر... اما وقتی دعوت شدی و دلت را آنها سپردی، توی ساحل اروند نمازی میخوانی، تا برسی به هدف سفرت که بدانی اصلا برای چی آمدهای؟ فقط نرفته بودیم که بشینیم روی یک مشت خاک و چند قطره اشک هم از روی ترحم برزیم و برگردیم شهر و روز از نو و روزی از نو نه!
اصلا رفته بودیم که هم نوا شویم با اروند. یعنی دلمان به وسعت دریا شود، که همهی شهیدان را بتوان در آن جا داد... رفته بودیم تا شهدا از ما قول مردانه بگیرند که شلمچهای بمانیم و همیشه، تا دلمان لرزید، به تلاطم افتاد و داشت سر میخورد به طرف گناه؛ یاد موجهای اروند بیوفتیم و خاکریزهای طلائیه و رمل های فکه تا راه را نشانمان بدهد و در مسیر بمانیم... باید به رسم ستارههای والفجر ۸ و شلمچه برای عبور از موانع و گرههای زندگی سر طناب دلمان را بسپریم به امام زمان (عج) تا مهدوی شویم و مهدوی بمانیم...
چقدر شعر نگفتيم كه فرصت مىخواست.... چقدر ما نسروديم كه جرأت مىخواست
چقدر در غم پرواز نشستيم و نمىدانستيم... فصل پرواز فقط فوز شهادت مىخواست
اگر اى دوست تو را دير زيارت كردم.... به خدا ديدن چشمان تو فرصت مىخواست
خوش به حال دلایی که عاشق مهدی فاطمست
چقدر قشنگ عشق بازی میکنن این شهدا با دلای بچه ها
خوش به حالتون،برا من که حالم خوب نیست
برا من دور افتاده از عاشقی و شیدایی هم دعا کنید