گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو -محمدصالح سلطانی؛ قرار است امروز، منشی سه دندانپزشک جهادی باشم که پنج روز است در بیمارستان شهر حاجیآباد، مرکز شهرستان زیرکوه، به رایگان دندان مردم را معاینه و در صورت توان معالجه میکنند. اولین چیزی که روی در مرکز بهداشتی جلب توجه میکند، یک اطلاعیهی تایپ شده است «نوبتدهی دندانپزشکی رایگان به اتمام رسیده است. لطفاً سؤال نفرمایید.» عجیب نیست که متقاضی دندانپزشکی رایگان در چنین منطقهای زیاد باشد. لیست بیماران نوبتدهی شده برای امروز را هم چسباندهاند پشت شیشهی پذیرش. نگاه میکنم، تفاوتی با لیستی که در دست من است ندارد.
پزشکان به اتاق مخصوص آمادهسازی میروند . اتاق پزشکان ِ گروه جهادی، اتاقی است در انتهای آخرین راهروی مرکز. یک میز و صندلی هم برای منشی در راهرو گذاشتهاند و چند صندلی برای مراجعین. چهار نفر منتظر نشستهاند. یکی دوتایشان از قبل نوبت گرفتهاند و یکی دوتایشان نه. که برای آنها که نوبت نداشتند، توضیح میدهم که نوبتدهی از روزهای گذشته انجام شده و متأسفانه ما شرمندهی شما هستیم و امکان معاینه نیست. من به همین راحتی کلمات را بیرون میدهم اما کاملاً مشخص است که هضم این کلمات، برای مراجعین راحت نیست:
-کِی نوبت دهی شده؟ چرا ما متوجه نشدیم؟
-نمیشود حالا صبر کنیم؟ شاید اینهایی که اسمشان توی لیست هست نیایند.
گرم ِ پاسخ دادن به همان یکی دو مراجعهکنندهی بینوبت هستم که سِیلی از مردم، سرازیر میشود به انتهای راهرو. دور ِ میزم را گرفتهاند و هرکس به نحوی خواهان ِ ورود به اتاق دندانپزشکان است. دکترها اما هنوز نیامدهاند. جوانی از روستای مرزی ِ «ملکی»، که میگوید صد کیلومتر با حاجیآباد فاصله دارد، آمده و میخواهد خواهرانش را برای معاینه بفرستد داخل. اسمش اما در لیست نیست و جواب من، بنا به وظیفه، مشخص است:«نمیشود!» جوان اما میگوید دندانپزشکانی که برای سرکشی به روستایشان آمده بودند، گفتهاند بروید حاجیآباد کارتان را انجام میدهند! ما اما نه آن دندانپزشکان را میشناسیم و نه هماهنگی ِ خاصی با آنها داشتهایم. پس جواب، مشخص است: «نمیشود!». جوان اما عصبانی میشود و صدایش را بالا میبرد. مدعی است که در نوبتدهی تبعیض قائل شدهاند و در لیست یک نفر از «نوطانی» ها یا «دهمرده» ها(از خاندانهای مهم اهل سنت ِ منطقه) نیست. راست میگفت اما دلیل این اتفاق، تبعیض نبود. یک ناهماهنگی ِ تلخ بود که باعث شد روستاییان ِ منطقه، خاصه روستانشینان مرزی، کمی دیر از حضور پزشکان جهادی مطلع شوند و دیر برسند و نوبت، نباشد. نوبت البته میتوانست باشد، اگر این منطقه، تعداد بیشتری پزشک میداشت و اگر هزینههای پزشکی، به جیب مردمان این دیار سازگار بود. حالا اما سه پزشک داریم و چند برابر ظرفیت، متقاضی. نوبت هم مال آنهایی ست که زودتر خبردار شدند از حضور پزشکان جهادی.... در انتهای اینهمه گزارهی قطعی، من میمانم و چشمان منتظر ِ مردم که باید برایشان استدلال ردیفکنم و بهانه بتراشم!
خانم دیگری با کودک خردسالش از روستای «چشمه بید» آمده و ادعایی شبیه ادعای همان جوان روستای ملکی دارد. یکی دوساعتی را منتظر میماند و وقتی جواب قاطعانه و مملو از شرمندگی من را میبیند، آرامآرام راهش را میگیرد و میرود... در میان این آدمها، که آمدنشان یک جور تلخی دارد و ناامید رفتنشان صدجور تلخی ِ دیگر، یک نفر هست که آمده و مدعی شده که پزشکان گروه جهادی ما، غیرقانونی مشغول ِ طبابت هستند! برای این گزارهاش هم از مسئول پذیرشِ بیمارستانی که در آن مشغول بودیم شاهد مثال میآورد!! نیمی از ادعای مرد اما درست بود. «طبابت» پزشکان ِ گروه ما، از آنجا که هنوز پزشک نشده بودند و دانشجوی سال آخر دندانپزشکی بودند و طبیعتاً فاقد مدرک طبابت، قانونی نبود اما «مشغول» بودنشان در آن بیمارستان، با طی شدن ضوابط قانونی و انجام هماهنگیها بود. هرکسی هم اگر جای مسئولین ِ استانی با این حجم از محرومیت باشد، حاضر است به دانشجویان سال آخرِ جهادی ِ داوطلب، اتاق و امکانات برای طبابت بدهد!
آنهایی که از روزهای قبل نوبت گرفتهاند، دفترچه بیمههایشان را هم اینجا تحویل دادهاند و یکییکی از راه میرسند. خانم دکترها هم، نیم ساعت بعد از آن که به بیمارستان رسیدیم، روپوش پوشیده و آماده میروند داخل اتاق و حاضر میشوند برای طبابت! به ترتیب و بر اساس لیست، بیماران را برای معاینهی اولیه میفرستم داخل. آنها که کارشان قابل انجام باشد، منتظر میمانند و میروند برای انجام کار، که معمولاً پر کردن یا کشیدن ِ دندان است. بقیه اما باید بروند مرکز استان و کاری از دست پزشکان ِ جهادی ما برایشان ساخته نیست.
از آن جمعیتِ خارج لیست هنوز کم نشده و من دارم برای بار صدم میگویم:«اولویت با افرادی است که توی لیست هستند و دفترچه بیمه شون اینجاست. ولی خب ممکنه یک تعدادی از اینها نیان. اون وقت این احتمال، که احتمال کمیه، وجود داره که شما بتونید برید داخل. ولی من اصلاً نمیتونم به شما قول بدم.» اقتدار دکترها در تأیید این حرف و اینکه اصلاً اجازه نمیدهند لیست ِ ذخیرهای داشته باشیم هم، مزید بر علت میشود و خیلیها را از همان راهی که آمده بودند باز میگرداند.
ساعت از 9 گذشته و وضعیت ِ انتهای راهرو تازه دارد به پایداری میرسد. خیلی از آنها که آمده بودند، نا امید شده و رفتهاند. اکثراً آنها که در لیست بودند و امکان معالجه داشتند نشستهاند.. پنج شش نفری اما هنوز امید دارند و منتظرند. امیدی که از درماندگی نشأت گرفته. امیدی که شاید تلخترین امید ِ ممکن باشد.
وضعیت مراجعات به تعادل رسیده. همان تعادلی که معمولاً در مطب پزشکان ِ شهری و غیرجهادی هم دیده میشود. کتابم را در میآورم و شروع میکنم به خواندن. «تاریخ ایران مدرن» است. کتابی که نامش برای کنایه زدن به این اوضاع و احوال کافی است. دارم کتاب «تاریخ ایران مدرن» را در جایی از همین ایران مدرن میخوانم! جایی که برای مردمانش کوچکترین و بدیهیترین خدمات اجتماعی ِ مدرن هم یک آرزوست. اینجا هم جایی از ایران مدرن است اما برای نوبتدهی ِ پزشک ِ جهادی ِ داوطلب، از شدت و کثرت ِ مراجعت، کار به پلیس و پاسبان میکشد. اینجا شهری است با صفر بیمارستان و صفر پزشک متخصص! اینجا جایی است که آب لولهکشی ِ شهری ش هم مزهی خاک میدهد. جایی که همین آب ِ با مزهی خاک هم فقط چندساعت از شبانه روز در دسترس ِ مردم است. کدام ایران مدرن؟
ساعت به 13 میرسد و علیالقاعده زمان استراحت دکترهاست. کار اما روی زمین است. تعداد مراجعین بالاست و کارِ بیشترشان هم طولانی. معالجهی هرکدام چیزی در حدود 40 دقیقه زمان میبرد. دکترها قصد تعطیل کردن کار را ندارند. مقرر میشود یکییکی برای نیم ساعت بروند استراحت و ناهار و نماز، و دو نفر دیگر کار را ادامه دهند. من که خسته شدهام و باید بروم استراحت اما انگار پزشکان تیم ما عادت دارند به این خسته نشدنها و استراحت نکردنها. مسئول گروه، که به نظر میآید چندسالی از دو دکتر ِ دیگر بزرگتر باشد، پنجمین بار است که برای کار جهادی به خراسان جنوبی میآید. آنطور که از لابلای حرفهایشان شنیدم، انگار قرار است پس از این اردو، با یک تیم دیگر راهی سیستان و بلوچستان شوند. و شاید همین فشردگی ِ برنامههایشان بود که باعث شد با پیشنهاد ِ تمدید ِ کار در خراسان جنوبی مخالفت کنند و اجازهی ثبتنام از مردم برای روزهای آتی را ندهند. کار به سکون رسیده است. هر مریضی که نوبتش میشود را صدا میکنم، دفترچه بیمه را میدهم دستش و میفرستمش داخل، کارش که تمام شد،برگهی مربوطه را از دفترچهاش جدا میکنم و نفر بعد و دوباره همین داستان.
ساعت از 15 میگذرد، همهی دکترها استراحتشان را کردهاند و حالا هرسه مشغول طبابتاند. صف ِ دفترچه بیمههای روی میزم خالی شده و این یعنی دیگر از لیست فعلاً کسی نیست! خانم دکتر برای تعیین مریض بعدی از اتاق بیرون میآید. لیست را نشانش میدهم. اجازه میدهد که از آنها که منتظرند برای معاینه و در صورت امکان، معالجه بفرستم داخل. پیرزنی که از هفت صبح آمده بود و یکسره تا الآن نشسته بود، بلاخره به هدفش میرسد. سریع کارش را راه میاندازم. دعایم میکند. چند نفر دیگری هم هستند که خارج از لیست آمده بودند و حالا این فضای خالی ِ ایجاد شده، میتواند باعث درمان ِ دندان آنها هم بشود. خارج ِ لیستیها را که میفرستم داخل، یکهو حسرت تلخی سراغم میآید.... ای کاش جوان ِ اهل روستای ملکی، و آن زن ِچشمه بیدی را ناامید نمیکردم، ایکاش مانده بودند....
طبق قرار قبلی، شیفت دکترها ساعت 18 تمام میشود و باید زنگ بزنم برای هماهنگی ِ ماشین. دکترها اما بنای رفتن ندارند و میگویند امشب تا 20 میمانیم! منی که هیچ کاری جز پشت میز نشستن و کتاب خواندن نداشتهام خسته شدهام اما دکترها هنوز پایکارند.
چهار پنج مریض ِ آخر، در صف انتظار نشستهاند. یکیشان از همه بداقبالتر است. نامش در لیست بوده اما چون دیر آمده، نوبت را دادهایم به خارج لیستیها و خانم دکترها هم راضی نمیشوند کارش را انجام بدهند اما با این حال هنوز امید دارد و متظر مینشیند. از فعالین بسیج و حلقه صالحین است و اطلاعات خوبی از وضعیت شهرستان در اختیارم میگذارد. سر ِ صحبت را هم خودش باز میکند.
ابتدا از وضعیت ِ پزشکی منطقه میگوید. اینکه در کل شهرستان یک دندانپزشک بیشتر نیست که آنهم آنقدر پول میگیرد که مردم ترجیح میدهند چشم انتظار ِ پزشکان ِ جهادی باشند. یک نفر میگفت هزینهی دندانپزشکی گاهی معادل ِ حقوق ِ یک ماه ِ کشاورزی است. میگفتند این شهرستان به شدت نیاز به چشم پزشک و پزشک ِ زنان دارد. چندروز بعد که یکی از مسئولین پزشکی ِ استان خراسان جنوبی را میبینم،میفهمم که عمق فاجعه بسیار بیشتر از این حرفهاست و در تمام استان خراسان جنوبی، فقط 4 چشم پزشک و 5 پزشک زنان مشغول به فعالیت هستند. آقای مسئول، گله میکند از دانشجویان ِعلوم پزشکی ِ بیرجند که پس از پایان تحصیل، میگذارند و میروند تهران! و دست استان را در پوست گردو میگذارند.
ساعت به هشت میرسد. نوبت ِ جوان بسیجی نمیشود و او، آخرین ناامید ِ امروز لقب میگیرد. خانم دکترها بهشدت خستهاند. حدود 25 مریض و هرکدام در حدود 45 دقیقه را معالجه کردهاند و آمادهی رفتن میشوند. ماشین ِ اردو نمیآید و به ناچار، آژانس میگیرم. در مسیر اما، مدام صدای کارگر ِ بیمارستان توی گوشم است که امروز عصر، وقتی داشتم از آب لولهکشی، همان آبی که مزهی خاک میدهد، پارچ ِ خانم دکترها را پر میکردم، گفت: «میدونی اینجا کجاست؟ اینجا یک بخش از افغانستانه که وقتی داشتند نقشه رو میکشیدند، اشتباهی افتاده توی ایران!» سمت راستم، رشتهکوهی است که آن سویش، افغانستان است. رشتهکوهی که در این ساعت، جز سایهای محو، چیزی از آن دیده نمیشود.