این روسیه دیگر آن روسیه همیشگی نشد. توهم رضایت، کار خودش را کرد؛ با طلوع اندیشههای مارکسیستی، رومانوفها برای همیشه غروب کردند.
گروه بینالملل خبرگزاری دانشجو-محمدعلی عبدو؛ یکی از آن صبحهای سرد همیشگی بود؛ در سن پترزبورگ، حوالی بلوار نوسکی. پائیزی از روسها در بوران آن روزها شروع شده بود؛ قشرهای مختلفی از مردم، دسته دسته میرسیدند. یک سو مردانی با لباسهای بلند و سبیلهای زهوار دررفتهی اشرافی، که دستی به جیب داشتند و نگاهی مست از غرور به دیگران و سوی دیگر، دهقانانی که دهان باز زخم دستشان، فقر را فریاد میزد و رنج را. نگاه هایی سرد و خنده هایی سرد که در بوران سن پترزبورگ گم شده بود. همگی منتظر بودند. نیکلای دوم از راه میرسید با انبوهی از همراهان یا هم سفرههای دربار! من و شما هم اگر حاکمی بودیم و تاج و تختمان را چماق میکردیم و به سر دهقان فلک زده میکوبیدیم، حتما غنیمتی بود این فرصت مهم؛ جشن سیصد سالگی پادشاهی تزاری. سالگرد تاج گذاری میخاییل رومانوف بزرگ که میخ اول را کوبید؛ به زندان دهقان و به قصر رومانوف ها. آنها با تهوع چرخیدن بین خانه و مزرعه کنار آمده بودند و اینها هم اگر کلاهشان بیرون از قصر میافتاد، قیدش را میزدند!
اما همه چیز به ظاهر خوب بود. اصلا زبان سرخی در کار نبود؛ اگر سر سبزی بر تن دهقان مانده بود. درست از همان کودکی هر چیزی که لازم بود یاد گرفته بودند؛ صورت زمخت و در هم ریختهی پدرشان را به یاد داشتند. در آن روزها که از مزرعه میآمد و نانی میآورد و آبی به قیمت کویر شدن دستانش. میگفت و ایمان داشت که تزار پدری است برای همه ما و همه آنچه به ما میگذرد را میداند و حتی ما را میشناسد؛ میگفت: پسر! رومانوفها خداوندان روی زمین اند. میگفت و سرفهای و سیگاری و استراحتی؛ فردا همان دیروز. ماجرا از این قرار بود؛ زبان سرخشان حرامِ کدام جانور شده بود نمیدانم، اما روزگارشان میگذشت.
زمانه میگذشت، اما ماجرا به همین آسانی نبود. کاروان تزار و همراهانش خوشحال از شکوه جشن، راه را باز میکردند و از میان مردم ژنده پوشی که خیره به آتش بازیها نگاه میکردند رد میشدند. مطمئن از جان گرفتن دوباره افسانههای روسی در ستایش تزار و بی خبر از هزار و یک چیز دیگر. سیصدسالگی این تاج فرتوت، هالههای مقدس را پررنگتر میکرد؛ شاید دهقانها خدای زمینی شان را حسابی تحویل میگرفتند، اما زمزمه هایی از اعتراض شروع شده بود. شروع شده بود که افسانه سوسانین، افسانه دهقانی جان بر کف که با تواضع، جانش را به خطر انداخته بود و میخاییل رومانوف را از دست لهستانیها نجات داده بود، بر سر زبانها انداختند.
سرودهایی از این افسانه مقدس، نقل محافل شده بود؛ در اپرا اجرا میشد، پادگانها و مدارس برایش سرودی دست و پا کرده بودند. همه این سروصداها، غده سرطانی بدخیمی به جان حاکمیت انداخت: توهم رضایت مردم؛ بیراه نبود اگر تزار حجم انبوه دهقانی را که برای یک لحظه دیدنش سر و دست میشکاندند، بزند به حساب محبوبیتش و با خیال آسوده به رختخواب برود! خوش خیالتر از آنکه بداند همان لحظه موجی از روشنفکرانی که شاید نان همین تزار را خورده بودند، دست به کار شده اند و کلاهی برایش میبافند، تا زانو! او نمیدانست که دهقان قرار نیست به چیزی غیر از حرف هایی که در سینه پدرانشان بود، اهمیتی بدهد؛ پس، از بیخ و بن، کف و سوت هایشان قندی نیست که در معده کسی آب شدنی باشد!
این یکی هم مثل همه انقلابهای مدرن دیگر از بالا شروع شد؛ از میان عدهای که تزار بیش از همه به آنها اعتماد داشت. بیل دهقان و داس کارگر هم اگر به کار آمده باشد، دست کم اوایل شروع این راه نبود. همه چیز از بیل کارگر تا قلم روشنفکر و فریادهای سوسیالیست ها، از همین جا شروع شد: دربار
رومانوفها با لالایی وفاداری دهقان و مردم به پدرشان که همان تزار باشد، شبها به خواب رفتند تا ۱۹۰۵ که سیلی عجیبی بود درست وسط یک خواب ناز شاهانه! نارضایتیها کم کم به خیابان کشیده شده بود. همان بلوار نوسکی که روزی از ابتدا تا انتهایش شکوه پادشاه بود، شده بود میدان عربده کشی!
ترسیده بودند؛ نه اینکه به فکر اصلاحات افتاده باشند، نه! صرفا چرتکه آوردند و دوباره حساب کتابی و نتیجه اینکه مجلسی افتتاح بشود. بنشینند دور هم و بزنند و بکوبند و به خیال خامشان سقلمهای به تزار زده باشند! آن هم بعد از مدت کوتاهی از اساس تخته شد! حق داشتند؛ آنها عادت کرده بودند در دل قرن بیستم، قرن هفدهمی زندگی کنند و مردم را هم روی همان قرن کوک کنند. نشدنی بود. ۱۹۰۵ شاید به نظرشان به خیر گذشته باشد، اما درست تا همان لحظهای که دولت موقت در فوریه ۱۹۱۷ به دست کرنسکی تشکیل شد و بعد از آنها هجوم بلشویکها در اکتبر همان سال، این خشم سرکوب شده دست از سر تاج و تخت پیر برنداشت که نداشت.
همه چیز از نان شروع شد! در زمستانی که همه میگفتند سردتر از همیشه بود. چیزی شبیه به قحطی در حال اتفاق افتادن بود. زنان از شب تا صبح در صف گرفتن نان میماندند و صبح به جای نان، تشر نانوا گیرشان میآمد که آردی در کار نیست. روسیه در گیر و دار نبرد همگانی بود و معلوم نبود چه به سر آذوقهها آمده، اما هر چه باشد، مردمی که نانشان آجر شود، همان آجر را دسته جمعی حواله حاکمشان میکنند! خلاصه اینکه بازار شایعات مردم علیه تزار داغ شد. ۲۳ فوریه، روز جهانی زن بود؛ از همین فرصت استفاده شد و زنانی که به خیابان آمده بودند، با موج کارگرانی که به آنها پیوسته بودند، دریایی شدند از اعتراض و اعتصاب. ماموران حکومت هم که جرئت مقابله زیادی نداشتند، این بار زورشان نمیرسید و همین شد بهانهای که دل دهقانها برای روزهای بعدی قرصتر باشد!
الغرض! این روسیه دیگر آن روسیه همیشگی نشد. توهم رضایت، کار خودش را کرد؛ با طلوع اندیشههای مارکسیستی، رومانوفها برای همیشه غروب کردند و چماقشان را دو دستی به سوسالیست هایی دادند که نوبت استبدادشان رسیده بود! فوریه و اکتبر ۱۹۱۷، نه شروع این تراژدی زمستانی بود و نه البته پایانش.