روزی نگهبان قدیمی دیگری به نام «ستار» که سلمانی بند هم بود و بیشتر از بقیه با من قاطی بود، برای تراشیدن موهای سرم آمد. پرسیدم: ستار از مراد چه خبر؟ گفت: از من نپرس! گفتم: بگو. گفت: از من نشنیده بگیر، کارش را ساختند.
به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، «جوانی است در حدود بیست و پنج ساله با اندام بسیار لاغر و چشمان گود رفته که از سوءتغذیه رنج میبرده است. علائم خفگی و خفه کردگی و مسمومیت ندارد. پوست رفتگی که شروع به التیام نموده در محل قوزک پای چپ و پشت پای چپ و خراشیدگی در پای راست دارد. سینه و شکم باز شد. ریهها پرخون میباشند، در ریهها کانونهای عفونی به طور پراکنده دیده میشود. پوست سر باز شد، زیر پوست سر و استخوانهای جمجمه آثار خون مردگی و ضربه و شکستگی ندارد. سر باز شد پرخونی شدید در عروق مغزی و خونریزی، قاعده جمجمه خصوصاً نیمه راست دیده میشود. خون مردگی شدید در استخوان شقیقهای چپ سر و شکستگی در استخوان شقیقهای چپ دیده میشود. سایر امعاء و احشا حالت عادی دارند. علت مرگ شکستگی قاعده جمجمه، خونریزی مغزی در اثر برخورد سر به جسم سخت میباشد، پروانه دفن بنابر اعلام کمیته به نام وی صادر شد.»
همه جملات بالا در عین تلخی و وحشتناکی دارد جسم امیر مراد را در روزهای آخر زندگیاش روایت میکند. همان روزها که به خاطر مبارزاتش علیه ظلم و طاغوت در زندانهای پهلوی گذراند، جایی که مأمورانش بویی از خوی انسانی نبردند. رژیمی که شکنجهگران آن کارشان را بهتر از هر جای دیگری در عصر پهلوی انجام میدادند!
حمیده نانکلی خواهر مراد، در خصوص علت دستگیری برادرش و جرم سنگین او! اینگونه روایت میکند: «مراد سال ۱۳۵۱ دستگیر شد. یک سال و نیم زندانی بود. دو ماه زیر شکنجه بود و بعد از دو ماه به زندان قصر منتقلش کردند. برادرم یک سال و پنج ماه در زندان قصر بود که تازه بعد از طی این مدت او را به دادگاه بردند و به دو سال حبس محکوم شد. همه این شکنجهها و زندانیها فقط به دلیل پیدا کردن چند جلد کتاب و اعلامیه امام خمینی (ره) بود!»
البته مجاهدتهای امیرمراد فراتر از این موارد بود. او ارتباطات زیادی با مبارزان دیگر از جمله شهید مطهری داشت، اما با تبحری که در این مسیر از خود نشان داد، ساواک نتوانست بویی از فعالیتهای شهید نانکلی ببرد.
امیرمراد برآمده از یک خانواده مذهبی و تهیدست بود و این موضوع باعث شده بود شهید نانکلی بیش از هم سن و سالهایش به لحاظ فکری بزرگ شود. امیرمراد علاوه بر کار برای کمک به امرار معاش خانواده اهل ورزش بود و همین موضوع از او جوانی سرحال و قوی هیکل ساخته بود، تا جایی که دوستانش او را بچه رستم صدا میکردند. پدرش به قدری به تنها پسر خود وابسته بود که تا ماهها پس از شهادت او، با اینکه اطرافیان خبرش را آورده بودند، نبود پسر را باور نداشت و به امید زنده بودن امیرمراد زنده بود، اما بعد از انقلاب که مطمئنتر شد، شهادت پسر را تاب نیاورد.
خواهر مراد از آن روزها میگوید: «اصلاً به ما خبر نداده بودند ما از طریق بچههای زندان متوجه شدیم و اینگونه بود که بچههایی که در کمیته بودند و برای ادامه دوران حبس خود به زندان قصر میرفتند اینها در ماشین که میرفتند و همدیگر را میدیدند خبرهایی که میدانستند را به هم اطلاع میدادند یا روزهای جمعه که روز حمام بود و آقایان را به حمام میبردند و بعد از آن هم خانمها را، آن روز بهترین روزی بود که خبرها از طریق هم به هم میرساندند و این خبر شهادت از طریق بچههای زندان به بیرون آمده بود، ولی باز هم آدم مطمئن نبودیم. برادرم را چهار ماه و اندی نگه داشته بودند به خاطر ادامه بازجویی و پروندهای که داشتند تا کسانی که از بیرون دستگیر میکنند ندانند او شهید شده است.
پیکر شهید نانکلی بعد از شهادت که بر اثر شکنجه به این روز افتاد
پیکر را تحویل ندادند! وقتی انقلاب شد، تقریباً اوایل اسفند بچههایی که رفتند پروندههای ساواک در بهشت زهرا (س) دیدند اسم برادرم هم در لیست بود. فقط نام کوچک مراد در پرونده بود، ولی چون خانوادهها تقریبا همدیگر را میشناختیم در آن مدتی که میرفتیم و میآمدیم، میدانستیم که از آن اسم، مزاری در قطعه ۳۳ بهشت زهرا متعلق به برادرم است، ولی صد در صد مطمئن نبودیم.
پدرم تا وقتی نمیدانست، باور نمیکرد و میگفت میآید، اما وقتی انقلاب شد و لیست بهشت زهرا (س) منتشر شد گفتند گواهی فوت بگیرید، پدرم رفتند شهرستان، چون شناسنامه برای آنجا بود باید میرفت از دفتر ثبت همان جا گواهی فوت میگرفت، آنجا که رفت گواهی فوت روی عکسش است که مهر زدند و تایید کردند از آنجا که آمد شب رسید و صبح سکته مغزی کرد.»
عزت شاهی یکی از معروفترین و منحصر به فردترین مبارزان انقلابی در مورد نحوه شنیدن خبر شهادت امیر مراد میگوید: «روزی یکی از نگهبانها گفت: عزت رفیقت رفت. گفتم: چی؟! گفت: مراد. پرسیدم: از که صحبت میکنی؟ گفت: مراد! مگر هم پرونده تو نبود؟ گفتم: چرا؟ گفت: به خاطر همین است که میگویم حرفت را بزن و خودت را خلاص کن، خلاصه این بنده خدا را این قدر اذیت کردند نمیدانم چه شد که مُرد، بردنش. از شنیدن این خبر جا خوردم. باز از روی امیدواری به صحت خبر شک کردم.
روزی نگهبان قدیمی دیگری به نام «ستار» که سلمانی بند هم بود و بیشتر از بقیه با من قاطی بود، برای تراشیدن موهای سرم آمد. پرسیدم: ستار از مراد چه خبر؟ گفت: از من نپرس! گفتم: بگو. گفت: از من نشنیده بگیر، کارش را ساختند، با لگد زدند توی شکمش، مثل اینکه رودهاش برید که همان جا تمام کرد. باز هم یقین نکردم. گرچه دلیلی نداشت که ستار دروغ بگوید. اما پیش خود فکر کردم اگر اینها (مأمورین کمیته) بخواهند یک دستی بزنند چه؟ پس بهتر است احتیاط کنم و بخواهم که او را با من رو به رو کنند. بعد از آن هر چه به من فشار آوردند که تو با مراد تا چه حد ارتباط داشتی، چه دادی و چه گرفتی، گفتم: آقا! مراد که در اختیار شماست. آنها وانمود کردند که اصلاً مراد در کمیته نیست و در زندان قصر است. گفتم: پس او را بیاورید هر چه بگوید حرفی ندارم. رسولی پرسید: تو نمیدانی مراد کجاست؟ گفتم: او بندش با من فرق داشت، من بند چهار، پنج و شش بودم او در بند سه بود. منوچهری سر این قضیه مقداری مرا زد، گفت: خر خودتی! فلان فلان شده تو نمیدانی مراد اینجاست؟! گفتم: خوب اگر اینجاست پس چه بهتر، نزدیکتر است و بیاوریدش رو به رو کنید. خندید و گفت: دیگر او را نمیبینی، هیچ وقت! تو هم اگر پررو بازی در بیاوری میروی پیش دست او. گفتم: پس بنویسید هر چه او گفته من قبول دارم، هر چه گفته است. به این ترتیب یقین حاصل کردم که مراد در زیر شکنجه جان باخته است. بعدها فهمیدم که ضربات سنگینی به سر و جمجمه و قفسه سینه او زده اند چشمش را تخلیه و دندانهایش را خرد کردند.»
امیر مراد نانکلی سال ۱۳۵۳ به روایت اسناد و اعتراف شکنجهگر ساواک در حالی به شهادت رسید که حسینی شکنجهگر معروف ساواک تحمل شجاعت و سکوت او را نداشت و با عصبانیت مشت محکمی به قلب مراد وارد کرد و جسم نحیف او بعد از ماهها زندانی بودن تحمل این ضربه را نداشت و به شهادت رسید.
تهرانی شکنجهگر ساواک میگوید: «همان طور که قبلاً نیز در اوراق بازجویی نوشته ام، مراد نانکلی به علت آنکه اطلاعات خود را نداده بود به کمیته مشترک منتقل و بر اثر شکنجه توسط حسینی و احتمالاً ضربه شدید با مشت به قلبش شهید شده است. وی از جمله معتقدین واقعی به اسلام و مجاهدان و مدافع جامعه توحیدی بوده است.»