به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، آنچه که در ادامه میخوانید، خاطرهای است مربوط به یکی از رزمندگان بسیجی ایرانی که ۱۰ سال را در اسارت دشمن بعثی به سر برده است.
خاطرهای که اگرچه ۱۵ سال قبل در یکی از رسانههای کشور پیرامون سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی منتشر شد، اما بازخوانی آن پس از اینهمه سال و به مناسبت هفته بسیج خالی از لطف و بهجت نیست.
"عزیزالله صبور"، یکی از همرزمان شهید علمالهدی است که در ۱۶ دیماه ۱۳۵۹ و در روز شهادت علمالهدی در دشت هویزه به اسارت نیروهای متجاوز بعثی درآمد.
وی که اهل دزفول است، پس از اسارت به اردوگاه موصل یک در عراق منتقل شد و ۱۰ سال را در اسارت گذراند. او سرانجام و در ۲۶ مردادماه سال ۱۳۶۹ به همراه اولین گروه از آزادگان ایرانی به میهن بازگشت.
خاطرهای را که میخوانید، ۱۵ سال قبل توسط این آزاده عزیز در گفتوگو با خبرگزاری فارس بیان شده است و اشارهای دارد به یک روایت ناب از مجاهدت عاشقانه یک بسیجی ایرانی در دوران سخت اسارت.
صبور میگوید: اواخر سال ۱۳۶۰ بود که عراقیها در اردوگاه تصمیم گرفتند ضمن بیگاری کشیدن از اسرا آنها را مجبور به ساخت بلوکهای سیمانی تو پر برای استفاده در ساخت سنگرها کنند.
او، ضمن تشریح وضعیت اردوگاه میافزاید: اسرای حزباللهی و اسرایی که وابسته به منافقین و یا طرز تفکر خاص بودند در اردوگاه به دو گروه تقسیم شده بودند که حتی محل استقرار آنها هم در سولههای اردوگاه از یکدیگر جدا بود و این امر باعث شده بود که در مواردی مثل این مورد اسیران غیرخودی و آنهایی که تفکرات غیر حزباللهی داشتند، حرف بعثیها را گوش کنند و به خواست آنها تن بدهند.
این آزاده ادامه میدهد: اسرای حزباللهی پس از شنیدن دستور عراقیها مبنی بر اینکه باید از فردا شروع به ساخت بلوکهای سیمانی کنند در مقابل این دستور مقاومت کردند و حاضر به اجرای آن نشدند. حوالی ساعت ۹ شب فردای روز صدور دستور بود که فرمانده بعثی اردوگاه به نام سرهنگ فیصل به همراه ۱۲ نفر از سربازانش وارد سوله اسرای امتناع کننده از دستور شد و ضمن دادن دستور دوباره به اسرا مبنی بر اینکه باید از فردا شما هم بلوک سیمانی بسازید، گفت: اگر به فرامین ما عمل نکنید، شما را اعدام و قطعهقطعه میکنیم.
او میگوید: پس از تهدیدهای فرمانده بعثی، چند تن از اسرا بلند شدند و خطاب به او گفتند: ما خودمان داوطلبانه وارد جبهه شدیم و الان هم نیامدهایم که برگردیم که در همین اثنا یکی از اسرا به نام بیات که ۲۵ ساله و اهل استان خراسان بود به طرف فرمانده اردوگاه رفت و به مترجمی که در کنار او ایستاده بود، گفت: تمام حرفهای مرا کلمه به کلمه برای فرمانده ترجمه کن.
صبور میافزاید: این اسیر ۲۵ ساله خطاب به فرمانده عراقی گفت: اگر ما را اعدام و قطعهقطعه کنید و انگشتان ما را هم قطع کنید ما حتی یک بلوک هم برای شما نمیسازیم تا با آن برای نیروهایتان سنگر بسازید. هرگز به این ذلت تن نخواهیم داد. تا این لحظه فرمانده اردوگاه به هیچ وجه حرفهای این اسیر را جدی نگرفت، اما او ادامه داد: من باید به تو ثابت کنم حرفهای من جدی و حرف دل تمام اسرا است. بعد از جیب لباسش یک تیغ در آورد که فرمانده بعثی فکر کرد این اسیر ایرانی قصد حمله به او را دارد اما بیات به او و سربازانش گفت: من با شما کاری ندارم. این اسیر ۲۵ ساله در مقابل چشمان فرمانده بعثی و سربازان او شروع به بریدن انگشت کوچک دست چپ خود کرد.
وی میگوید: اندکی مانده بود که انگشت اسیر به طور کامل از دستش جدا شود که اسرای دیگر مانع ادامه کار او شدند و تیغ را از وی گرفتند.
صبور ادامه میدهد: فرمانده عراقی در حالی که به شدت بهت زده بود، گفت: به ولله العلی العظیم اینها عشاق خمینی هستند که وارد جبهه شدهاند. و بعد به همراه سربازانش سوله را ترک کرد.
او تصریح میکند: از فردای آن روز فشارهای بعثیها از قبیل قطع آب و تنبیه بدنی بر اسرا به شدت افزایش یافت و در مدت ۱۰۰ روز به گونهای ادامه یافت که تعدادی از اسرا نابینا و یا دچار بیماریهای مختلف شدند.
صبور با بیان اینکه سرانجام پس از ایام نوروز سال ۶۱ صلیب سرخ وارد اردوگاه شد و با وساطت مرحوم حجةالاسلام ابوترابی فشارها تا حد زیادی کاهش یافت، گفت: پس از این مقاومت ۱۰۰ روزه، سرهنگ فیصل که فرمانده اردوگاه بود عوض شد، اما اسرای ایرانی حتی یک بلوک هم برای سنگر عراقیها نساختند.