به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، زندگی خانوادههای افغان که فرزندانشان در نبرد سوریه، ساکت ننشستند و نتوانستند بیحرمتی به حرم آلالله را ببینند و کاری نکنند، پر از ماجراهای عجیب و غریب است. گفتگو با خانم «نجیبه آیین» مادر شهید احمدشکیب احمدی که زحمت هماهنگیاش با برادر محرمحسین نوری و بروبچههای گروه فرهنگی جهادی فجر اصفهان بود، از همان اول شما را میخکوب میکند.
آنچه در ادامه میخوانید، قسمت اول از این گفتگوی هشت قسمتی است.
**: بسم الله الرحمن الرحیم. از شما تشکر می کنیم که قبول کردید خدمتتان برسیم. انشالله می خواهیم صحبت کوتاهی با شما داشته باشیم و شهید احمدشکیب احمدی را بهتر بشناسیم و زوایای زندگی ایشان را بررسی کنیم و برای آیندگان بگذاریم. یک جمله خیلی معروفی از شهید مطهری هست که می گوید آنان که رفتند کار حسینی کردند و آنان که ماندند باید کار زینبی بکنند. احمد شکیب شما و سایر شهدای فاطمیون کاری کردند برای نجات کل بشریت. اسلام را با خون خودشان تضمین کردند. الان خون این شهدا برای ما هم باارزش است.
احمد شکیب شما کار حسینی انجام داده و از شما می خواهیم که در تداوم ایشان، کاری زینبی انجام بدهید. شما اصالتا برای کجای افغانستان هستید؟
مادر شهید: من هم سلام و عرض ادب دارم خدمت شما. از خدا می خواهم توفیق الهی نصیبتان بشود در این راه. من اصالتم از ولایت غزنی افغانستان است، یعنی وطن پدر و مادریام ولایت غزنی افغانستان ولسوالی قرهباغ است ولی خودم متولد شهر کابل افغانستان در سال ۱۳۵۲ هستم. پدرم هم خدا را شکر یک آدم با ایمان و روشنفکر و باسوادی بود. مادرم هم زن با ایمان و خانه داری بود. ما در شهر کابل زندگی می کردیم؛ زندگی عادی داشتیم مثل بقیه مردم، اما در راه دین و اسلام و عقایدمان بودیم. ملیت ما هزاره است، خدا را شکر که در راه هزاره و در راه پیروی از حضرت علی بودند؛ زجرها کشیدند، نسل اندر نسل زجر کشیدند.
در شهر کابل پدرم کارمند اداره دولتی و باسواد بود. اسم پدرم چون شهید شده: شهید «محمدعلی آیین» است. در آن منطقهای که پدرم هست یعنی ولسوالی قرهباغ، روستایشان به نام آیین است؛ من فرزند شهید محمدعلی آیین هستم. من خودم تحصیلاتم را در شهر کابل ادامه دادم و دیپلم گرفتم. دیپلم را هم در شرایط جنگ سال ۱۳۷۰ گرفتم، مادرم در سال ۱۳۶۸ شهید شد! سال ۱۳۶۸ موقعی که حضرت امام خمینی رهبر کبیر انقلاب ایران بلکه رهبر همه جهان اسلام، از دنیا رفتند، قشنگ یادم است تابستان بود. ما در شهر کابل می نشستیم و محله ما شیعهنشین بود. وقتی من از مدرسه و مکتب برمیگشتم در همین کوچههای محله افشار سیرو، همه مغازهها و کاسبها و همه مردم در راه برگشت همین حرف ها را می زدند که حضرت امام خمینی از دنیا رفته است؛ وقتی من آمدم خانه، مادرم نذر گرفته بود و با زنهای همسایه دیگ حلوا بار کرده بودند که امام خمینی رحمه الله علیه از دنیا رفته.
سال ۶۸ دو ماه بعد از رحلت امام خمینی روز اول عید قربان موقعی که مادرم می رفته خانه فامیلها در اثر پرتاب موشکی که از طرف گروه حکمتیار که به محله های شیعهنشین بیشتر پرتاب می شد، به شهادت رسید.
این موشکها را بیشتر موقع های عید یا سال نو که مردم شلوغی داشتند، میانداختند. اول عید قربان بود و آن موقع من تازه نامزد شده بودم که مادرم شهید شد. بعد از سالگرد مادرم در سال ۱۳۷۰ ازدواج کردم و سال ۷۱ شهید احمدشکیب من به دنیا آمد؛ زمستان و دی ماه سال ۱۳۷۱ بود.
**: اسم خودتان را هم بفرمایید...
مادر شهید: من نجیبه اصغری یا نجیبه آیین هستم. چون فامیل شوهرم اصغری است؛ شوهرم هم غریبه نیست؛ فامیل خودمان است.
**: گفتید پدرتان تحصیلات داشتند و باسواد بودند، تحصیلاتشان چه بود؟
مادر شهید: ایشان دیپلمشان را در شهر غزنی و در قرهباغ گرفته بودند، بعد برای ادامه کار یا تحصیلش چهار سال در پوهنتون (دانشگاه) کابل درس خوانده بودند؛ چون بنده خدا پدرم، پدر و مادرش را در کوچکی از دست داده بود، خیلی کوچک بود، در وولسوالی قرهباغ زمین های زیادی داشتند، اما قره باغ شرایط جغرافیایی اش یک طوری است که مثلا با ملیت پشتونها همجوی و همآب هستند؛ من خودم خیلی یادم نیست اما زمان عبدالرحمنخان خیلی ظلم در حق ملت هزاره شد. آن زمان پدرم یتیم بوده و ۱۸ سال را کامل نکرده بوده که پشتون های دور و برش، زمین هایش را به زور غصب کرده بودند. وقتی که زمینهای پدرم غصب شد ودرسش تمام شد، آمده به کابل برای کار و ادامه تحصیل.
من یک برادر از خودم بزرگتر داشتم و فرزند دوم خانواده بودم. برادرم هم سال ۱۳۷۳ همراه با پدرم شهید شدند.
**: اسم برادر و خواهرتان را به ترتیب می گویید...
مادر شهید: من یک برادر بزرگتر داشتم به نام شهید محمدحنیف؛ خواهر نداشتم و خودم تنهام. یک برادر کوچکتر از خودم دارم که حالا در افغانستان است و من از نیروهای امنیتی در ترس و هراسم که اسمش را بگویم. حالا باشد برای بعد.
**: الان در این شرایط و اوضاع در افغانستان است؟
مادر شهید: بله.
**: زن و بچه هم دارند؟
مادر شهید: بله دارند.
**: آقای محمدحنیف کجا هستند؟
مادر شهید: سال ۷۳ در شهر کابل شهید شدند.
**: شما هم مادرتان شهید است، هم پدرتان و هم برادرتان...
مادر شهید: هم همسر اولم؛ پدر احمد شکیب هم شهید است.
**: عجب زندگی عجیبی... چه توفیقی از این بالاتر؟
مادر شهید: من که کنیز حضرت زینب هستم، در صبر و استقامت یک ذره هم به حضرت زینب نمی رسم، انشالله خودش قبول کند به حق حضرت زهرا که شفاعت آن دنیایم باشد. در این دنیا خیلی زجر کشیدم و اذیت شدم.
**: با همسرتان چطور آشنا شدید؟
مادر شهید: نحوه آشنایی من و همسرم، آن وقت ها اینقدر مدرن نبود.
**: اسم همسرتان را هم میفرمایید؟
مادر شهید: شهید عیوض... مدرن نبودیم مثل حالا که با هم آشنا باشیم که با هم ازدواج کنیم؛ یک خواستگاری سنتی بود؛ فامیلی نزدیک نبودیم؛ مثلا در یک کومه بودیم. برادر ایشان بیشتر با پدرم همکار بودند و آمدند خواستگاری و مادرم وقتی زنده بود تازه من نامزد شدم؛ یک ماه بعد مادرم شهید شد.
**: شما در کابل بزرگ شدید و رشد کردید؟
مادر شهید: در شهر کابل به دنیا آمدم و در شهر کابل درس خواندم و در سن ۱۶ سالگی ازدواج کردم. در سن ۱۷ سالگیام احمدشکیب به دنیا آمد، یعنی من ۱۷ ساله بودم که مادر شدم. در سن ۱۸ سالگی هم تقریبا همسرم شهید شدند؛ پسرم هفت هشت ماهش بود. چون پدرم هم شهید شده بود، برادر هم نداشتم (جز یک برادر کوچکتر از خودم) دیگه کاملا در شرایط افغانستان بیپناه بودم.
چون پدرم و همسرم شهید شدند با شهادت آنها خانه و زندگی ما همه به تاراج رفت؛ یعنی بی خانه و بی زندگی شدیم؛ هوا سرد بود؛ همه جا برف نشسته بود؛ همین دیماه یا همین ماه جدی در افغانستان بود؛ موقعی که افشار سقوط کرد و به دست دشمن افتاد، مثل حضرت زینب همه اینها جلوی چشمم بود که، پدرم را با تیر زدند، همسرم را با تیر زدند، برادر شوهرم را با تیر زدند، ما همه زن و بچه ها با شرایط خیلی وحشتناک، اذیت و آزار شدیم؛ از خانه آمدیم بیرون و از دامنه کوه های افشار سمت کابل رفتیم و آنجا هم آواره شدیم.
آنجا مسجدها فعال بودند. من خیلی در حزب و گروه و اینها نبودم؛ نه پدرم و نه همسرم هم در حزب و گروه نبودند. مسجدهایی از طرف حزب حرکت بودند که پذیرای مهاجرین و جنگزدهها بودند که خیلی مهاجرها به آنجا رفته بودند. آنجا در مسجد غذا و اینها درست میکردند؛ ما در شرایط بد رفتیم. احمدم که کوچک بود در بغلم بود؛ یک مادری، دختر شش هفت ماهه در بغلش بود؛ مادرشوهرم یک پیرزن شصت هفتاد ساله بود که دو تا پسرش جلوی چشمش شهید شده بودند؛ با دو سه تا بچه که از آن برادر شوهرم بود. در شرایط روحی و روانی خیلی بدی بودیم؛ ما را در مسجد نگذاشتند، همانجا در منطقه تیمنی به خانه یک بنده خدا بردند که دو سه شب آنجا ماندیم. موقعی که شهدای ما شهید شدند، پیکرشان همانجا ماند؛ کسی نمی توانست آنها را دفن کند یا جایی انتقال دهد چون منطقه هنوز دست دشمن بود.
آن موقع شرایط اینطور ایجاب می کرد که برادر بزرگم هم در جبهه بود؛ برادرم هم آن موقع مدرسه نظامی خوانده بود. چند وقتی که تازه از مدرسه نظامی فارغ شد ، در «خوست» جنگ شروع شد. که خوست هم سقوط کرد. دوباره این برادرم مهاجر شد به ایران؛ بعد از پیروزی حکومت مجاهدین دوباره برگشت به افغانستان. وقتی که پدرم اینها شهید شدند، برادرم در جبهه بود. ما با وضعیت خیلی بد رفتیم در تیمنی. تقریبا یک هفته آنجا در آن خانه ماندیم. روزها در رفت و آمد بودیم در این مسجد که خبر و احوال بگیریم که وضعیت چطور شد؛ شهدای ما چطور شدند؟ وضعیت منطقه چطور شد؟...
در همین یک هفته که ما آنجا بودیم سختترین چیزها و بدترین چیزها را دیدیم. برای نماز و برای گرفتن خبر رفتیم به مسجد که ببینیم چه خبر است و تقریبا شام بود که من خودم با چشمهایم دو تا زن شهید را دیدم که از افشار آوردند. یکی تقریبا مسن بود؛ اینها اصلا سر نداشتند، اما از لباس و بدنشان می شد فهمید که زن مسن بود که سرش را بریده بودند! و یک دختر جوان بود. این بدترین و تلخترین خاطره زندگیام بود. با آن وضعیتی که زندگی خودم تلخ بود بنده خدا این دختر با مادرش را سر بریده بودند؛ سرش را نفرستاده بودند؛ فقط همین تن و بدن و جسمش را دیدیم. یک بنده خدایی که یک گاری داشت می خواست اسباب و وسایلش را بیاورد در منطقه امن. این دو زن شهید را گذاشته بودند بین وسایل و لباسهایشان و آورده بودند آنجا. این دو تا را شستشو دادند و در همین مسجد دفن کردند.
بعد از یک هفته برادرشوهرم از سمت غرب کابل آمد. شرایط شرق خیلی بد بود و از سمت غرب آمدند و ما رفتیم سمت غرب کابل. آنجا جا و مکان و فامیل و اینها بودند. بعد از یازده شب و یازده روز مثلا دایی من با برادرم با هیئت صلح خیلی رفتند و آمدند و موفق شدند این سه تا شهید ما را از افشار بگیرند و بیاورند. بعد از یازده روز، فقط این سه شهید را آوردند. شهدای افشار خیلی زیاد بود. تقریبا ۳۵۰ نفر با تاریخ در اینترنت ثبت شده که اینها را بعد از یک سال یعنی در سالگرد نبرد افشار رفتند و این شهدا را همین طور خاک کردند. یعنی قبر دسته جمعی کندند برای آنها؛ اما این سه شهید ما را بعد از یازده شب آوردند. البته خواست و لطف خدا بود در حق ما که این سه شهید به دست ما آمد و ما آرام گرفتیم.
ما شهدایمان را در غرب کابل کفن و دفن کردیم. بعد از آن شرایط چون نه خانه داشتیم و نه زندگی، با مادرشوهرم و بچه ها آمدیم باز سمت غزنی؛ یعنی سمت ملک و دی یعنی روستای پدری شوهرم. من هفت سال آنجا بودم. سال ۷۳ برادر بزرگم در ۲۲ سالگی و در کابل شهید شد که یک دختر شش ماهه هم داشت.
بعد از هفت سال، سال ۷۷ که درگیری جنگهای طالبان شدت گرفت، جنگ در سمت غزنی و قرهباغ خیلی شدید شد. خیلیها آمدند و باز ما آواره شدیم و رفتیم سمت کوهها. بعد از دو هفته که درگیریها آرام گرفت من با برادر کوچکم و با احمد و با زن و بچهاش آمدیم سمت ایران و به کشور جمهوری اسلامی ایران پناهنده شدیم.
**: شما می فرمایید چند تا فرزند دارید؟
مادر شهید: الان؟ من موقعی که احمدشکیب شش هفت ماهه بود، ۱۸ ساله بودم که پدرش شهید شد، ازدواج اولم بود. من سال ۱۳۷۷ به کشور ایران آمدم و پناهنده شدم و با پسرعمویم ازدواج مجدد داشتم. الان خدا را شکر ۵ تا فرزند دارم، دو تا دختر، سه تا پسر.
**: اسم هایشان را به ترتیب میگویید؟
مادر شهید: دختر بزرگم فرشته اصغری دانشجوی سال اول پرستاری دانشگاه اصفهان است؛ دختر دومم امسال کلاس دوازدهم است؛ سال آخرش است. پسرم مسعود اصغری محصل فنی و حرفه ای است؛ پسر دومم مهدی اصغری هم کلاس نهم است؛ کوچکتر از همه امیرمحمد است که کلاس چهارم دبستان است، که در این دو سال همهاش با درس مجازی درس خوانده.
**: شوهرتان اسمشان چیست؟
مادر شهید: محمداحسان اصغری.
**: هستند ایشان؟
مادر شهید: سرِ کار هستند.
**: کارشان چیست؟
مادر شهید: خانواده عمویم چون پسر بزرگشان در راه آمدن به ایران اوایل انقلاب گم شده بود، سال ۶۷ ، خانواده عمویم به دنبال پسرشان آمدند ایران و همینجا ماندگار شدند. پسرشان هم که پیدا نشد! سال ۶۸ آمدند اینجا و شوهر من در همین سبزه میدان اصفهان و در مغازه مرغ فروشی و خاروبار فروشی کار کرده. الان هم تقریبا سی و پنج سال کار کرده؛ الان مغازهای در خیابان شیخ طوسی مال خودش است...