به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، یکی از این قهرمانان اسیر «سعید نفر» نام دارد که به عنوان نیروی تخریبچی به خنثی سازی مین مشغول بوده است. او زمانی فرماندهی یک گردان را در قرارگاه نجف اشرف برعهده داشته است.
این آزاده روایت میکند: « متولد ۱۳۴۴ هستم و در جنوب تهران متولد شدهام. ۱۷ ساله بودم که برای نخستین مرتبه به جبهه اعزام شدم. دوران نوجوانی را به عنوان رزمنده تخریبچی در جبهه میگذراندم که عملیات «خیبر» طرحریزی و اجرا شد. من هم در این رزم حضور یافتم و پس از مجروحیت به مدت ۶ سال و نیم به اسارت دشمن بودم.
روز سوم اسفندماه سال ۱۳۶۲ سرنوشت من به عنوان رزمنده به گونه ای دیگر رقم خورد؛ چراکه در آن مقطع فرمانده گردان ویژه تخریب قرارگاه نجف اشرف بودم به همراه تعدادی از دوستانم اکبر جانثاری، مهدی محمدی شاهد , شهید علی قبلهای به «لشکر ۷ ولیعصر» که در آن شب مأموریت عمل از محور «زید» و پیشروی و چسبیدن به «نهر کتیبان» برای مسدود کردن منطقه ورودی دشمن در روی پل «دوعیجی» و خنثی سازی میادین مین را برعهده داشت به ما واگذار شد.
به منطقه طلاییه رسیدیم که فکر کنم حوالی ساعت ۹یا ۱۰ صبح بود که یکی از سربازهای عراقی هنگام خروج از سنگرشان چشمش به ما افتاد و شروع به داد و فریاد کرد و پشت سر هم فریاد میکشید: «ایرانی ایرانی.» او با این کار قصد داشت دیگر همسنگرانش را از وجود ما در نزدیکی سنگرشان مطلع کند. درعرض چند ثانیه چند سرباز تنومند عراقی را دیدم که سراسیمه از سنگرشان بیرون آمده و به ما خیره شده بودند. باورشان نمیشد که ما توانسته باشیم شب گذشته در زیر آن باران گلوله خودی و دشمن تا آنجا پیشروی کرده باشیم. لحظاتی بعد درحالی که یکی از آنها جلوتر از بقیه مینهای سر راهشان را خنثی میکرد، چهار نفر دیگر هم پشت سرش و اسلحه به دست با احتیاط به سمت ما میآمدند. من که همه چیز را تمام شده میدیدم آرزو میکردم که ایکاش شب قبل علاوه بر سیم چین و سرنیزه میتوانستم اسلحه یا حداقل نارنجکی با خود برداشته بودم تا پیش از شهادتم به دست دشمن حداقل یکی دو تا از آنها را به جهنم بفرستم اما، افسوس که همان سیم چین و سرنیزه را هم به یکی از همرزمانم داده بودم و اکنون هیچ وسیلهای برای دفاع از خودم نداشتم.
بالاخره بعد از یکی دو دقیقه عراقیها بالای سرم رسیدند. آنها که ترس از نزدیک شدن به من درچهرهشان مشهود بود از فاصله چند متری به من که به دلیل آتش سنگین عملیات مجروح و خون آلود روی زمین افتاده بودم میگفتند که دستهایم را بالا بگیرم. من که تا حدی زبان عربی را بلد بودم به ناچار دستهایم را بالا بردم و آنها جرأت کردند که به من نزدیک شوند. از این پنج تا سرباز چهار تای آنها کلاه سبز و یکی دیگرشان که معلوم بود بعثی و ارشدشان هست کلاه قرمز برسر داشتند. یکی از سربازها جلو آمد و شروع به تفتیش بدنی من کرد که متأسفانه در این هنگام یک کوله کوچک کمری که حاوی مقداری موادمنفجره و فتیله و چاشنی انفجاری بود از پشت کمر من گیر آورد و تحویل آن درجه دار داد. آن افسر بعثی به محض دیدن آن کوله انفجاری جلو آمد و با خشم و عصبانیت از من پرسید: «تو پاسدار هستی؟» و من درجوابش گفتم : «نه من داوطلب(بسیج) هستم.» او که از جواب من قانع نشده بود درحالی که آن کوله انفجاری را جلوی چشمانم گرفته بود با لگد توی شکم و پهلویم کوبید و به من گفت: «تو دروغ میگی، تو پاسداری و من تو رو میکشم.» من هم که بر اثر خونریزی زیاد خیلی توی حال خودم نبودم شانههایم را بالا انداخته و با بیاعتنایی گفتم: «می خوای بکشی بکش، بهتر، راحت میشم.» افسر خبیث که انتظار چنین جواب و عکسالعملی را از من نداشت بیشتر شاکی شد. به سربازان دیگر که همراهش بودند اشاره کرد که از آنجا بروند و مرا با او تنها بگذارند.
بعد از رفتن سربازان،آن درجهدار ملعون بعثی گلنگدن اسلحه کلاشینکفی را که در دست داشت کشید و لوله اسلحهاش را روی پیشانی من گذاشت. ظاهرا آخر ماجرا بود و من داشتم به آرزوی دیرینه خود یعنی شهادت میرسیدم. من که کار را تمام شده میدیدم آرام چشمانم را بستم و زیر لب شهادتین را خواندم. شاید باورتان نشود ولی در آن لحظه من واقعا از دنیا بریدم و دل کندم. درهمان زمان کوتاه که چشمانم بسته بود و در انتظار مرگ بودم تمام صحنههای زندگیام از کودکی تا به آن زمان به مانند کسی که در قطاری نشسته باشد و از پنجره بیرون را نگاه کند از جلوی چشمانم گذشت. همانطور که منتظر شنیدن صدای شلیک گلوله و احساس داغی سرب روی پیشانیم بودم در دل داشتم با خدا راز و نیاز میکردم و از درگاهش طلب بخشش و آمرزش میکردم. چند ثانیه به همین منوال گذشت ولی خبری از شلیک گلوله نبود.
خیلی کنجکاو بودم دلیل این تأخیر و شلیک نکردن را بدانم. با خودم فکر میکردم که شاید میخواهد مرا قبل از کشتن به اصطلاح زجرکش کند. طاقت نیاوردم و چشمانم را آهسته باز کردم و در اینجا بود که صحنه غیرقابل باوری را دیدم. درکمال تعجب مشاهده کردم افسر دیگری که ظاهرا هم درجه او بود سر رسیده و آنها با هم بر سر کشتن یا نکشتن من مشغول جر و بحث هستند. آن عراقی بعثی با خشم و عصبانیت شدید دائم لوله اسلحهاش را به سمت من میگرفت و میگفت: «این پاسداره و من باید اونو بکشم.» افسر دومی در حالی که لوله اسلحه او را به سمت دیگر میداد میگفت: «تو حق نداری اینو بکشی الان روز شده و ما دستور داریم اسیر بگیریم اگر تو این اسیرو بکشی من گزارش میکنم.» این قضیه بلاتکلیفی من بین مرگ و زندگی درحالیکه بیجان و بی رمق وسط این دو نفر بر روی زمین افتاده بودم برای یکی دو دقیقه ادامه داشت. واقعا آن دقایق برای من یکی از سختترین لحظات عمرم بود و من هیچگاه آن حس عجیب بلاتکلیفی را فراموش نمیکنم. در نهایت بعد از کشمکش فراوان بین آن دو، سرانجام درجه دار دومی حرفش به کرسی نشست و افسر بعثی را از کشتن من منصرف کرد.
درجه دار دومی که مانع کشته شدن من شده بود بالای سرم نشست و به زبان عربی گفت: «نترس تو در امان هستی. تو اسیر هستی. من مسلمانم و تو هم مسلمان.» بعد درحالیکه اطرافش را نگاه میکرد سرش را نزدیک آورد و گفت: «من شیعه هستم وسپس با اشاره به سمت قلبش آرام گفت: خمینی خمینی.» آری افسری که مانع از کشته شدن من شده بود یک عراقی شیعه بود که در قلبش عشق امام را داشت و چون عمر من به دنیا باقی بود خداوند او را وسیله زنده ماندن من و نجات از دست آن افسر خبیث کرده بود چرا که اگر لحظاتی دیرتر رسیده بود چه بسا که آن جانی ملعون مرا کشته بود. البته بعضی اوقات که با خود فکر میکنم می گویم ای کاش آن شخص سر نرسیده بود و من کشته میشدم و به آرزوی دیرینه خود یعنی شهادت میرسیدم.
سال دوم اسارت بود که گروهی از پزشکان صلیب سرخ به همراه تعدادی از پزشکان عراقی به اردوگاه آمدند. تمامی افرادی که در جبهه مجروح شده بودند و در اردوگاه در «آسایشگاه ۸ » تحت مداوا بودند از جمله من و همرزم دیگرم مرتضی که در عملیات در کنار من و بیسیم چی بود و دیگر دوستانمان که از ناحیه پا قطع عضو بودند. آنها اعلام کردند بنابر توافقی که با مسئولین ایرانی و عراقی انجام شده قصد دارند تا تعدادی از اسرای مجروح هر دو کشور را با هم مبادله کنند. آنها از اسرای مجروح میخواستند تا در جلوی چشم آنها راه بروند. من و مرتضی نیز در صف مجروحین جلوی چشم دکترها راه رفتیم که بنا بر تشخیص آنها مشکل پای من زیاد حاد نبود و آنها بیشتر افراد قطع عضو مجروحیت شدید مد نظرشان بود به همین خاطر مرتضی در لیست تعویض و مبادله قرار گرفت. چند روز بعد این عزیزان با اسرای عراقی که وضعیتی مشابه ایشان داشتند از طریق صلیب سرخ تبادل شدند. یادم میآید مرتضی در هنگام خداحافظی در حالی که اشک میریخت رو به من کرد و گفت : «سعید، من جونم و زنده بودنم را مدیون توام، ای کاش با هم آزاد میشدیم. حالا هم هر کاری تو ایران داری بگو تا برات انجام بدم.»
یادم میآید که روز تبادل اسرا در مرز خسروی ترتیب تبادل افراد به شکلی بود که افسر عراقی اسم تعدادی از اسرا را یکی یکی میخواند و افراد در یک صف میایستادند و پس از تأیید آن اسامی توسط صلیب سرخ، اسرا یکی یکی و به ترتیب اسمشان در لیست صلیب سرخ آزاد میشدند. سپس نوبت طرف مقابل بود که این کار را تکرار کند. اسرایی که اسمشان خوانده میشد به سرعت برق و باد منطقه حدفاصل بین نیروهای ایرانی و نیروهای عراقی را که به «نقطه صفر مرزی» مشهور است طی میکردند.
زمان به کندی میگذشت. افسر عراقی داشت یکی یکی اسم افراد را میخواند و قلب من به شدت هر چه تمامتر درون سینه ام میزد. دائم در این فکر بودم که نکند همین الان مشکلی پیش بیاید و عراقیها پشیمان بشوند و ما را دوباره به اردوگاه باز گردانند. در همین افکار بودم که ناگهان صدای افسر عراقی در گوشم پیچید که با صدای بلند گفت : «سعید حسن نفر» خدایا چه میشنیدم داشتند اسم من را برای آزادی و رفتن و رسیدن به خاک وطن صدا میزدند. غرق در همین افکار بودم که دوستم احمد تنهای بهم زد و گفت: «سعید چرا جواب نمیدی؟» دارن اسم تو رو میخونن. من با گفتن کلمه «بله قربان» دستم را بلند کردم و مسئول صلیب سرخ در حالیکه لبخند بر لب داشت با اشاره دستش به سمت ایران و با گفتن کلمه «اوکی» به من اشاره کرد که آزادم و میتوانم بروم. نمیدانم این لحظه آزادی را چگونه برایتان توصیف کنم. حس خیلی عجیب و خاصی داشتم؛ حس پرندهای را داشتم که بعد از سالها زندگی در قفس حالا در قفس را باز میدید و کافی بود که پر بگشاید و در دنیای آزاد بیرون پرواز کند.
«آزادی» چه واژه و کلمه زیبایی باورم نمیشد که دارم آزاد میشوم و از آن برزخ عراق و اردوگاه رهایی مییابم. ناخودآگاه این آیه شریفه قرآن و این وعده تخلف ناپذیر الهی در ذهنم نقش بست که میفرماید: «اِنَ مَعَ العُسرِ یُسرا» حالا من پس از گذشت ۲۳۴۰ روز از اسارت درعین ناباوری داشتم آزادی را با چشم خود میدیدیم و طعم شیرین آن را با تمام وجودم میچشیدم. تنها میتوانم این را بگویم آن مسافتی را که به سمت وطن میدویدم انگار که پاهایم روی زمین نبود بلکه احساس میکردم که در آسمان هستم و دارم روی ابرها پرواز میکنم. اصلا به پشت سرم نگاه نمیکردم چرا که میترسیدم صدایم کنند و بگویند اشتباه شده و باید به اردوگاه برگردی. چند سال پس از آزادی برای آنکه خاطرات دوران اسارت را فراموش نکنم و بتوانم پیامم را به آیندگان برسانم که چگونه میهن از چنگال دشمن نجات یافت کتاب خاطرات خودم را به عنوان «خوابی که تعبیر شد» به نگارش در آوردم.