گروه استان های خبرگزاری دانشجو، حسین اکبری؛* فعال دانشجویی دانشگاه بجنورد، ظهر یکشنبه بود که جمعی حدود ۲۰۰ نفره از دانشجویان دانشگاه بجنورد در یک محل تجمع کردند؛ شعار زن، آزادی سر دادند؛ مسیرهایی را در دانشگاه طی کردند و سعی داشتند جمعیت بیشتری را دور خود جمع کنند.
در هر حال جمعیت از این میزان بیشتر نشد؛ دانشجویان دانشگاه بجنورد که حتی یک کلمه ناسزا بیان نکردند، مقابل سازمان مرکزی جمع شدند و خواستند رئیس دانشگاه به جمع آنها بیاید. طبق گفته مسئولان حاضر در محل، رئیس دانشگاه در محل حضور نداشت، اما وعده داد به زودی به سخنانشان گوش خواهد داد.
عمل به این وعده زیاد طول نکشید. صبح روز بعد تریبون آزادی تشکیل شد. رئیس دانشگاه نیز از همان لحظه اول در محل حاضر شد تا سخنان را بشنود. اما مهمترین نکته که به چشم میآمد عدم حضور افراد حاضر در صف اول اعتراضات بود. همانهایی که شعار میدادند تا بقیه تکرار کنند. با خود گفتم مگر آنها نمیخواستند با رئیس حرف بزنند؟ پس چرا کلا در جمع حاضر نیستند؟
خلاصه چند دانشجو به نوبت پشت تریبون رفتند. نفر اول متنی را که من نمیدانم از کجا کپی کرده بود خواند؛ چرا میگویم کپی؟ چون برخی مسائل که حل شده بود، مثل رفتن بانوان به ورزشگاه را نیز در دل خود جای داده بود! با خود گفتم خب دانشجوی عزیز، حداقل همین تیکهها را حذف میکردی! چه اصراری بود دقیقا همان متن کپی شده را بخوانی؟
دیگر دختری آمد، با بغض در گلو و اشک در چشم؛ از آزادی که ندارد گفت. من البته نمیدانستم دقیقا از آزادی چه میخواهند؟ به دنبال پاسخ این سئوال در سخنرانیها بودم. این دانشجوی دختر متنی احساسی را خواند؛ از چند دختر فوت شده طی روزهای اخیر نام برد؛ نامهایی که روزهاست مشخص شده صرفا توهمات برخی رسانههای خارجی بود.
این دختر در ادامه نام حضرت زینب(س) و فاطمه(س) را آورد؛ نمیدانستم منظورش چیست! لابد میگفت باید همانطور که به این دو عزیز احترام میگذاریم، باید به بقیه هم احترام گذاشت؛ که البته حرف درستی بود، اما کاش، کاش و کاش جز نام این دو بزرگوار، رفتارهای آنها را نیز اجرا میکردیم.
پسری آمد؛ میگفت من سیاسی نیستم. کاری هم به چیزی ندارم؛ اما چرا با منی که دیروز شعار میدادم، از شماره ناشناس تماس گرفتند و اخطار دادند؟ با خود گفتم برادر! اگر سیاسی نیستی پس چرا داشتی شعار میدادی؟ و او این جمله را که سیاسی نیستم بارها تکرار کرد! نهایت حرفش هم این بود که ما اجازه حرف زدن نداریم! در حالی که پشت همین تریبون بارها به نهادهای امنیتی تیکه انداخت.
دیگری آمد. او هم مدعی بود سیاسی نیست و فقط شاعر است! با خودم گفتم مگر کسی که شاعر است دیگر نمیتواند سیاسی باشد؟ آمد و گفت میخواهد شعر بخواند! اما یک صدا از موبایل خود پخش کرد و جلوی میکروفون گذاشت! گفتم حداقل شعر را که خودت بخوان!
جمعیت حدود ۱۰۰ نفره حاضر در تریبون بعد هر تکه پراکنی سخنرانان، دست و جیغ میکشیدند. دیگر کسی برای صحبت نبود، اما یکی از بسیجیان پشت تریبون رفت. او معتقد بود اختلافات دو تفکر آنقدر که نشان میدهند بزرگ نیست و مشکل جای دیگری است؛ مشکل عدم گفتگو بین این دو قشر است؛ البته خودش را نیز مقصر میدانست که چرا خود با تفکر مقابلش به گفتگو ننشسته؛ اما اکنون به دنبال گفتگو بود. میگفت از فضای احساسی در دانشگاه باید دوری کنیم و وارد منطق شویم.
در همین ما بین چند نفری از جمعیت معترض شدند؛ برخاستند و مانع صحبت شدند، اما این دانشجو به نوبت پاسخ آنها را داد و باز هم به گفتگوی بیشتر توصیه میکرد.
فرد بعدی که او هم بسیجی بود پشت تریبون رفت، اما همان دانشجوها که تا چند لحظه قبل دست میزدند و جیغ میکشیدند، سالن را خالی کردند؛ البته عده دیگری که واقعا میخواستند بفهمند چی به چی است ایستادند و گوش دادند!
این ماجرا در کنار حوادث ظهر همان روز برایم معنی پیدا کرد؛ ظهر باز هم دانشجوها جمع شدند؛ البته با مقداری نصف دیروز؛ آن ردیف اول که دیروز در معرکه بودند و صبح در تریبون نبودند، باز هم به خط شدند. بعد از فروکش کردن شعارها، چند دانشجو رفتند و گفتند بیایید صحبت کنیم، تضارب آرا داشته باشیم، حرف بزنیم و بشنویم؛ اما اکثر طرف مقابل گفتند ما میترسیم، پاسخ داده شد از چی؟ گفتند از شما!
برایم سئوال شد که چطور میشود یک نفر از تجمع غیر قانونی همراه با شعارهای بعضا هنجارشکن نترسد، اما از گفتگو در یک محیط آرام بترسد؟ در خیالم آمد که شاید ترس یک بهانه باشد... مسئله چیز دیگریست... مسئله آن است که چند سال قبل فردی به من گفت: نمیگذارند حرف بزنم، بهترین توجیه برای کسی است که حرفی ندارد!