جنگ از پنجرهها/ روایت اول، زور زندگی از جنگ بیشتر است
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-فاطمه آذربایجانی؛ نوجوان که بودم خوراکم خواندن کتابهای ادبیات پایداری بود در فضای کتابها ذوب میشدم قلبم برای خرمشهر و آبادان روزهای اول جنگ میتپید و خودم را در میان آن آدمها در حالی که تفنگی بر دوش دارم یا در بیمارستانها و مراکز درمانی میچرخم تا کاری بکنم تصور میکردم از همان زمان فهمیدم که میان جنگیدن و دفاع کردن تمایز وجود دارد که دفاع کردن همیشه مقدس است، اما هیچ وقت دلم نمیخواست که جنگ تکرار شود از مردن میترسیدم و وحشتناکتر از مردن برایم آدمهایی بودند که از جنگ باز میماندند که گویا هر روز جانشان گرفته میشود و خرابههایی که انگار همیشه مردهاند. حتی اگر هزاران بار بازسازی شوند (گویی که نفرین شده باشند) شبیه به همان نخلهایی که هیچوقت سبز نشدند.
در دو سالی که گذشت از ۷ اکتبر، جنگ را بیخ گوشم حس میکردم جنگ در شهر و خانه و روی پشت بامها نبود، اما آتش آن از کیلومترها دورتر صورتها را میسوزاند و من میترسیدم از روزی که آتش جنگ «وطن» را بسوزاند و خاکسترش روی سر مردم بنشیند. میترسیدم، چون به خودم اطمینان نداشتم نمیدانستم واقعاً تاب دفاع کردن را دارم یا نه میترسیدم، چون از دست رفتن وطن زیر سایهی اختلافات سیاسی کابوسی دهشتناک بود.
دو روز قبل از آغاز حمله از تهران برگشته بودم به خانه و به اجبار جنگ ماندگار شدم آرامش و سکون شهرستان آزارم میداد و کلافه میشدم فکر میکنم خاصیت فاجعه همین است که هر چقدر به آن نزدیکتر باشی، احتمالاً آرام و قرار بیشتری داری همهی آدمها شبیه به هم شده بودیم تمام معادلات ذهن و ترسهایم داشتند از هم میپاشیدند. این مردم شبیه به همان آدمهایی بودند که نمیتوانستند خرمشهر را به این سادگیها رها کنند شبیه به مردمی که هشتاد سال است کلید خانههایشان را برای فرزندانشان به ارث گذاشتهاند. فهمیدم مادامی که پای وطن در میان باشد دفاع کردن هنوز هم برای این مردم ارزشی مقدس است، حتی میان اختلافات پررنگ سیاسی وطن همان مادری بود که دوباره همه را جمع کرد.
زور زندگی حتی از جنگ هم بیشتر است. جنگ روزمرگی آدمها را فلج میکند و به یک باره همه چیز را کدر میکند، انگار که روح از تن خیابانهای شلوغ میرود همه جا آشوب میشود و بیشتر از همه سینهی آدمها. اما نمیتوان بیشتر از یک هفته ده روز صبح تا شب به دنبال خبر لحظهای تری صفحهی گوشی را بالا و پایین کرد مگر تا چند وقت میتوان خانه و شهر را رها کرد و کار و زندگی را تعطیل؟ حق خبرها هم از یک جایی به بعد برای مغز تکراری و خسته کننده میشوند دیگر صدای موشک به اندازهی روز اول آدمها را از جا نمیپراند و بالاخره ساعت خواب آشفته به یک ثبات نسبی میرسد برای همین چیزهاست که آدمها میتوانند زنده بمانند.
اما فراموشی ترسناک است تبدیل شدن آدمهای از دست رفته به عدد ترسناک است. خستگی ترسناک است و فراموش کردن دفاع از همهی اینها ترسناکتر این روزها این ترسها زیاد در تاریکی مغزم پیچ و تاب میخورند ناگهان آن میراث هشتاد ساله را به یاد میآورم که مردمانی هستند که دفاع کردن را به میراث میگذارند حق دفاع از کلید خانههایی که چیزی از آنها باقی نمانده. پس به قول دیالوگ ماندگار فیلم «چ»: «تا وقتی صدای اذان از گلدستهها میاد، ناامیدی گناه کبیره است.»
*فاطمه آذربایجانی، دانشجوی کارشناسی جامعهشناسی دانشگاه تهران
*انتشار یادداشتها به معنای تأیید تمامی محتوای آن توسط «خبرگزاری دانشجو» نیست و صرفاً منعکس کننده نظرات گروهها و فعالین دانشجویی است