گروه علمی «خبرگزاری دانشجو»؛ مادر، یک کاسه ی کوچک یک بار مصرف دستش گرفته بود و پشت دخترک راه می رفت. دختر قدم هایش را تند برمی داشت و مرتب می گفت: «نمی خورم مامان؛ میل ندارم!» و مادر باز اصرار می کرد که «فقط یک قاشق دیگر!»
محتویات کاسه درست معلوم نبود. از دور، چیزی شبیه به فرنی یا شیربرنج به نظر می آمد. نزدیک در حوزه که شدند، دخترک جزوه ای که همراه داشت را باز کرد و نشست لب جدول. مادر نشست کنارش و باز اصرار کرد: «بخور، باید تموم شه!» و دخترک باز می گفت که از گلویش پایین نمی رود و نمی تواند.
در را که باز کردند، دختر کنکوری کیف و جزوه اش را داد دست مادر و بلند شد. مادر باز اصرار کرد و دختر به زور، یک قاشق از آن معجون جادویی خورد و رفت.
مادر دخترک، به زن میانسال کنار دستی اش که کنجکاوانه نگاه می کرد، گفت: «هزارتا قل هو الله به هزار دونه برنج خوندم و فوت کردم؛ باهاش اینو درست کرده م.»
مادر مضطرب به دخترش که دور می شد نگاه کرد و زیر لب گفت:«حیف که نخورد و رفت.»