گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ رمان «قیدار» نوشته رضا امیرخانی از جمله کتاب هایی است که مورد توجه مخاطبان و طرفداران کتاب و کتابخوانی قرار گرفته است؛ این کتاب برای هشتمین بار در سال 1391 توسط انتشارات نشر افق به چاپ رسید.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
سر ظهر، سید محمد کبابی، رفیق یک تختی، سیخ ها را زده است و آتش را گیرانده است و منتظر است تا قیدار بیاید.
سر ظهر، نعمت، سر شلتون داد می کشد که از سر آتش کباب بریزد سر منقل و اسفند را آماده کند تا موقع آمدن قیدار، دور سر بگرداند. شلتون اما بازی در آورده است که:
قیدارخان دستور داده اند، دم پر ذغال جات نروم!
نعمت، شلتون پیرمرد را با یک دست بلند می کند و می گیردش بالای آتش و این جور شلتون قانع می شود.
سر ظهر، قبل از اینکه صدای بوق گاومیش را بشنوند، صدای موتورش را می شنوند و می دوند کنار در. نعمت، در نیمه باز را باز می کند و گاومیش داخل می شود. شلتون می دود و دور اتول می چرخد و اسفند دود می کند.
پارکابی می زند زیر آواز که:
بر شیطان و دل سیاه ش لعنت.... بر یزید و عسکر سپاه ش لعنت.... بر حسود و چشم بد خواه ش لعنت.....
هاشم شامورتی روی گل گیر سمت راننده ضرب شش و هشتی می گیرد و سقلمه می زند به پارکابی که بخواند و او هم به رنگ هاشم، شاد می خواند که:
الهی هر کی بخیله/ چشاش باباقوری بشه!
کچل بشه، قوزی بشه/ خمار و وافوری بشه!
عروس کشونه، ام روز/ بره کشونه، ام روز
سر سفره قیدار/ صف قشونه، ام روز
قیدار پیاده می شود و مزد دهان قاسم پارکابی، صلواتی از جمع می گیرد.
بعد سراغ ناصر را می گیرد و می گوید که میش سفید را بیاورند. خودش می رود سمت شاگرد و در گاومیش را باز می کند. سید محمد کبابی، یک بسته اسکناس دو تومانی نو، روی سر قیدارمی ریزد. قیدار در را باز می کند و انگار کنار گود باشد، زانو می زند روی زمین. دست کش سفید شهلا جان می رود در دست قیدار و پاش را آرام می گذارد روی رکاب گاومیش. قیدار کفش پاشنه بلند سفید را هدایت می کند وی ران پای راست خودش که زانو زده است روی زمین. شهلا کمی می لغزد، اما قیدار محکم او را گرفته است. همه دست می زنند و هلهله می کنند. بعد قیدار به شلتون که بی خیال سینی اسفند شده است و روی زمین دو تومانی نو جمع می کند، می گوید:
تشت آبی که به ت سپرده بودم، چی شد؟
شلتون به دو می رود و تشتی آب را می گذارد جلو پای قیدار. شهلا سر تا پا سپید، روی زانو قیدار ایستاده است. شهلا آرام می گوید:
بگذارید پام را بگذارم زمین!
دیگر پا تو به خاک نمی رسد، شهلا جان! جای تو بعد از این آسمان است... (اشکوب دوم را نشان می دهد)