گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو» - مسعود غزنچایی؛ "رخ دیوانه" در میان فیلم های جشنواره سی وسوم اثری شاخص و مخاطب پسند است. فیلمی که علاوه بر دارا بودن عناصر لازم برای یک فیلم سینمایی جذاب، قصه مناسب و دغدغه اجتماعی دارد.
فیلم با معرفی شخصیت اصلی فیلم، پیروز و با نریشن او شروع می شود. مخاطب از زاویه دید او با جامعه اطراف او و کاراکتر هایی که تا انتها در کنار آنها خواهد بود، آشنا می شود. این روایت تا پایان فیلم ادامه دارد و مخاطب قدم به قدم همراه با پیروز با جزئیات بیشتری آشنا می شود. تا جایی که به همراه او به بازشناسی می رسد که ترجیح بدهد دیوانه وار همچون رخی که در اوج فاجعه خود را فدای شاه می کند، او نیز خود را فدا کند تا شاه نجات یابد.
اما "رخ دیوانه" که با استقبال خوبی از جانب تماشاچیان روبرو شده است در فیلمنامه دارای ایراداتی اساسی است.
انتخاب "پیروز" به عنوان راوی انتخاب درست و هوشمندانه ای است زیرا او نسبت به بقیه افرادی که در این قصه همراه او هستند وابستگی و مشکلات کمتری دارد و همین باعث می شود تا نسبت به بقیه، بهتر و آگاهانه تر تصمیم بگیرد. چهره نسبتا سرد و خنثی بازیگر این نقش (امیر جدیدی) نیز برای این شخصیت مناسب است. ایراد اصلی مربوط به مسیری است که شخصیت راوی قصه (پیروز) طی می کند. مسیری که متاسفانه در قسمت های مختلفی از فیلم توسط فیلمساز و به شکلی آگاهانه، مخاطب از راوی جدا می شود. رها می شود و در نقطه ای دیگر دوباره با او همرا می شود.
قطع شدن ارتباط مخاطب با راوی علاوه بر اینکه به ریتم فیلم ضربه می زند، باعث می شود تا مخاطب در مقابل پیروز، شکست بخورد. مخاطب در دقایق پایانی فیلم و از جایی که پیروز به سراغ مسعود می رود، متوجه می شود که پیروز بسیار جلوتر از اوست و حتی او را در طول فیلم گول زده و به او دروغ گفته است تا او را در پایان فیلم غافلگیر کند. غافلگیری که سبب بی اعتمادی مخاطب می شود. در صبح روز بعد از حادثه، راوی به مخاطب در مورد رفتن به خانه مورد نظر و دیدن پلیس ها حرف می زند و در جایی دیگر در مورد حفظ کردن شماره غزل توسط مسعود با دیدن شماره روی تلفن ماندانا. در هر دو مورد نیز ما با تصویر ذهنی راوی از این دو رویداد در فیلم روبرو می شویم. ولی بعد متوجه عدم صداقت راوی در تعریف این دو رویداد می شویم.
راوی که با تماشاچی صادقانه ارتباط برقرار نمی کند راوی خوبی نیست. زیرا به راحتی می تواند دروغ دیگری نیز بگوید و مخاطب ترجیح می دهد از زاویه دید دیگری به قصه و کاراکتر ها نگاه کند و حتی با تصمیمی که در پایان شخصیت راوی می گیرد مخالفت کند و حق را به او ندهد.
علاوه بر این، ریتم "رخ دیوانه" در فصل هایی از فیلم افت می کند. درست در جایی که به خانه غزل می رویم و با زندگی خصوصی او و رابطه او با پدرش آشنا می شویم، فیلم از ریتم می افتد زیرا تعلیقی که برای مخاطب وجود دارد اصلا مربوط به زندگی غزل نیست و ذهن مخاطب درگیر بحرانی است که برای این چند جوان اتفاق افتاده است. ولی صبح فردا وقتی از موبایل ماندانا با غزل تماس می گیرند، دوباره فیلم به ریتم اصلی خود باز می گردد.
در جای دیگر وقتی کاوه (صابر ابر) با پدر غزل روبرو می شود، دوباره ریتم فیلم دچار افت می شود، مخاطب از قصه اصلی منحرف می شود و لحظه ای بعد از خداحافظی کاوه با پدر غزل ، با تماسی که با کاوه گرفته می شود و استفاده مناسب از موسیقی دلهره آور، فیلم به ریتم قبلی خود برمی گردد.
دلیل این موضوع تنها و تنها یک چیز است: مخاطب صحنه هایی را می بیند که راوی شاهد آن نیست. مخاطب وقتی از اول فیلم با پیروز همراه است، ترجیح می دهد تا پایان فیلم از زاویه دید او شاعد اتفاقات اطراف او باشد و نظر او را راجع به مسائل مختلف بشنود. در واقع مخاطب دوست دارد که اگر قرار است به او دروغ بگویند، خوب دروغ بگویند. اتفاقی که در "رخ دیوانه" صورت نمی گیرد و مخاطب با اطلاعاتی روبرو می شود که هیچ ربطی به داستان اصلی ندارند و راوی نیز از آنها اطلاعاتی پیدا نخواهد کرد. تنها اطلاعاتی که راوی از زندگی کاراکتر دیگری به دست می آورد مربوط به ماندانا و فصلی است که پیروز به خانه او می رود و با مادرش و حقیقتی تلخ از زندگی او آشنا می شود.
این فصل آنقدر کلیشه ای و تصنعی به تصویر کشیده شده است که مخاطب نمی داند این دیدار دارد در تهران سال 93 روی می دهد یا در خانه ای در ایالت تگزاس در دهه 50. میزانسن و طراحی صحنه و حرکت دوربین در این فصل بیشتر یادآور فیلم های دلهره آور و اسلشر است. گویی قرار است شخصیت اصلی با صحنه هایی دردناک و فاجعه بار روبرو شود اما خبری از این صحنه ها نیست. روبرو شدن پیروز با سگ و آرام کردن سگ توسط ماندانا با تلفن به قدری مضحک است که با اعلام قبلی وجود آن سگ توسط ماندانا می توانست اتفاق نیفتد. شخصیت مادر ماندانا و صحبت او از تلفن با مادرش نیز به شدت گل درشت به تصویر کشیده شده.
به جای همه این تصاویر، مخاطب آرزو می کند تا قدری بیشتر از جزئیات زندگی کاراکتر اصلی یعنی پیروز آگاهی پیدا می کرد تا بتواند در تصمیم گیری نهایی او نیز خودش را سهیم بداند. متاسفانه پیروز در "رخ دیوانه" تقریبا بی هویت به تصویر کشیده شده است و برای بازشناسی او، نویسنده فقط به رویارویی او با مادر ماندانا بسنده می کند.
پرداختن به جزئیات زندگی غزل و گذشته او و همچنین زندگی ماندانا فقط و فقط یک دلیل می تواند داشته باشد: توجیه تصمیم گیری نهایی پیروز در قبال اطرافیانش برای مخاطب.
از نظر فیلمساز، پیروز ترجیح می دهد در بازی روزگار همچون رخی باشد که در انتهای بازی خود را فدای شاه می کند، اما مخاطب شاهی نمی بیند و هرچه فیلمساز سعی می کند با بلوف های متعدد و غافلگیری های چند باره، مخاطب را گول بزند، مخاطب از فیلمساز بازی نمی خورد.
شاهی که پیروز خود را فدا می کند یا باید غزل باشد یا ماندانا که البته بیشتر می تواند غزل باشد. زیرا غزل نسبت به ماندانا شخصیت معصومانه تری دارد و گذشته ای تلخ تر. پدر و نامزدش او را دوست دارند و او هم هرچند به دنبال مادری است که وجود ندارد اما می تواند در خارج از این بازی (خارج از کشور) زندگی جدیدی برای خود رقم بزند. پس شاه این بازی غزل و نامزد او هستند و نه ماندانا (که پیروز بیشتر با او ارتباط برقرار کرده و برایش دلسوزی می کند).
فیلمساز، دلش به حال غزل سوخته و در نتیجه پیروز و به دنبال آن، مخاطب را فدای زندگی آینده او می کند. او قرار است شاه این بازی باشد. شاهی که شاه نیست.