به گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجو از مشهد، شهيد محسن فرشچى در سال ۳۶ در شهرستان قوچان،متولد شد.
از همان دوران كودكى نشانههاى نبوغ و بزرگى در وى پديدار بود. شهيد پس از طى دوران تحصيلات ابتدايى و راهنمايى وارد دبيرستان شد و پس از اخذ ديپلم در سال ۵۴ در رشته كشاورزى دانشگاه فردوسى مشهد پذيرفته شد. شهيد محسن فرشچى به محض شروع جنگ تحميلى خانه و كاشانه را رها كرد و به سوى جبهههاى نبرد شتافت.
وى يك هنرمند واقعى بود و او هنر خوب زيستن و پاك زيستن را به همه آموخت. همرزمانش در وصف حالات او مىگويند: ما هيچگاه نديديم محسن بخوابد، هر وقت مىخوابيد زانوهايش را جمع مىكرد، و سر بر روى زانو به خواب مىرفت، محسن يك بسيجى پاک و مخلص و هنرمندى واقعى كه تمام در و ديوارهاى خوزستان گواه نوازش قلمموى او بر صورتشان است.
خيلى كم به پشت جبهه مىآمد و آمدن به مرخصى را هم با برادر خود تقسيم كرده بود، به طورى كه اين دو برادر هيچگاه جبهه را خالى نمىگذاشتند.
سرانجام وی در ۱۱ تیر ماه سال ۶۲ در اهواز بر اثر اصابت گلوله به قلبش به شهادت میرسد و در قطعه شهدای بهشت رضای مشهد به خاک سپرده میشود.
مادر این شهید در وصف محسن میگوید: محسن فرزند پنجم خانواده بود و از همان دوران کودکی به تحصیل و درس علاقه داشت. وقتی به مدرسه میرفت دوستانش را از لحاظ مالی و درسی یاری میکرد به طوری که گاهی اوقات وقتی از مدرسه میآمد پول و لباسهایش را به همکلاسیهایش بخشیده بود.
محسن در رشتههای مهندسی،کشاورزی و پزشکی قبول شد که در نهایت رشته کشاورزی را انتخاب و موفق به اخذ مدرک مهندسی کشاورزی شد. او پسری با خدا بود و معمولاً شب ها تا دیر وقت نماز میخواند.
تفریحش فقط حرم، نماز و هیات بود و گاهی اوقات فراغتش را با کوهنوردی نیز میگذراند. رابطهاش با اقوام و آشنایان بسیار عالی بود چنان ابهتی داشت که همگی نیز به او احترام میگذاشتند. محسن به امام و انقلاب خیلی علاقه داشت و شبها وقتی از تلویزیون امام را میدید گریه میکرد و به فرمان امام بعد از فارغالتحصیلی به جبهه رفت و میگفت جبهه دانشگاه ماست.
به دوستان و همکلاسیهایش توصیه میکرد به جبهه بروند تا این حد که برادر خودش، بیژن را نیز به جبهه برد. هرگاه به مرخصی میآمد بی قراری میکرد و طاقت ماندن نداشت او عاشق شهادت بود و همیشه میگفت از دوستان شهیدش عقب مانده است.
محسن در جبهه فرمانده بود ولی هیچ موقع از پست و مقام خودش صحبت نمیکرد. محسن هیچ وقت عصبانی نمیشد و همیشه لبخند روی لبش بود حتی در موارد خاص خانوادگی فقط دیگران را راهنمایی می کردند. در جبهه هم بسیار شوخ بود. وی همیشه درد دلها و مشورتهایش را با برادرش، بیژن مطرح میکرد. یکی از روزها وقتی به پایگاه میرفتند همان جا تانکر آب میرسد، همه رزمندهها تشنه بودند و به همین دلیل به سمت تانکرها میروند تا آب بنوشند. محسن منتظر میماند تا همه آب بنوشند بعد برود.
در جایی دیگر مادر این شهید بزرگوار میگوید: شبی خواب دیدم که حرم رفتم. در قسمت ایوان دو تا قبر قرار دارد. فهمیدم که این دو قبر مال شهید محسن و بیژن است. پرسیدم شما که در بهشت رضا دفن شده بودید اینجا چه می کنید؟ آنها جواب دادند: ما را منتقل کردند اینجا، برای زیارت!