کد خبر:۶۳۱۷۲۷
روایت دانشجویی/ پرونده دوم/ کار دانشجویی
از آموزش هد-وی تا مصاحبه با دیوار و قلممو/ وقتی از کار میگویم
پول بهانه است. بهانهی دلتنگی و بیحوصلگی. پول را بهانه کرده ایم تا در خرم آباد و تهران، تا در تخته سیاه و سنباده، تا در لهجهی اِمریکایی و سرپنجههای ناسور، تنهاییمان را پنهان کنیم
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-عابد نظری، همان سحرگاه بارانی که اولبار به شمشیر آباد، میدان ورودی شهر خرمآباد، رسیدم دچار غربت بیمقدمهای شدم. بچه خانگی نبودم. در تهران هم گلیم پارهام را خودم به دوش میکشیدم. اما شاید عقبماندگی و بیامکاناتی شهر بود که حتی در آن تاریکی معلوم بود میگوید ”اینجا آخر دنیاست". آن ششصد کیلومتر فاصله از تهران یعنی چاهی که امکان مخابرهی هر صدایی را از بین میبرد. آنقدر همه چیز دور و دردآور بود که فکر میکردم حالا میتوانم حتی خارج از ایران هم زندگی کنم. یعنی وقتی خرمآباد شد، ویرجینیا هم میشود. با هیچکس حرف نمیزدم. البته موی تراشیده شدهی سرباز بودنم هم مزید بر علت بود. غربیگی از مویم میریخت. وقت انتخاب واحد اولین ترم هم، زمانی که پرفسور بالتازار، مدیر گروه نچسبمان گفت: تو که تهرانی هستی چرا آمدی اینجا، تیر آخر به تابوت خوشحالی قبولی کنکورم بود. بیپناه بودم. بیرفیق؛ و بعد از ترم یک، که مثل باد گذشت، از کار نیمه وقت پنهان-گاهی ساختم تا شاید پول، پناه روزهای سختم باشد.

ترم دوم دانشگاه، یعنی ترم یک تدریس، تمام شد. تابستان و تهران دوباره. تهران دوباره و من، که حداقل یک تغییر جدی داشتم. بیکار و بیپول نمیشد نفس کشید. یعنی من دیگر نمیتوانستم. اما در تهران نه دکتر سوکراتزی بود و نه آموزشگاهی که بشناسدم. در تهران باید مدرک را ضمیمهی توانایی میکردم. مدرکی که نبود. معرفی که نبود و اعتمادی که نبود. چند روز بالا و پایین آگهیهای استخدام جواب که نداد، مزید مکافات هم بود. داشتم بداخلاق میشدم. فیالواقع، بداخلاقتر. از اینکه کار نداشتم، و آن معدود جاهایی که مدعی فرصت دادن به کمتجربهها و بیمدرکها بودند، در حقیقت کیسهای دوخته بودند تا به اسم دورههای آمادهسازی حالی از احوال خلق خدا بگیرند و پولی از جیبشان. عبوس شدم. عبوستر. تا شبی که آقاجان زنگ زد خانه و به خانبابا امر کرد که طبقهی بالا را باید تجدید رنگ کند. مستاجر قبلی رفته بود و برای اجارهی دوباره رنگ دوباره لازم بود. خانبابای من بنا بود. بنا و خیلی بیشترش. مجموع کارهای ساختمان را کمابیش توانا بود. از قیرگونی پشتبام تا ساخت در و پنجره و لولهکشی. کوچکتر که بودیم گاهگداری کنارش بیل زده بودیم. آچار چرخانده بودیم. بیشتر به تفریح تا کمک و کار. اینبار، اما، خانبابا کلید طبقهی بالا را گذاشت توی دستم. بیعانه هم داد تا بروم رنگ و ابزار بخرم.

مغازله با بازتاب صدا در خانهی خلوت و مصاحبه با دیوار و قلممو دو هفته طول کشید. روز آخر هنوز دستهایم را نشسته بودم که آقاجان پولی به قدر یک ترم کامل هد-وی سطح متوسط گذاشت توی جیبم. تا آمدم تعارف و تواضع تقدیم کنم مامان گفت: والدهی شهید شهبازی که آخر کوچه منزل دارد و از اجارهی دو اتاق زیر زمینیاش امرار معاش میکند هم میخواهد خانهی را تجدید رنگ کند.
این یکی کوچکتر بود. یک هفته کار بود. پول کمتری هم کاسب شدم. خانهی بعدی و بعد از آن هم بود. آن سال خانهی پیرزنها و پیرمردهای کوچه را نو-نوار کردم. پولاش مقداری از هزینههای دانشگاه و یکی-دو ریز-گره خانواده را جواب میداد. پول میآید و میرود. چه از تدریس و چه از تجدید رنگ. پول، پناه نیست. پناه باید ماندنی باشد. باید برای همه، هرقدر بخواهند، باشد. پول بهانه است. بهانهی دلتنگی و بیحوصلگی. پول را بهانه کرده ایم تا در خرم آباد و تهران، تا در تخته سیاه و سنباده، تا در لهجهی اِمریکایی و سرپنجههای ناسور، تنهاییمان را پنهان کنیم؛ و اینها همه چیزی از این تنهایی و بیپناهی کم نمیکنند. صرفا چند صباحی فریبمان میدهند؛ و خب، زندگی شاید همین باشد، یک فریبِ سادهی کوچک.
لینک کپی شد
گزارش خطا
۰
ارسال نظر
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.