همهمه و شلوغی بچهها اتوبوس را فرا گرفته بود و هرکدام داشتند در مورد اینکه چطور با کودکان معلول آسایشگاه برخورد کنند و شادشان کنند صحبت میکردند.
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-نیلوفر هوشمند، یکی از اعضای کانون خیریه پوستر بازدید از آسایشگاه معلولین را در تلگرام برایم فرستاده بود، به نظرم بازدید دانشجویان از آسایشگاه معلولین اتفاق جالبی آمد، با خودم فکر کردم خب من هم با آنها میروم. این شد که بعد از کلی تماس و پیامک و هماهنگی، قرار شد روز پنجشنبه ساعت دو بعد از ظهر دم در دانشگاه علامه به دانشجویانی که قصد بازدید از آسایشگاه معلولین را دارند بپیوندم.
پنجشنبه سر قرار و رأس ساعت به محل رسیدم، منتظر دانشجوها بودم، اما اثری از آثارشان نبود، تلفنی زدم و بعد متوجه شدم باید به داخل دانشگاه بروم و کمی منتظر بمانم، بین راه یکی از دانشجوها را دیدم، بعد از سلام و پرسیدن اینکه بچههایی که میخواهند به آسایشگاه بروند کجا هستند؟ من را با خود به اتاق کانونهای فرهنگی، اجتماعی و مذهبی برد. دانشجویان داخل اتاق در حال گریم کردن بودند و عدهای هم نشسته و باهم صحبت میکردند، یکی خودش را شبیه دلقک کرده بود و دیگری پادشاه شده بود و من متعجب از اینکه اینها قرار است چه کار کنند بر روی یکی از صندلیها منتظر نشستم.
سرانجام با حدود یک ساعت تأخیر، موعد حرکت شد، بعد از اینکه در سرویس مستقر شدیم و به راه افتاد، یکی از بچهها با کیسهای پر از بادکنک به سمت بقیه دانشجوها آمد و بادکنک تعارف کرد، من هم یکی برداشتم و مانند بقیه بچهها شروع کردند به بادکردن بادکنکها، همهمه و شلوغی بچهها اتوبوس را فرا گرفته بود و هرکدام داشتند در مورد اینکه چطور با کودکان معلول آسایشگاه برخورد کنند و شادشان کنند صحبت میکردند. دیری نگذشت که کل اتوبوس پر از بادکنکهای رنگارنگ شد. بعد از حدود یک ساعت و نیم به آسایشگاه معلولین عطریاس واقع در قرچک ورامین رسیدیم.
بازدید از آسایشگاه معلولین عطر یاس
از در ورودی که داخل شدیم به هرکسی یک جفت کیسه برای اینکه روی کفش وپایمان بکشیم دادند. کیسهها را روی کفش کشیدیم و من به دنبال دانشجویان وارد شدم، یکی از پرستاران راهنمایی کرد و وارد فضایی شدیم که تعداد زیادی تخت کودک با تشکچههای نرم روی زمین برای بازی بچهها وجود داشت. دخترها که حالا اسم چندتایی از آنها را میدانستم بادکنکها را به بچهها دادند و شروع کردند به بازی کردن با آنها، بچهها اغلب معلولیت ذهنی داشتند و در ظاهر آنها چیز زیادی نمایان نبود، اما برخی از آنها سرشان کوچکتر از بدنشان بود و یا یکی از اعضای صورتشان نامتعادلتر از بقیه مینمود. بعضا توان سخن گفتن نیز نداشتند و برای ابراز خوشحالی فقط جیغ میزدند، اما آنچه که در اکثر آنها تقریبا مشترک بود نیاز به محبتی بود که در چشمهایشان جاری بود. من که حالا بادکنکها را بین آنها پخش کرده بودم و غرق در تماشای در آغوش کشیدن کودکان و یا بازی دانشجویان با آنها بودم؛ با دست کوچکی که چادرم را میکشید به خودم آمدم و دیدم یکی از دخترها اصرار دارد او را در آغوش بگیرم، کمی بغلش کردم. حال و هوای شلوغی و خندههای کودکان تمام شدنی نبود.
هدف از این کار ایجاد روحیه کار خیر در دانشجویان بود
در این بین زهرا بهرامن دانشجوی مدیریت دانشگاه علامه درباره اینکه چه شد این طرح و بازدیدها را به راه انداختند به من گفت: زمانی که ما شروع به کار خیر در دانشگاه کردیم متوجه این شدیم که فضای خیرخواهی و کار خیر در دانشگاه کم رنگ شده است، به همین دلیل سعی کردیم برای ترغیب دانشجویان به کار خیر و برانگیختن روحیه خیرخواهی آنها فعالیتهایی را در نظر بگیریم که از جمله آن همین دیدار با معلولین، سالمندان و ... بوده است. این امر موجب میشود تا هم خود دانشجوها حال و هوایشان عوض شود و هم ما به وظیفه خود عمل کرده باشیم.
این دانشجوی نیکوکار افزود: بخشی از معلولین آن قدر درصد معلولیت ذهنی شان بالاست که متوجه خیلی چیزها نمیشوند، اما آن بخشی از معلولین که درصد معلولیت شان به گونهای است که متوجه محبت، شادی و ... میشوند تغییر روحیه و خوشحال شدن در آنها بسیار مشهود است. آمدن ما و بازی کردن با این کودکان موجب میشود تا کمی از این جو کسالت بار آسایشگاه خارج شوند و برای چند ساعتی خوشحالتر از قبل وحداقل چند روزی انرژی بیشتری را داشته باشند. همین امر برای ما بسیار ارزشمند است.
گفت وگوی مان که تمام شد به دنبال چندنفر از دانشجوها به اتاقهای دیگر رفتم. کودکانی که روی تختها آرام دراز کشیده و یا نشسته بودند را در آغوش میکشیدند و بادکنکی به آنها میدادند و بچهها خوشحال از این هدیه با بادکنک هایشان بازی میکردند.
بغض گلوی دانشجویان را گرفته بود
کمی آنطرفتر در راهروی منتهی به در ورودی روی مبلها و صندلیهایی که گوشه راهرو گذاشته شده بود چندتن از دانشجوها نشسته بودند، به چشمهایشان که نگاه میکردم قرمز و صورتشان خیس از اشک بود، با پشت دستشان اشکهایشان را پاک میکردند و دوباره اشکی روی گونههایشان میچکید. بعضیها هم به همدیگر روحیه میدادند و یکدیگر را آرام میکردند، عقربه ساعت از ۶ و ربع عصر گذشته بود و کم کم موسم رفتن رسیده بود. کیکی که دانشجوها با خود به آسایشگاه آورده بودند را بین بچههای آسایشگاه تقسیم کردند و نم نم آماده رفتن شدند. در این فاصله در لابی ورودی آسایشگاه تعدادی از بچهها روی صندلیها به انتظار نشسته بودند تا بقیه بیایند، در این انتظار اثری از شادی و قهقهههای ابتدای راه روی صورت هیچکدامشان نبود، حتی گویی حوصله حرف زدن با یکدیگر را نیز نداشتند، هرکدام آرام در فکر فرو رفته بودند و گاه گاهی ابرو در هم میکشیدند. بقیه دانشجوها آمدند و جمعیت، اینبار بیهیچ سرو صدا و شور و شوقی، از جا بلند شدو به سمت سرویس به راه افتاد، وقتی سوار اتوبوس شدیم، مسئول کانون خیریه به سمت دانشجوهای حاضر در اتوبوس رو کرد و گفت: بچهها اگر بد گذشت و اگر کم و کاستی بود ببخشید، اما دانشجوها از هر طرف پاسخ میدادند: اتفاقا خیلی خوب بود، ممنونیم که ما را به اینجا آوردید، این تجربه برای ما واقعا دوست داشتنی و لذت بخش بود.
اتوبوس به راه افتاد، صدای دختران کم بود، انگار غصه معلولیت این بچهها حرفی برای رد و بدل کردن بینشان نگذاشته بود و این بازدید دقیقا همانطوری شد که مسئولانش میخواستند، روح کار خیر و انسان دوستی را در تمام دانشجوها بیدار کرده بود.