« وقتی خواندم مهدی ۱۳ ساله چطور اشک میریخت و التماس میکرد که بگذارند برود جبهه تا از دین و مملکتش دفاع کند، باخودم فکر کردم وقتی من به سن و سال او بودم چه میکردم؟»
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری دانشجو، کتاب «سرباز کوچک امام» روایتی از خاطرات آزاده «مهدی طحانیان» از کودکی تا امروز است. کتاب «سرباز کوچک امام» ماحصل بیش از ۳۵۰ ساعت مصاحبه «فاطمه دوست کامی» با «مهدی طحانیان» است که به بیان اتفاقات ریز و درشت زندگی طحانیان پرداخته است. اتفاقهای خواندنی و جذابی که در بسترهای متفاوتی روی میدهد و ذهن خواننده را به طرز ماهرانهای به همراهی خویش دعوت میکند. نابترین بخش این خاطرات مربوط به سالهای طولانیای است که راوی در اردوگاههای نگهداری اسرای ایرانی در عراق سر میکرده است. مهدی طحانیان، به عنوان جوانترین اسیر جنگی در زمان اسارتش به شدت کانون توجه بعثیها بوده و به طبع آن شاهد ماجراهای تلخ و شیرینی است که در نوع خویش کم نظیر هستند. نقطه اوج این اتفاقها ماجرای امتناع او از مصاحبه با «نصیرا شارما» خبرنگار هندی بی حجاب است. چنین تصمیمی در شرایط وحشتناک و خفقان آور اسارت که جسارت بی مثالی میطلبید، توسط نوجوانی گرفته میشود که خود را سرباز و مطیع اوامر رهبرش میداند. زندگی اسارتی و ابتکارات ریز و درشتش، روابط و علقههای به وجود آمده میان او و رفقای دربندش، حوادث متفاوتی که حین اسارت بر اردوگاهها سایه انداخته، تنها بخشی از فصول کتاب «سرباز کوچک امام» است.
این اثر به زعم کارشناسان حوزه ایثار و مقاومت، جامعترین کتاب خاطره نگاری به لحاظ حجم و محتوا در عرصه «اسارت» و «فرهنگ ایثار و مقاومت» به شمار میرود. در ادامه یادداشت سپیده غفاری، نویسنده و مترجم در خصوص این کتاب پرفروش از نظرتان میگذرد:
«میشد نقدی صرفاً ادبی بنویسم. اصلاً میشد چند اصطلاح پخش کنم بین خطوط کاغذ، اما نتوانستم. دلم نیامد تجربۀ متفاوتی را که با خواندن این کتاب درک کردم، تنها برای خودم نگهدارم. خواستم هرکس این متن را میخواند بداند کتاب «سرباز کوچک امام» چطور سطر به سطرش آدم را میبرد وسط ماجرا. اولین فصل با شلوغکاریها و بازیگوشیهای پسربچۀ باهوشی شروع میشد که لبخند را با تعجب در چهرۀ آدم گره میزد. جملات آنقدر ساده و روان ادا میشد که انگار خودت آنجا ایستاده باشی و تماشایش کنی، پابهپایش در عمق حوادث بدوی و در دلشورههایش سهیم باشی. برای خیلیها دور از ذهن است که کسی در کنج عافیت و خوشی کودکی سرش را از دنیای بیخبری بیرون بیاورد و با دغدغههای بزرگی، چون انقلاب اسلامی خودش را در دل وقایع بیندازد. اما بیتفاوت نبودن نقطۀ اشتراک همۀ آدمهای بزرگ است. فصل مشترکی در زندگی مهدی از کودکیاش که در انقلاب گذشت تا نوجوانی که به دفاع از آن انقلاب و مردمش رسید، فصل مردانگی بود. وقتی خواندم مهدی ۱۳ ساله چطور اشک میریخت و التماس میکرد که بگذارند برود جبهه تا از دین و مملکتش دفاع کند، باخودم فکر کردم وقتی من به سن و سال او بودم چه میکردم؟ شبها با خیال کدام افسانه چشم میبستم و روزها با زمزمۀ کدام آواز محلی چشم بازمیکردم؟ بیخبر از آن نوجوان ۱۳ سالهای که خود حماسه آفرین شد! چشمهایم هم قدم با مهدی زیر آتش در پیچوخم خاکریزهای جنوب، میدویدند و حوادث خطیر و گریزناپذیر جنگ افکارم را میشکافتند. وقتی خواندم تشنگی و خستگی و آن هجم اتفاق دردناک او را متوقف نمیکند، ارادهاش را شبیه یک ققنوس دیدم که در گرداب آتش تازه قامت راست میکند تا بال بگشاید برای رفتن به دل حادثهای دیگر! نگاهم به آن قسمت از جاده کلمات رسید که گلولۀ خمپاره درست میخورد جایی که مهدی لحظهای قبل از آنجا راه کج کرده! معلوم میشود این یک نشانه از هزاران نشانه است. درخششی که باید با کلام مهدی، رشادت جوانان غیور دیروزمان را در آسمان هر روزمان حک کند. شب از نیمه گذشته و هیجان رسیدن مهدی به انتهای دالان مخفی بعثیها، مرا مقابل کتاب نگه داشته است. همچنان میخوانم و چشمهایم میسوزد به یاد سوزش چشمهای مهدی و همرزمانش در هوای آلوده به گاز اشکآور و خفگی که به ریههایشان چنگ میانداخت. صفحات کاغذ روی هم میآیند و لحظهای از قدرت توصیف فوقالعاده و جذاب نویسنده کم نمیشود. مهدی میگوید و مؤلف آنقدر یکدست مینویسد که انگار خودش آنجا بوده! سرعت عمل و شجاعت مهدی در زدن میگهای عراقی آن هم با ژ. سه و از فاصلۀ نزدیک، آدم را به وجد میآورد. آنقدر بدیهی و متواضع سخن میراند که فکر میکنیم اگر هر کداممان در آن موقعیت بودیم چنین کار خطرناک و مهمی انجام میدادیم. آنطور سخاوتمندانه راهکارهای عملیاتی را شرح میدهد که این فصل خودش یک پا کلاس تکاوریست. شیوۀ بیانش باعث میشود که بارها چشم ببندی و خودت را درموقعیتش تجسم کنی. مثل وقت جدایی از همرزمان مجروح و نیمه جانش... جایی که با خودت میگوییای کاش جسم نحیف و تیر مستقیم دشمن میگذاشت همه رفقایش را روی دوش برگرداند عقب. ولی او مجبور میشود برود و هرگوشه پارهای از تنش را جا بگذارد! هرجا میخواندم که چطور سروهای جوانمان زیر آفتاب، تشنه لب زمین میافتند، یک ستاره در قلبم روشن میشد. تا این راه به قدم شهدا روشن بماند و چنان بدرخشد که راهنمای ابدی هدایت باشد؛ که بدانم چطور سالها پیش از آنکه حتی به دنیا بیایم مردان سرزمینم زنده زنده سوختند و زیربار ظلم نرفتند تا آزاد بمانیم. تازه بعد از اسیر شدن مهدی فهمیدم چرا اسم این کتاب را «سرباز کوچک امام» گذاشتهاند. باز هم هوشیاری و شجاعت مهدی در ارسال پیام امام مرا متحیر و مفتخر ساخت. میخوانم که چطور زیرشکنجههای وحشیانۀ بعثیها، تاب میآورد و به تأسی از مولایش امام حسین (ع) حنجر به کلام ناحق نمیگشاید. زجر میکشد و زیر بار توهین به رهبرش، نمیرود؛ و این اسیر چقدر آزاده است! زیرکیاش در یادگیری زبان عربی و پاسخهای دندانشکنش به درجهداران بعثی، روحیۀ سربازان دشمن را، چون ابهت پوشالی فرماندههانشان درهم میشکند. میخوانم و کیف میکنم که این نوجوان هم وطن من است. مردی از سرزمین من که ثابت کرده مرد بودن دربندِ سن و سال نیست. با فرارش از استخبارات نقشۀ صدام برای سوءاستفاده تبلیغاتی را ناکام میگذارد. میخوانم و از صمیم قلب به او آفرین میگویم. فکری خیالم را میکشد سمت مادر او! بانوی پاکدامن و دلیری که توانسته چنین فرزند غیور و هوشیاری بپروراند. چشم میبندم و مهدی را تجسم میکنم. وقتی روی لبۀ پنجره نشسته و به افق چشم دوخته، دلدل میکند که خبری از وطنش بشنود. آهنگهای مختلف و مارش نظامی که از رادیو فارسی عراق میشنود، حسابی حرصش میدهد. وقتی بالاخره بعد از کلی دروغ و تضعیف روحیۀ اسرا، مجبور میشوند خبر آزادسازی خرمشهر را پخش کنند، بیاختیار یاد بیبیسی فارسی میافتم. وقتی نیروهای صلیب سرخ میآیند تا نامهاش را برای خانوادهاش ببرند، از کلامش خجالت کشیدم: «نکند دوری من باعث شود خدای ناکرده به انقلاب و جنگ دلسرد شوید». انگار این جملات در تندباد تاریخ آنقدر چرخ خوردهاند تا به امروز ما برسند که نکند سختیها ما را از انقلاب دلسرد کند! گریزهایی که ماهرانه لابهلای خطوط گنجانده شده بودند، برایم جالب بود. گریزهایی که هرکدامشان خود شاهراهی برای ورود به ماجرایی دیگر بودند. از روبهرو شدن با «آن ۲۳ نفر» تا آمدن چهار بانوی اسیر به اردوگاه و فریاد تپشهای «من زندهام» در گلوگاه تاریخ. یک جایی خیلی قشنگ میان رساندن این پیام امام که: «همۀ مقصد ما مکتب ما است» به بانوان اسیر ایهام قشنگی با ماجرای پس زدن دست زن خبرنگار پیدا میکند. وقتی سرگرد بعثی میایستد به بازجویی مهدی ۱۳ ساله که چرا دست آن خبرنگار زن را پس زدی؟ مهدی سربلند میکند که: «من مسلمونم و اون خانوم هم نامحرم بود و نباید به من دست میزد...» فهمیدم پیام امام حسابی در پوست و گوشت و خون رزمندگانمان عجین شده. دلم شنیدن تمام جزییات را میخواست. همۀ آنچه در مواجۀ خبرنگاران بینالمللی با اسرای ایرانی رخ داده بود. خوشبختانه قلم مؤلف با دقت و صبورانه همه چیز را شرح داده بود. دفاع تمام قد مهدی از ایران درمقابل هجمۀ تهمتها و تبلیغات دشمن، ثابت میکرد خدا خودش مهدی را در انتقال پیام امام به دنیا و دشمنی ایران با اسرائیل جنایتکار، یاری کرده است؛ و این معجزه، در بخشیدن شهامت به قلب و زبان مهدی متجلی شده است. تا جایی که به خاطر گفتن آن حقایق زیر دست بعثیها تا پای قطع نخاع شدن، پیش میرود، اما فریاد «یاصاحب الزمان (عج)» یاریاش میکند. اگر مرا میدید تمام قد به افتخارش میایستادم و ساعتها کف میزدم. نه، سلام نظامی میدادم بازهم نه ... برای سلامتیاش، به غیرتش صلوات محمدی میفرستادم. چقدر جای افتخار و به خود بالیدن دارد وقتی درمقابل آن همه تهدید باز هم دست از تبلیغ برای اسلام حقیقی، برنداشت و به آن خبرنگار هندی گفت: باید برای مصاحبه با او حجاب بگذارد و پاسخ سؤال مشترک دوست و دشمن را یکجا داد. وقتی خبرنگار دلیل آمدنش به این راه را پرسید، او گفت: «هدف ما حفظ اسلام بود، به خاطر اینکه اسلام درخطر بود ما وظیفۀ خودمون دونستیم از اسلام دفاع کنیم» و در حقیقت چه چیز میتواند ارزش و توان تحمل آن همه رنج را به انسان بدهد جز اعتقادی راسخ از روی پاکی نیت و عمل! حرف آخرش خیلی به دلم نشست انگار همان مهدی نوجوان روبرویم نشسته باشد و برایم گفته باشد: «من به همۀ مردم کشورم سفارش رهبرم رو میکنم و ازشون میخوام حرف ایشونو زمین نذارن بعد هم ازشون میخوام که جبههها رو تا پیروزی حق علیه باطل خالی نکنن...» به آخر کتاب رسیده بودم. من که خط به خط با مهدی جلو رفتم. در داغهای اسارتش اشک ریختم و از روحیه و ایمانش قوت گرفتم، خودم و تازه از راه رسیدههایی را با او قیاس کردم که به محض برآورده نشدن آرزوهایمان کم میآوریم و لب به اعتراض و خستگی از زندگی بازمیکنیم. باید بخوانیمش. باید بشنویمش. باید ببینیمش تا راهِ گم کرده را بازیابیم و، چون او به قدرت بی انتهای پروردگار عالمیان متصل شویم. یاد این بیت شعر افتادم: هفت شهر عشق را عطار گشت ما هنوز اندر خم یک کوچهایم»