«اربعین»، بزرگترین رسانه شیعه سال هاست تک تک ما را فرا میخواند و انتظار فرج را از «لبیک» گویی ما میخواهد.
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو- مریم ذوالفقاری منظری؛ سالی دیگر گذشت و باری دیگر به اربعین رسیدیم. ۱۳۸۰ سال از آن واقعه میگذرد. غم بسیار این واقعه نه تنها در تمام این سالها کم نشده که زیاده هم شده است. آن سال اگر عِدّه و عُدّه حسین (ع) و یارانش به ۱۰۰ نفر نمیرسید، اما اکنون میلیونها نفر پای پیاده در اربعین شهادتش، خود را به پابوسی اش میرسانند تا بار دیگر همه یک صدا فریاد بزنند «لبیک یا حسین».
حسین (ع) اگر در کربلا با اندک یارانش در برابر سپاه ۳۰ هزار نفری یزید تا آخرین قطره خونش دفاع کرد، امروز، اما میلیونها نفر در برابر لشکر یزدیان زمان ایستاده اند و قدم میگذارند در راهی که روزی او در آن گام نهاده بود.
راه را به مانند میلیونها زائر کرب و بلا از نجف و سلام بر امیر مومنان جهان و کسب اجازه از ایشان برای حضور در آستان فرزندانشان آغاز میکنیم.
ساعت درست به وقت اذان مغرب است که به حرم امیرالمومنین (ع) میرسم. جمعیت آنقدر زیاد است که به سختی خود را به حرم میرسانم. نماز را در جوار ایشان به جماعت اقامه میکنم.
ساعتی را در حرم میمانم؛ زبان دلم صدای رساتری دارد و آنقدر بلند با حضرت نجوا میکند که صدایش در تمام سرم میپیچد.
«السلام علیک یا امین الله فی ارضه و حجته علی عباده، السلام علیک یا امیرالمومنین، ...» به نیابت همه آنهایی که پیش از آغاز این راه التماس دعا گفته اند، زیارت را تمام میکنم.
موکب دانشجویی درست در حرم امام علی (ع) است. چه جایی بهتر از مهمان شدن در خانه حضرت. موکب را دانشجویان مشهدی خادمی میکنند.
جای استراحتم که مشخص میشود، برای عرض خدا قوت خدمت یکی از آنها میرسم. دست میدهم و روی هم دیگه را میبوسیم. سحر خداوردی معرفی میکند خود را. دانشجوی رشته کامپیوتر دانشگاه فردوسی است.
از او میپرسم از چه روزی آمده اید و تا چه روزی میمانید، میگوید: نیمه مهر رسیدیم و بیست روزی را اینجا به زائران خدمت میکنیم؛ چه افتخاری بالاتر ازین. میگویم اینطور که بیست روز از درس و دانشگاه عقب میمانی؟ میگوید: در عوض چیزی بدست میآورم که در هیچ کلاس درسی و هیچ استادی آن را به من آموزش نخواهند داد و ادامه میدهد: اربعینهای گذشته صرفا در پیاده روی شرکت میکردم و تکلیفم را در آن میدیدم، اما امسال تکلیفم را در خدمت به زوار میبینم.
اولویتی به نام اربعین
میگویم به نظرت تکلیف یک دانشجو برای حضور در اربعین حسینی چیست؟ و سوالم را اینگونه پاسخ میدهد: درست است که وظیفه اصلی هر دانشجویی تحصیل است، اما گاهی وظایفی بر دوش هر شخصی حتی دانشجو گذاشته میشود که باید اولویت بندی کند. اربعین از آن دسته اولویتهای اول است.
ای ندانشجو ادامه میدهد: نگاه اول به اربعین ثواب است و چه بسیار روایاتی که از ثواب آن گفته اند. اصلا ثواب همان تشویقی است که باعث شده خیل عظیمی از مردم در این راه قدم بردارند. اما همه اربعین تنها ثواب نیست.
او تکلیف حضور در اربعین را اینگونه توضیح میدهد که خیلی از اربعین رفتهها ممکن است به دیگران توصیه کنند که روزها قبل از اربعین در پیاده روی شرکت کنند تا به ازدحام جمعیت برنخورند و راحت باشند، یا صبح زود حرکت را شروع کنند و ظهرها استراحت کنند یا اینکه شبها پیاده روی کنند و روز را استراحت کنند که به شلوغی جمعیت نخورند و پیاده روی راحتی داشته باشند.
رسانه شیعه در اربعین
او معتقد است که اگر کسی تکلیف در اربعین را درست متوجه شود عکس این را عمل میکند و بیان میکند: اربعین نماز ظهور و بروز اقتدار شیعه است؛ اصلا اربعین رسانه شیعه در زمانهای است که تمام دنیا علیه این اجتماع عظیم قد علم کرده اند.
این دانشجو میافزاید: حالا تکلیف من در این همایش بزرگ عظمت شیعه نقش قطرهای در این دریای عظیم است. باید به اندازه خودم نقشم را ایفا کنم. با این هدف اتفاقا لازم است که در زمان ازدحام پیاده روی کرد که دوربینهای دنیا جمعیت زیاد را مخابره کنند.
او ادامه میدهد: اگر منِ بچه شیعه معقتدم که قیام امام حسین (ع) در راستای هدف خلقت بوده پس من برای رسانهای شدن آن به عالم وظیفه دارم از درس و دانشگاهم بزنم و رسانه حسین (ع) باشم.
حالا چشمانش از ذوق برق میزند و لبخندی گوشه لبش نشسته، من هم از حرفهای او به وجد آمده ام. جمله آخرش را که میگوید انگار اعتقاد قلبی به آن دارد و میگوید: تکلیف که مشخص باشد فرقی نمیکند دانشجو باشی، رتبه یک کنکور باشی، شاگرد الف. دانشگاه باشی و ... خود را برای انجام تکلیفت آماده میکنی. مگر کم داشته ایم شهدایی که دانشجویان برتر دانشگاهها بودند، اما جنگ که شد تکلیف خود را در جبههها دیدند؟
حرفهای او آن شب مرا به فکر فرو میبرند و تا صبح ازین زاویه به اربعین نگاه میکنم. روز بعد خورشید هنوز پرتوهایش را به گنبد طلایی امیرالمومنان (ع) نتابانده که از حضرت وداع میکنم و قدم در راه عشق میگذارم.
هنوز به عمودهای نجف نرسیده ام، صدای مرد عراقی که بلند میگوید «زائر لبلبی» و مردم را دعوت به صرف صبحانه میکرد توجهم را جلب میکند. «لبلبی» از آن غذاهای خوشمزه عراقی هاست که خوردن آن در صبح انرژی عجیبی به تو میدهد. (لبلبی یا نخود پخته شده که با ادویههای مخصوصی طعم دار میشود)
بیرقی به رنگ خون مظلومان کربلا بر دوشم است که «یا اباعبدالله الحسین» درون آن را زینت داده. بسم الله میگویم و قدم هایم را نذر آمدن ظهورش میکنم.
دلی که جا ماند...
صدای آهسته اشکهای یک نفر از پشت سرم باعث میشود برگردم و او را بنگرم. بسته آبی که در دستم است به او تعارف میکنم. از او اجازه میگیرم که چند قدمی را همراهش باشم.
اربعین را شروع یک سفر عاشقانه برایم توصیف میکند که با پای تن شروع میشود و با پای دل خاتمه مییابد.
او میگوید: حضور در اینجا مانند هر سفر دیگری مقدمات خروج از کشور دارد، اما سیستم اداری اش فرق میکند؛ چرا که خروج از کشور جسم و گردوغبار زمان است، هر زمان دلمان صاف و نیتمان خالص شد کارهای خروج خودش رقم میخورد؛ امضای اول آن با امام رضا (ع) است و ویزای آن با حسین (ع)، عاقبتش هم خدمت و سربازی برای حضرت حجت (ع).
اشک گوشه چشمش را با دستمالی که در دست دارد میگیرد و ادامه میدهد: شیرینی پیاده روی از دست با کرامت موکب دارها و چای تلخ عراقی شروع میشود و با شعارهای «حب الحسین یجمعنا» دو چندان میشود، در این معجزه قرن به سهولت روایات بعد از ظهور برایت ترجمان میشوند و هم شیرینی مسیر کربلا را میچشی و هم سرسوزنی از ویژگیهای جامعه مهدوی را با چشم میبینی.
حرف هایش زیباست و سعی میکنم تنها با تایید سر رشته افکارش را برهم نزنم و بگذارم ادامه دهد. میگوید:، اما اوج لذت آنجاست که در دمادم غروب با پاهای زخمی و آزرده طی طریق کردی و به میدان ورودی شهر کربلا رسیدی و برای اولین بار چشمت به زردی گنبد و پرچم سرخش میافتد، آنجاست که اشکهایت پهنای صورت و زنگار دل را میشوید و گردوغبار مسیر را از چهره ات پاک میکند. در این زمان است که دنبال جایی هستی که کوله ات را آنجا بگذاری و هر چه سریعتر خودت را به سیل زائران حرم برسانی و چه جایی بهتر از نردههای بین الحرمین.
او که انگار تجربه این لحظه ناب را پیش از این داشته اشک هایش بیشتر از قبل گونه هایش را نوازش میکند. ادامه میدهد: نردههای بین الحرمین چوب لباسی و آویز کوله خسته ات شده، اما دل خسته را کجا باید آویخت؟ شاید بهترین جا برای دل خسته دفتر گمشدههای حرم باشد، شاید هم دفتر امانات. هر کدام از این دو جا هم که باشد خوبیش این است هیچ زمان آن دل را از دفتر پس نمیگیری و اینطور میشود روایت کرد داستان «دلی که جا ماند...».
صحبتهای او دل مرا هم لرزانده و با گوشه چفیهای که بر دوشم است اشکم را میگیرم. از او میخواهم نگاهش که به گنبد افتاد من همسفر کوتاه را هم به خاطر آورد.
نامش را پیش از خداحافظی میپرسم، خودش را محمدرضا متقیان نژاد معرفی میکند. از مشهد آمده و دانشجوی دانشگاه علوم پزشکی است. التماس دعا میگویم و از او جدا میشوم.
عمودهای قدعلم کرده
رقم عمودها یک به یک بیشتر میشود. چشم باز میکنم و میبینم به عمود ۱۶۴ رسیده ام. یک صندلی خالی کنار مسیر پیدا میکنم و استراحتی به پاهایم میدهم.
در کنارم شخصی نشسته که بی شباهت به شهید ابراهیم همت نیست. به او میگویم شما شباهتی با شهید همت دارید، آیا نسبتی با این شهید دارید؟ میگوید متاسفانه این توفیق نصیبم نشد، اما خوشحالم که وجه اشتراکم با شهید نام خانوادگی ام است. میپرسم اهل کجاست و شغلش چیست؟ که متوجه میشم هم استانی ام است و دانشجوی رشته برق دانشگاه سبزوار است.
گرم صحبت میشویم و از اولین سفر کربلایش برایم اینگونه میگوید: پیش از اولین سفرم عکسی از گنبد امام حسین (ع) را در اینستاگرامم به اشتراک گذاشتم و نوشتم «آقا جان اگر الان که جوانم نطلبی پس کی قراره بطلبی». زمان زیادی نگذشته بود که دوستم تماس گرفت و به من گفت که در سفر اربعین همراهشان باشم.
نگاهش را به پرچمی میدوزد که باد آن را به زیبایی به رقص درآورده و در حالیکه سعی میکند جزئیات اولین سفر اربعینش را مرور کند، ادامه میدهد: باورش برایم سخت بود که بالاخره من هم طلبیده شدم. انگار به خواب عمیقی رفته بودم و با هر پلک زدنی صحنهای جدید و حالی وصف نشدنی را تجربه میکردم. خادمی ناخواسته پدر و فرزند امام رضا (ع) در کاظمین توفیقی بود که تا عمر دارم شیرینی آن را فراموش نخواهم کرد.
برگه شهادتی که به دست حسین (ع) امضا شود
از حس پیدا کردن گمشدهای در وجودش در اولین سفر برایم میگوید و ادامه میدهد: همه خستگی راه را تنها بخاطر یک لحظه دیدن شش گوشه اباعبدالله (ع) طاقت میآوردم. به کربلا که رسیدیم دیدن گنبد نورانی حرم عباس (ع) در دل تاریک شب خستگی راه را از تنمان زدود. مقصود را در نهایت زیبایی اش یافتم و مانند گمشدهای که حالا پیدا شده، به دامان حسین (ع) چنگ میزدم.
حالا قطرات اشک پشت سر هم از چشمانش سرازیر میشود و میگوید: تنها چیزی که در آن روزها آرامم میکرد و آتش سینه ام را خاموش، شهادتم بود؛ شهادتی که در راه خدمت به امام عصرمان (عج) باشد. چند سالی از اولین سفرم به کربلا میگذرد و هنوز هم منتظرم امام حسین (ع) اذن میدانم دهند و برگه شهادتم را امضا کنند.
اکنون سه روز است که پیاده آمده ام. به عمود ۱۴۰۷ رسیده ام؛ همان عمودی که اولین نقطه برای وصال به محبوب است؛ اولین نقطه که نگاهت به گنبد علمدار کربلا دوخته میشود؛ و چه حس وصف ناشدنی است این لحظه....