به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، زندگی خانوادههای افغان که فرزندانشان در نبرد سوریه، ساکت ننشستند و نتوانستند بیحرمتی به حرم آلالله را ببینند و کاری نکنند، پر از داستانهای عجیب و غریب است. گفتگو با خانم «مینا رضوانی» همسر شهید محمدرضا سیفی و فرزندانش که زحمت هماهنگیاش با برادر محرمحسین نوری و بروبچههای گروه فرهنگی جهادی فجر اصفهان بود، از همان اول شما را با خودش همراه میکند.
پیش ازاین در گفتگو با مادر و پدر شهیدان محمدرضا و صفرعلی سیفی، این شهید را از منظر والدینش بررسی کرده بودیم و حالا زندگی متأهلیاش را به بررسی خواهیم نشست. شادی روح همه شهدای مدافع حرم، صلوات...
**: بسم الله الرحمن الرحیم. السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین. السلام علی المهدی و علی آبائه... خوشحال و خرسند هستیم در خدمت خانواده شهید محترم شهید محمدرضا سیفی از شهدای مدافع حرم فاطمیون هستیم. انشالله که روح این عزیز همراه با امامان معصوم محشور باشد. برای آشنایی با این شهید عزیز میخواهیم از گذشته شروع کنیم... خانم سیفی از خودتان شروع کنید؛ اگر میشود خودتان را برایمان معرفی کنید.
همسر شهید: من مینا رضوانی هستم.
**: چند خواهر و برادر هستید؟
همسر شهید: سه تا.
**: به ترتیب بفرمایید
همسر شهید: داداش بزرگم محمدعلی، داداش دومم احمدشاه، فاطمه خواهرم و خودم.
**: شهید محمدرضا سیفی، چند خواهر و برادر دارند؟
همسر شهید: دو تا خواهر دارد و ۵ تا برادر با خودشان.
**: خودشان پسر بزرگ بودند؟
همسر شهید: بله.
**: شما اصالتا ساکن کدام قسمت از افغانستان بودید و چه شد که به ایران آمدید؟
همسر شهید: در غزنی و قره باغ بودیم.
**: چه شد به ایران آمدید؟ کِی آمدید؟
همسر شهید: تقریبا خیلی وقت میشود، من نه ساله بودم که آمدم.
**: دلیلش را میدانید که چرا آمدید؟
همسر شهید: پدرم هم در افغانستان سپاهی بود و هم در ایران؛ هم در ایران کار میکرد هم در افغانستان. چون کارشان شخصی بود، آمد طرف ایران؛ ما هم پاسپورت گرفتیم و آمدیم ایران.
**: از پدرتان برایمان بگویید...
همسر شهید: پدرم در افغانستان سناتور مجلس بود؛ رئیس مجلس افغانستان بود؛ فرمانده بود، در افغانستان خیلی خدمت میکرد، در سپاه ایران هم دوازده سال خدمت کرد. بعد کلا آمدند به ایران.
**: در ایران کجا خدمت کرده بودند؟
همسر شهید: نمیدانم جایگاهش کجا بوده، اما برگههایش هست. داداشم که کوچک و ۱۵ ساله بود هم ایران همراه بابام بود و در جنگ ایران و عراق موجی شده.
**: کدام برادرتان؟
همسر شهید: داوود. موجی جنگ ایران و عراق است. پسرعمه ام هم در جنگ ایران وعراق به شهادت رسید. اسمش خانمحمد بود.
**: شما چیزی یادتان میآید از موقعی که ایران آمدید؟ چطور آمدید؟
همسر شهید: پاسپورت گرفتیم. اول آمدیم اصفهان.
**: فامیل داشتید اینجا؟
همسر شهید: نه، همین طوری آمدیم.
**: چطور شد که پدرتان آمد ایران؟ گفتید که در دولت کار میکرد؟
همسر شهید: بله هم پدرم آمد ایران و هم پسرعمویم آقای محبی که الان در تهران کار میکند، الان هم در فلکه دانشگاه برای کمک رسانی به افغانها کار میکند.
**: از تحصیلاتشان بگویید؟
همسر شهید: بابام بیسواد بود اما فرمانده بود، سناتور مجلس بود، سواد داشت اما نه خیلی بالا. مثل من بود.
**: منظورم این است که جنگهای افغانستان مجبورش کرد بیاید ایران، یا خودش آمد؟
همسر شهید: خودش آمد. چون دو تا شغل داشت هم در افغانستان کار میکرد و هم ایران، بعد که دید در افغانستان شوروی آمد، آمد طرف ایران.
**: مادرتان اهل کجا بودند؟
همسر شهید: اهل افغانستان، مامان و بابام مال یک محله هستند.
**: با آقای محمدرضا سیفی کجا آشنا شدید؟
همسر شهید: ما آشنا نشدیم. خودشان برای خواستگاری آمدند خانهمان. رفت و آمد، رفت و آمد، بعد پدرم من را بهش داد.
**: آنها شما را از کجا میشناختند؟
همسر شهید: کسی دیگر معرفی کرده بود.
**: تحصیلات شهید محمدرضا سیفی جقدر بود؟
همسر شهید: تا سوم راهنمایی خوانده بود؛ سیکل داشت.
**: تحصیلات خودتان چقدر است؟
همسر شهید: من که تا حافظ خوانده بودم.
**: یعنی تحصیلات مدرسه ای ندارید اما کتابهای شعر مثل دیوان حافظ را خواندهاید؟
همسر شهید: بله.
**: خواهرها و برادرهایتان محمدعلی و احمدشاه کجا هستند؟
همسر شهید: محمدعلی و احمد شاه مشهد هستند، خواهرم دولت آباد تهران است.
**: چند ساله بودید که با شهید سیفی ازدواج کردید؟
همسر شهید: ۱۶ ساله بودم.
**: ایشان چند ساله بودند؟
همسر شهید: ۱۸ سالشان بود.
**: چند فرزند دارید؟
همسر شهید: سه تا؛ علی، فاطمه و زهرا.
**: تحصیلات فرزندانتان چقدر است؟
همسر شهید: این سوم راهنمایی خوانده، او تا یازده خوانده، زهرا هم تا هشتم خوانده.
**: شهید سیفی موضوع دفاع از حرم را چطور با شما مطرح کردند؟
همسر شهید: سه سال آنجا بود، بعد آمد به من گفت...
**: بگذارید یک طور دیگری بپرسم، اول شهید محمدرضا سیفی رفتند یا اول برادرشان شهید صفرعلی؟
همسر شهید: اول صفرعلی رفت، او سه سال آنجا بود؛ بعد از سه سال، آقای سیفی گفت که داداشت رفته، تو دیگر نرو؛ گفت من کاری به او ندارم، من میخواهم بروم، دیشب خواب دیدم. گفتم چی خواب دیدی؟ گفت تو این برگه را امضا کن! گفتم چی هست؟ گفت تو امضا کن. وقتی برگه را امضا کردم گفت تو را بازی دادم؛ میخواهم بروم سوریه و رضایتت گرفتم. من گفتم بچهها چی؟ تو بچه داری. گفت من میخواهم بروم سوریه. بعد من به مادرش زنگ زدم و گفتم آقای سیفی میخواهد برود سوریه، گفت خیر است، در پناه خدا بگذار برود، من کاری ندارم؛ به شوخی به خواهرشوهرم گفتم من کاری ندارم.
خلاصه آقای سیفی رفت سوریه سه ماه در سوریه ماند، بعد از سه ماه برگشت و آمد؛ یکی از دوستانش اسمش مهدی خشنودی بود و در پایش تیر خورده بود. در تهران در بیمارستان بقیه الله بود؛ مرخص که شد هیچ کس را نداشت، خانواده اش افغانستان بودند؛ به من گفت که مینا جان! این هیچ کس را ندارد، این بیگناه است، این زخمی شده، بچههای فاطمیون کجا بروند، این را میآورم خانه خودمان.
ما خانه مان کوچک بود؛ گفتم طوری نیست، این بچههای فاطمیون برای دفاع رفتند، بیاور خانه. او و هفت تا بچههای دیگر از فاطمیون را آورد به خانه. مهدی خشنودی بود، روح الله بود، حبیب بود، هفت نفر بودند؛ آورد خانه. بعد که غذا آبگوشتی چیزی درست میکردیم برای خودمان، برای آنها کله پاچه درست میکردیم. آقای سیفی میگفت به این غذا بده که زود پایش خوب شود؛ پای گوسفند برایش میآورد، پای گاو میآورد، دل و جگر برایش میآورد، ماهی میآورد، غذای زخمی جدا بود.
یک ماه تقریبا در خانه ما ماند. بعد آقای سیفی این هفت نفر را برد به مشهد در خانه مادرم؛ بعد رفتند زیارت و این طرف و آن طرف و پس آورد به تهران. گفت حالا که پایش خوب شده میروم کارگاه پسرعمه اش تحویلش میدهم؛ مهدی خشنودی را برد در تهران در کارگاه پسرعمهاش، و خودش آمد به خانه. از خانه رفت کربلا؛ وقتی برگشت گفت میخواهم بروم سوریه. دوباره اعزام شد.
**: یک مقدار آهستهتر برویم جلو. گفتید هفت نفر بودند. چه مدت آن هفت نفر در خانه شما ماندند؟
همسر شهید: بله، هفت نفر بودن و یک و نیم ماه ماندند.
**: سخت نبود هفت نفر با اینکه خودتان هم سه تا بچه داشتید، یک و نیم ماه در خانه شما ماندند؟
همسر شهید: نه دیگر، آقای سیفی خیلی مهربان بود. میگفت این برادرم میشود. هفت نفر در خانه ما بودند.
**: اولین باری که میخواستند بروند سوریه، بعد از اینکه رضایت نامه را امضا کردید، چطور رفتند؟
همسر شهید: ساکش را بست و خداحافظی کرد. گفتم کجا میروی؟ گفت پیش آقای جوادی میروم. رفت خانه آقای جوادی، دیدم زنگ زد به ما، گفت ما خانه آقای جوادی هستیم برای بعد از ظهر سمت تهران میرویم. از خانه آقای جوادی رفت سمت تهران. قرآن را زیارت کرد، بچهها را بوس کرد و رفت طرف خانه آقای جوادی.
**: به شما گفته بود میروم سوریه؟
همسر شهید: بله؛ بچهها را بوس کرد، خداحافظی کرد، عکس گرفت با بچههایش.
**: خانم سیفی شما وقتی پدرتان داشت میرفت را به خاطر دارید؟ چند ساله بودید؟
دختر شهید: یا ۱۳ یا چهارده ساله بودم؛
**: بیتابی نکردید؟
دختر شهید: بیتابی که کردم، گریه میکردم، من وخواهرم خیلی بابایی بودیم؛ یک مثالی هست که میگویند پسرها مادری هستند و دخترها پدری. ما هم خیلی گریه میکردیم از دوریاش. چون همیشه خانه بود و هر شب میآمد خانه آنقدر ازش دوری ندیده بودیم، دوری پدر نکشیده بودیم تا آن موقع.
**: وقتی که رفت، در را بست و رفت ناراحت بودید، زنگ نزدید که برگردد؟
دختر شهید: زنگ که زدیم اما هیچ وقت نگفتیم که برگرد.
**: راضی بودید که برود؟
دختر شهید: بله، چون برای هدف بالاتری میرفت.
**: علی آقا شما چطور؟ وقتی پدرتان رفت را یادتان هست؟
علی: کم یادم هست.
**: ناراحت نبودید آن موقع؟
علی: چرا؛ ناراحت بودم.
**: چی شد که اجازه دادید پدرتان برود؟
علی: من؟ اجازه ندادم. خودش رفت.
**: چه مدت منطقه بودند آقای سیفی؟
علی: روی هم رفته ۵ ماه آنجا بودند.
**: چند بار اعزام داشتند؟
علی: یک بار که رفت و آمد سه ماه، دفعه دوم هم که رفت دو ماه آنجا بود؛ یک ماه مانده بود که برگردد که شهید شد.
**: پس یک ماه آمدند اینجا، چه مدت اینجا بودند؟ همان یک و نیم ماه با آن هفت نفر؟
همسر شهید: بله.
**: بعد برگشتند دوباره سوریه، دو ماه آنجا بودند و بعد به شهادت رسیدند. اعزام دومش را به خاطر دارید؟
علی: تاریخش را؟
**: یادتان هست که موقع رفتن چه کار کردند، چی گفتند؟ شما چه کار کردید؟
علی: فقط گفتند من شاید رفتم، دیگر برنگردم و شهید شوم؛ من گفتم چرا، برمی گردی؛ گفت نه احتمالا آنطور که میدانم برنمیگردم، تو حواست به خانواده به مادرت و به خواهرهایت باشد. گفتم باشد؛ پناه به خدا.
**: از آنجا که شما پسر بزرگ شهید محمدرضا سیفی هستید، توصیه و وصیت وحرفشان به شما چی بود؟
علی: وصیت که خیلی کرد، ولی راستش را بگویم من گوش ندادم!
**: کدام حرفش هنوز توی گوشتان هست؟
علی: خیلی از حرفهایش.
**: کدام را تاکید داشت انجام بدهید؟
علی: دو سه تا را تاکید داشت که حواسم به خواهرهایم باشد؛ اگر نبود به خیر و خوشی شوهرشان بدهیم و بروند؛ این دو تا هم به خیر و خوشی رفتند سر خانه و زندگیشان. چون تک پسر بودم تاکید داشت که مادرم را تنها نگذارم، ولی دیگه ازدواج کردیم و...
**: خانم سیفی! شما از دومین اعزام آقای سیفی بگویید...
همسر شهید: از خواهرها هم خداحافظی کرد؛ فاطمه را صدا زد و گفت یک خودکار بدهید بنویسم، میخواهم بروم.
**: چی بنویسد؟
همسر شهید: ساعت و تاریخ و اینها را نوشت. زهرا نوشت، بعد پدرش رفت. بعد ما در کوچه آب ریختیم. گفت از پشت کسی آب میریزند که برگردد، ما که بر نمیگردیم. دوباره آمد داخل حیاط، پسرش را بغل کرد، دخترش را بغل کرد، گفت یک عکس بگیر، دوربین را گرفت بالا و عکس گرفت.
روح الله (دوستش) آمد گفت بیا عکس بگیر. روح الله آمد دوباره از بچهها عکس گرفت، بعد دیگر خداحافظی کرد و رفت. دو ماه رد شد که به ما زنگ زد که حواست به بچهها باشد من امشب حمله و عملیات دارم. گفتم کجا؟ گفت اگر تا ساعت ۹ فردا برگشتم به شما زنگ میزنم، اگر برنگشتم به شهادت رسیدهام.
گفت من دیشب خواب دیدهام که یک خانم، صورتش را پوشانده بود اما به شانهام زد و گفت شما انتخاب شدید. من هم بلند شدم. من دیشب خواب دیدم و به شهادت میرسم. داشتیم حرف میزدیم انگار روح از بدن من خارج میشد، یعنی دور میشد که چرا همچین حرفی میزنی! آقای سیفی این حرف را نزن اگر میخواهی حرف بزنی من گوشی را قطع میکنم. گفت نه مینا جان! تو قطع نکن؛ بگذار من حرفم را بزنم. گفت مینا جان! بچهها را حسینی بزرگ کن، دخترها را به داماد خوب شوهر بده، دخترها را نگذار با پسر بگردند، پسر را نگذار با رفیقهای بدش بگردد. پسر را نگذار طرف دود و دم برود، گفتم باشد؛ چشم.
همچین حرف میزد گفت اگر فردا برگشتم زنگ میزنم، اگر زنگ نزدم با خیال راحت مراسم بگیر، خیلی هم مراسم بزرگ نگیر. ما شوخی کردیم باهاش و خندیدیم؛ گفتم من این کار را میکنم. گفت نه تو انشاالله این کار را نمیکنی، بچهها را خوب بزرگ کن.
دیدیم فردایش زنگ نزد، پس فردا زنگ نزد. ما دیگر خیلی کنجکاو شدم به دوستهایش زنگ زدم که آقای سیفی چرا زنگ نمیزند، گوشیش چرا خاموش است؟ بعد از یک هفته بود دوستهاش زنگ زدند که آقای سیفی به شهادت رسیده. من به روح اله گفتم آقای سیفی به شهادت رسیده. خیلی دنبال کارهایش به تهران رفتم، مشهد رفتم، در بیمارستان صدوقی رفتم، اما هیچی معلوم نشد. یکی گفت خمپاره خورده، یکی گفت اسیر شده، آخر دوستهایش که لباسهایش را آوردند گفتند خمپاره خورده، هیچی ازش نمانده بود. از ۱۸ نفر هیچی نمانده بود. خود آقای سیفی جای فرمانده عمار بود و هیچی نمانده بود ازش.
**: خانم سیفی شما از موقع رفتن پدرتان چی یادتان میآید؟
دختر شهید: وقتی از مسافرت کربلایش برگشت؛ بعد از چند وقت... اصلا شاید بهتر باشد اینطور بگویم؛ از سوریه که بابام آمد برایم یک توپ از آن بزرگها گرفت، تبلت گرفت، تبلتش هم هنوز هست، نگهش داشتم؛ خیلی باهاش میرفتیم بیرون چون خیلی وقت بود ندیده بودیمش؛ کلاس چهارم بودم انگار؛ بعد که از کربلا برگشت رفت، موقع رفتنش همه ساعت و اینها را نوشتم؛ ساعت نه و چهل و پنج دقیقه شب، ۲۳/۹/۹۴ رفت از خانه بیرون. از خانه کلا بابام رفت بیرون.
**: موقعی که داشتید مینوشتید ناراحت نبودید که پدرتان میرود؟
دختر شهید: چرا، هم داشتم مینوشتم هم داشتم اشک میریختم.
**: پدرتان گفته بود من دیگر برنمیگردم، این حرف را برای چی میگفت؟
دختر شهید: چون خوابش را دیده بود. گفت که خواب دیدم یک زنی آمده در خوابم گفته موقع شهادتت است، خیلی وقت است اسمت نوشته شده. نمیتوانستیم جلویش را بگیریم، تنها کاری که کردیم گریه بود اما دست ما نبود که بگیریم ببندیمش.
**: رفتارش با شما چطور بود؟
دختر شهید: خیلی خوب، آنقدر خوب که خدا میداند. اصلا اسم من را در خانه زهرا صدا نمیکردند، عروسک بابا، نی نی بابا بودم، ته تغاری خانه بودم.
**: وقتی از سر کار میآمد، خستگی کار باعث نمیشد که رفتارش با شما تغییر کند؟
دختر شهید: اصلا اخلاق تند نداشت، وقتی میآمد از سر کار خیلی شاد و خندان.