به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، همین چند روز پیش، زیر تیغ آفتاب ظهرگاهی تابستان، روبروی دانشگاه آزاد شهر پیشوا ایستاده بودیم که مردی میانسال با قامتی متوسط و نگاهی که برقش از پشت عینک قابل تشخیص بود، ما را از گرمازدگی نجات داد و به خنکای خانهاش در خیابان بالایی برد.
حاج خدابخش حیدری، پدر شهید مدافع حرم فاطمیون، عباس حیدری، همراه با همسرش (مادر شهید) بدون فوت وقت، روی مبلهای راحتی و ساده نشستند تا با دقت و جزئیات به سئوالات ما درباره پسرشان پاسخ بدهند. پسری که رزمندهای کارکشته و حرفهای بود و همسر و پسرش را به عشق دفاع از حرم گذاشت و رفت؛ پسری که با همسرش از ایران ردمرز شده بود اما اعتقادات مذهبی و شیعیاش را وسط سختیها و در به دریهای زندگی معامله نکرد؛ پسری که پدری پولدار داشت اما وقتی شور حرم به سرش افتاد، زن و زندگی آرام و مرفه در هرات را کنار گذاشت و قاچاقی خودش را به ایران رساند تا به سوریه برود؛ پسری که حالا در چند قسمت، این شمایید و این گفتههای صادقانه و خواندنی مادر و پدرش حاج خدابخش حیدری.
برادر «اردلان» از پاسداران سپاه پیشوا که رسیدگی به امور خانوادههای مدافع حرم را برعهده دارد، ما را با این خانواده آشنا کرده و مقدمات گفتگو را فراهم کرد که سپاسگزارش هستیم.
***
**: فرزندانتان برای تحصیل در ایران مشکلی نداشتند؟
پدر شهید: چرا، مشکلاتی به وجود آمد؛ متاسفانه همان سال که باید هر دانشآموز افغانی سیصد و خردهای پول میداد،به مشکل خوردیم. واقعا زیاد بود برای ما. چون من سه تا دانش آموز داشتم. بعد از آن طرف هم، در مدرسه بچههایم را خیلی سرکوفت می زدند که «شما افغانیها چرا نمی روید؟ چه می خواهید از ما؟ مملکت خودمان درگیر است...» متاسفانه خیلی به بچههایم گیر می دادند. پسرم عباس (خدا رحمتش کند) گفت واقعا اینجا درس خواندن فایده ندارد. مغزمان کلا از درِ مدرسه که داخل می رویم درگیر این قضیه است؛ تا می رویم داخل، معلممان می خندد و می گوید تو که «باز هم آمدی!» به هر حال ما مجبور شدیم اینها را ببریم افغانستان. افغانستان که رفتیم، چون در ایران بهش قول داده بودم و راستش واقعا عُقده کرده بودم، گفتم می برمت آنجا و مستقیم می فرستمت نظام و دانشکده افسری. ما یک چیزی گفتیم حالا. او هم در مغزش مانده بود.
**: عباسآقا ۱۵ ساله بود، دانشکده نظام و افسری قبولش می کردند؟
پدر شهید: نه، آنجا که رفتیم من او را بردم به مدرسه افغانستان و با بقیه بچهها ثبت نامشان کردم، آنجا خیلی با آغوش باز اینها را پذیرفتند چون مهاجر بودند؛ ولی متاسفانه چون مشکل زبان پشتو داشت، با مشکلاتی روبرو شد. در هرات و در همه افغانستان درس پشتو هست. درس زبان پشتو را باید یاد بگیرند. فرزندانم همه آزمون ها را تقریبا جواب دادند اما در پشتو گیر کردند، چون اصلا یک کلمه هم بلد نبودند. همه آنها یک سال عقب افتادند.
**: یعنی زبان پشتو مثل زبان دوم آنجا تدریس می شد؟
پدر شهید: زبان اول است.
**: نه، یعنی مثل انگلیسی است؟
پدر شهید: بله.
**: متن همه کتابهای درسی که پشتو نیست؟
پدر شهید: نه، یک کتابی دارد به نام درس پشتو، مثل اینجا که عربی و انگلیسی داریم؛ آنجا هم یک درس پشتو دارند. یعنی هر دانش آموزی که از ایران یا هر کشور دیگری می آید، در این درس کم میآورد و می ماند دیگر، چون بلد نیست. خیلی هم سخت است. خلاصه دیدیم آنجا هم نمی شود و ماندیم و صبر کردیم. یک سال تقریبا همینطور آنجا بلاتکلیف ماندیم. دخترها را فرستادیم مدرسه به هر حال، عباس هم می رفت. عباس را به مدرسه شخصی فرستادیم؛ گفتم اصلا مدرسه دولتی نرو. ماه به ماه آن حقی که می گویند را به مدرسه شخصی (غیر انتفاعی) می دهم. گرفتاری ها و مشکلات خیلی زیاد بود.
**: دخترها توانستند آن درس را پاس کنند؟
پدر شهید: دخترها باز بهتر توانستند پشتو را یاد بگیرند. دو تایشان تا پایه چهارده خواندند. یکی مامایی خواند و یکی هم معلم شد.
**: تا چهارده یعنی بیشتر از دبیرستان؛ یعنی دو سال از دانشگاه را هم حساب کردید؟
پدر شهید: بله، ما آنجا می گوییم «چهارده پاس». خوب دوازده هست، دوازده به بالا می شود دانشگاه. این دخترم آنجا دو سال دانشگاه تربیت معلم درس خواند و معلم شد. دومی هم رشته مامایی می خواند، او هم رفت آنجا معلم از طرف برک بود. برک یک موسسهای است از طرف کشور بنگلادش که آنجا مدرسه شخصی برای خودش درست می کند و مثلا بچه ها را جمع می کند و درس می دهد. حقوق معلمهایش را هم خودش می دهد. تمام هزینه بچه ها را هم می دهد. از طرف کشور بنگلادش به نام برک؛ یکی از دخترانم در آنجا تدریس می کرد.
**: بنگلادش چرا اینکار را می کرد؟ در حالی که کشور پولداری نیست...
پدر شهید: سیاست دیگه این حرف ها را ندارد.
**: مادر شهید: تا پنجم را درس می دهند، بعد از پنجم دوباره اینها را می فرستند مدرسه دولتی.
پدر شهید: تا پنجم هم که درس می دهند، تابستان و زمستان ندارد، یکسره می خوانند تا پنجم. وقتی دانشآموزان به سال پنجم رسیدند، مدرسه را به دولت واگذار می کنند و دوباره می روند مدرسه دیگری را در محل دیگری می سازند. مدرسه قبلی هم که با همان دانش آموزان و با هدایت سیستم دولتی به کار خودش ادامه می دهد.
**: مدرسه را واگذار می کند و دوباره می رود مدرسه جدید می سازد؟
پدر شهید: بله، این دخترم آنجا مشغول بود تا اینکه عباس گفت من را وعده داده بودی که در مدرسه نظامی ثبت نام کنی. خلاصه اعصاب هایمان خرد بود دیگر؛ چون وقتی به افغانستان رفتیم طوری که ما واقعا توقع داشتیم، نبود.
**: شما شغلتان را چه کردید؟ اینجا مشغول چه کاری بودید؟
پدر شهید: اینجا من کارگری آزاد می کردم، بیشتر چاه می کندم و مغنی بودم. آنجا که رفتیم دیدم این کار هم پیش نمی رودو وسائلی که برای کار می خواستم، مهیا نبود.
**: نیازی به این کار در آنجا نبود؟
پدر شهید: نیاز بود ولی من وسیله ای که داشتم آنجا نتوانستم جور کنم، چون من اینجا که کار می کردم دو تا بالابر داشتم، بالاخره راحت تر کار می کرد؛، آنجا که رفتیم اول مشکل برق داشتم چون اصلا برق نبود؛ خلاصه نمی شد دیگر، من نتوانستم کار کنم، یکی دو سال اول را نتوانستم کار کنم.
**: پس شما با چه امنیت شغلی رفتید آنجا؟ چه دورنمایی داشتید؟
پدر شهید: من به فکر خودم نبودم که چکار کنم، گفتم بالاخره کشور خودم است از هر راهی بشود خانوادهام را تامین می کنم؛ بالاخره یک کاریش میکنم، اما آنجا که رفتم دیدم نه، آن کارهایی که من بلد هستم هیچ کدام به درد آنجا نمی خورد. این بود که من دو سال تقریبا همین طوری مثل کلاف سردرگم دور خودم پیچیدم.
**: در این دو سال تأمین معاش چطور بود؟
پدر شهید: واقعیتش، همان چیزی که پسانداز داشتیم و طلاهای خانم، همه را مصرف کردیم. حتی یک خانهای ساختیم برای خودمان. اما پسرم گفت: اگر یادت باشد تو به من قول دادی که می فرستمت نظام. گفتم: خب نمی گیرند؛ سنت پایین است. گفت: شما شما نگران نباش، من درستش می کنم.
من هم یک روز رفتم نمایندگی این اتوبوس های بین شهری که بلیط می فروشند و آنجا کار گیر آوردم و تقریبا یکی دو سال نماینده فروش آنجا بودم. بعد عباس آمد گفت که بابا من کارهای شناسنامه ام را درست کردهام و دیگر می روم. شناسنامه افغانستان را دستکاری کرده بود و سنش را بالا برده بود.
**: که زودتر برود برای جذب نظام؟
پدر شهید: بله؛ عباس در حالی که ۱۶ ساله بود، شناسنامهاش را کرده بود ۱۸ ساله، دستکاری کرده بود. هیکلش درشت بود و به دو سال بزرگتر، می خورد. من دیدم یک روز با ماشین رنجر (آنجا نظامیهایشان ماشین رنجر دارند) آمد و ایستاد دم نمایندگی اتوبوسها. اول، هر کسی باشد می ترسد که ماشین نظامی آمد چه خبر است؟! دیدم او پیاده شد و خندید و گفت: بابا! من کارهایم را ردیف کردم. شما یک امضا بزن اینجا که رضایت داشته باشی. من اول گفتم: نرو، درست نیست، خوب نیست؛ زمانی که به تو قول داده بودم فکر نمی کردم شرایط این است، اما الان که آمدم می بینیم نه، آن نیست؛ خطر دارد؛ نرو. گفت: نه دیگر، مرد است و قولش، حرف زدی، دیگر نزن زیرش!
**: اینقدر علاقه داشت به کار نظامی؟
پدر شهید: بله. واقعیتش ما مثل رفیق بودیم. گفت: دیگر نزن زیر قولت. من هم گفتم «باشد.» من هم به جای اینکه یک امضا کنم، سه تا امضا کردم. عباس رفت کابل برای آموزش. ۶ ماه آنجا آموزش دید، بعد از ۶ ماه فارغ شد از آنجا.
**: شما سه فرزند داشتید؟
پدر شهید: شش فرزند؛ سه پسر، سه دختر.
۶ ماه تقریبا آنجا بود و بعد از ۶ ماه زنگ زد گفت من درسهایم تمام شده الان می روم که افسری بخوانم. گفتم برو افسری بخوان. منظورم این بود که از آن قرارگاه بیرون نیاید تا خطری تهدیدش نکند و الا مجبور بود به عملیات برود که خطر داشت. گفتم برو افسری را بخوان.
**: که همهاش مشغول آموزش باشد و نرود به عملیات...
پدر شهید: بله؛ ـنجت باشد تا فکرش بازتر شود. بعد از این گفت: این هم تمام شد. گفتم باز هم همانجا ادامه بده. میخواستم از آموزشگاه نظامی بیرون نیاید.
**: چقدر فاصله افتاده بود؟
پدر شهید: تقریباً سه سال. او در همان پایگاه کمتیسیِ کابل، خودش دیگر استاد جنگ نظامی شده بود یعنی بقیه را درس می داد. این کلاس و سوادی که از ایران داشت به دردش خورد. دستخط بسیار قشنگی داشت، فکر خیلی بازی داشت که آنجا دیگر گفتند این در حد یک تحصیلکرده حساب می شود؛ چون طالبان که سواد نداشتند اصلا.
**: پس سواد به کمکشان آمد...
پدر شهید: بله.
**: اینکه فرمودید درس می داد؛ چه رشته ای دقیقا درس می داد؟
پدر شهید: تعلیم آموزش نظامی می داد به اینها، اسلحه و تاکتیک و... نزدیک به سه سال آنجا خودش استاد جنگ نظامی بود. بعد یک وقتی گفت بابا من دیگر خسته شدهام، اینقدر داد زدم که دیگر خسته شدهام. هر سری که می آوردند مثلا به ۲۰۰ نفر تعلیم میدادم می گفتند ما این تعداد را مثلا ۳ ماه دیگر می خواهیم از تو. یعنی همه جوره باید آمادهشان کرد. بعد آمد گفت من دیگر خسته شدهام.
**: این آموزش ها در ارتش افغانستان بود؟
پدر شهید: بله. در اردوی ملی افغانستان. همان چیزی که شما به آن بسیج می گویید. از تمام اقوام نیروها را می آورند. مثلا اول که آمدیم اینها گفتند از هر اقوام ۲۰۰ نفر باید بیایند، ۲۰۰ نفر پشتون، ۲۰۰ نفر تاجیک، ۲۰۰ نفر هزاره، به همین منوال تا که این رفته رفته دامنه اش گسترش پیدا کرد این دویست نفر رسید به چند هزار نفر.
**: می شود مثل بسیج یا دوران سربازی در ایران؟
پدر شهید: اولش مثل بسیج می شود ولی بعدش نیروهای نظامی می شوند و در ارتش باقی می مانند.
بعد از سه سال گفت من خسته شدم. گفتم خسته شدی بیا بیرون بس است دیگر.
**: از لحاظ قانونی می توانستند ارتش را ترک کنند؟
پدر شهید: نه، از لحاظ قانونی نه، چون کسی که می رود آنجا ورقی را که امضا می کند ۲۰ ساله است. ۲۰ سال باید خدمت کند؛ بعد از آن هم مخیر است و تا ۴۰ سالگی می تواند در نظام بماند تا ۴۰ ـ ۴۵ سالگی. بعد از آن هم به قول شما بازنشسته میشود. ما در افغانستان می گوییم «تقاوت کردن». شما می گویید بازنشسته ها، آنها می گویند مثلا «تقاوتیها نشستند آنجا زیر درخت صحبت می کنند.»
**: آن وقت حقوق و مزایای اینها هم خوب پرداخت می شود؟
پدر شهید: خوب است. حقوقشان را ماه به ماه پرداخت میکنند. از نظر خورد و خوراک هم که اصلا ارتش افغانستان حرف ندارد. هر نظامی و هر سرباز ساده در روز ۳۰۰ گرم گوشت گوسفند سهمیه دارد. خیلی خرج می کنند برای اینها. میوه هم هست، تخمه پوستکنده هم هست. خلاصه کلی به غذای نظامیها می رسند که اذیت نشوند. از این نظر خیلی خوب است. خلاصه ایشان بعد از سه سال از نظام، آمد بیرون، گفت یعنی از این کَمتیسی خسته شدم؛ خیلی تکراری شده برایم. وقتی آمد، ناگهان شنیدم که در منطقه قندهار است. تبدیل وضعیت کرده بود خودش را به شهر قندهار.
**: یعنی ماموریت گرفت برای قندهار؟
پدر شهید: بله، آمده به عنوان افسر به قندهار. وقتی گفت من آمدم قندهار، من واقعیتش تکان خوردم و ترسیدم. چون قندهار مرکز طالبان است؛ به نوعی پایتخت طالبان است. بعد گفتم کجای قندهار تبدیل کردی خودت را؟ گفت: پنج واهی. این پنج واهی یک منطقه ای است که کوهستان است، شب ها طالبان می آیند بالا سر کوه را می گیرند و محاصره می کنند. اصلا خیلی ناجور است. من همانجا فاتحه اش را خواندم. واقعیت به خودم گفتم این دیگه تمام است. پنج واهی آمده دیگه تمام است. چون یک پسر برادرم قبل از این برنامه، بنده خدا در همان منطقه شهید شده بود.
**: ماموریتشان حفاظت از آنجا بود؟
پدر شهید: بله
**: یعنی پاسگاهی دستشان بود؟
پدر شهید: پایگاه داشتند آنجا، پایگاه خیلی بزرگی داشتند که چند هزار نفر آنجا بودند. بعد این نزدیک به تقریبا ۳ سال در همین منطقه پنج واهی بود که من خودم یک بار رفتم در پایگاهشان و یک شب آنجا بودم. بعد از ۳ سال از آنجا خودش را تبدیل وضعیت کرد به هراتِ خودمان.
ادامه دارد...