پس از ساعت درس استاد، عقیقی با زبانی ساده مطالب پیچیده فلسفی را دوباره برای دوستانش شرح میداد؛ وقتی که ایشان به شهادت رسید، عدهای از مسئولین شاکی شده بودند که چرا به ایشان اجازه دادید به جبهه برود؛ او برای ما مطهری دوم بود.
گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛
زندگی زیباست اما شهادت از آن زیباتر است
سلامت تن زیباست اما پرنده عشق
تن را قفسی می بیند که در باغ نهاده باشند...
و مگر نه آنکه گردنها را باریک آفریده اند
تا در مقتل کربلای عشق آسانتر بریده شوند؟؟...
در سال های حماسه و خون، بودند ققنوس های عاشقی که به آتش زدند و جانی دوباره یافتند. آنان، مسافران وادی عرفان بودند که پروانه وار گرد شمع ولایت سوختند و افتخار بوسه بر دستان خویش را از مقتدایشان داشتند. از آن جماعت روحانی، برگزیدگانی ماندند تا برای همه نسل های تمام عصرها، پرواز سینه سرخان مهاجر را روایت کنند.
حکایت پرستوهای شکسته بالی که بهار را به دشت های شقایق دعوت کردند و یادگار مرغان مهاجر دریای نور که سطر سطر حکایت عشق و مردانگی و ایثار و شجاعت را در حدیث حماسه خلاصه کردند. یاد مردان خمینی گرامی و خاطره هاشان بر صحیفه روزگار ماندگار و جاودانه باد.
دیدید کسی نیست دست پدر پیر شهدا رو بگیره و بیاره اونور خیابون ...
خبر رحلت زنده یاد ابوالقاسم عقیقی، پدر سردار شهید محمدرضا عقیقی تلنگری بود بر احساس و وجدانم تا مروری کنم بر اینکه در کجا هستم و ...
تا حالا مادر شهید دیدید؟ تا حالا حس یه مادر رو که بچه اش رو تکه تکه برگردونن لمس کردید؟ دیدید یه مادر شهید با عکس پسرش حرف بزنه ...
دیدید یه مادر شهید استخون های جوون قد بلندش رو بغل کنه و با حسرت بگه: «پسرم روزی که برای اولین بار بغلت کردم از الان سنگین تر بودی.... دیدید یه مادر شهید هر وقت جوونی رو همراه با مادرش می بینه ... نگاهش رو تا اونجایی که چشم کار می کنه دنبالشون بدرقه می کنه و اشک از جشماش می ریزه ...»
دیدید کسی نیست دست پدر پیر شهدا رو بگیره و بیاره اونور خیابون ... راستی ما کاری برای این مادرها ... پدرها و شهداشون نکردیم، اما هر چی از دستمون می اومد کردیم تا فراموش بشن ... اکثر شهدای ما جوانان شهید بودند جوانان ما چطوری حق این شهدا رو ادا کردن ... حق پدر و مادر شهدا رو چطور ادا کردیم...
حكایت نخل های بی سر حكایتی است آشنا برای آنهایی كه یا دلشان را و یا پاره تنشان را در خاك های غرب و جنوب جا گذاشته اند؛ نخل هایی كه پیش از جنگ برگ های سایه ساز داشتند و خوشه هایی از خرما. جنگ كه آغاز شد، نخل ها فدائیان نخستین بودند. با قامت استوار ایستادند، سرهای شان را دادند، اما ایستادند تا نشان دهند كه «گر سر برود به راه تو اینك ستاده ایم.»
اما چه غم، قامت نخل ها كه استوار باشد، برگ های تازه می رویند و باز هم خوشه های خرما نوید زندگی می دهند و امید در دل ها زنده می ماند.
بارها و بارها نخل ها را دیده بودم، از آنها خوانده بودم، شنیده بودم، نوشته بودم، اما هیچ وقت فكر نكرده بودم كه در اطرافم در همین شهر و در همه شهرهای این كشور نخل های بی سر بسیارند كه هنوز هم ریشه در اعماق باورهای آسمانی دارند و استوار ایستاده اند و سرمشق ایستادگی اند.
تمامی پدران شهدا كه میوه های دلشان را تقدیم انقلاب كردند، همان نخل های سرفرازند كه همچنان ایستاده اند
تمامی پدران شهدا كه میوه های دلشان را تقدیم انقلاب كردند، همان نخل های سرفرازند كه همچنان ایستاده اند. من از تمام آنها و تمام آنچه داشتند و دادند نمی گویم؛ چون نه توانش را دارم، نه زمانش را و نه دركش را.
اما درگذشت پدر شهید محمدرضا عقیقی بهانه ای شد تا از فرزند و میوه نخل سربلند بنویسم كه یادی باشد از تمامی پدران شهدا تا در این شماره از «با کربلائیان» یادی کنم از سردار شهید محمدرضا عقیقی تا بدانیم و ببینیم زندگی بزرگ مردان حماسه ساز هشت سال دفاع خون و حماسه.
امید دارم که وسعت صبر خانواده پدر عزیز این دلاورمرد شهید به اندازه دریای غمشان باشد.
همرزم شهید: از هر کس سراغش را گرفتیم حیرت و حسرت خودش را نشانمان داد؛ از او چیزی نمی گویند جز اینکه بزرگ بود و با شکوه، خاکی و فروتن چنان که شیعه ابوتراب و شیعه ابوتراب تنها دلش را در جا نمازش نمی پیچد که مرد جاده و سجاده هر دو را باید...
دریغ از یک روزنه!
همین که روزهای نزدیک به عملیات می رسید، برای بچه ها فال حافظ می گرفت. نزدیک عملیات کربلای 5 بود؛ این بار اولین باز شدن کتاب به نیت من بود، بعد از کمی مکث و زمزمه با همان لبخند همیشگی و لهجه شیرین گفت: «نه کاکو جون! دریغ از یک روزنه کوچک، انگار اصلا قرار نیست از دست تو راحت بشیم!»
با سپری شدن لحظاتی وضعیت بقیه بچه ها هم مشخص شد.
مرتضی جاویدی، سید محمد کدخدا و عباس حق پرست جزو شهدا بودند، زنده ها هم معلوم شدند ... یکی از بچه ها گیر داد که حالا نوبت خودته! صدای خنده ها بالا رفت بود. از بچه ها اصرار و از او انکار تا بالاخره چشم ها را بست این بار زمزمه هایش کمی طولانی تر شد، قطره اشکی آرام از گوشه چشمانش لغزید، کتاب را باز کرد:
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
ارغوان جام «عقیقی» به سمن خواهد داد چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
عملیات کربلای 5 که تمام شد رفتنی های فال، همه شهید شدند!
جاویدی - حق پرست - کدخدا و خود عقیقی و ...
من مانده بودم و صدای محمدرضا که تا امروز در ذهنم مانده ...
زندگينامه:
در سال 1341 محمدرضا در يكي از خانههاي سرشار از عطر ايمان و عطوفت شهر شيراز ديده به جهان گشود. دست هاي مهربان خانواده او را از همان كودكي به خانه خدا- مسجد- سپرد تا گلدستهها را با نواي توحيد بنوازد. محمدرضا پس از طي دوران مدرسه، تحصيلاتش را تا مقطع كارشناسي رشته الهيات در دانشگاه تهران ادامه داد.
همزمان با اوج مبارزات مردمي عليه حكومت ستمشاهي، به تبيين فلسفه انقلاب پرداخت و تا تكثير و توزيع اعلاميههاي حضرت امام (ره) و شركت در راهپيماييهاي مختلف، نقش فعالي در برقراري نظام اسلامي، ايفا نمود. پس از پيروزي انقلاب نيز او مبلغ قرآن و معارف اسلامي در سراسر ميهن اسلامي حتي دورترين روستاهاي كشور بود.
محمدرضا در طول هشت سال دفاع مقدس در جبهههاي نبرد حضور مداوم داشت و در عمليات هاي رمضان، فتحالمبين والفجر و كربلاي 4 و 5 شركت كرد.
وي به عنوان مسئول واحد عقيدتي سياسي لشگر 19 فجر در جهت رشد معنوي رزمندگان اسلامي سيار تلاش كرد.
عملیات کربلای 5 یادمان آخرین مویه های عاشقانه اوست
شهید عقیقی سرانجام در ناگهانی سرخ، شقایق زار شلمچه را از قطره قطره خون خود رنگین ساخته و بال در بال ملائک در بیکران عشق به پرواز در آمد و سال 1365 را با خاطره پرواز ملكوتياش خونين رنگ ساخت.
مطهری دوم
دانشگاه تهران قبول شد، اما نمیتوانست از خیر جبهه بگذرد. با رئیس دانشکده صحبت کرد که اجازه بدهد فقط در هنگام امتحانات به دانشگاه برود. جالب اینکه با این حال، تمام نمراتش عالی میشد. شبهای امتحان به جای اینکه درس خودش را بخواند، اشکالات دوستانش، حتی دانشجویان رشتههای دیگر را رفع میکرد.
مدتی هم برای گذراندن دوره عقیدتی از طرف سپاه به قم رفت. درسهای آنجا به خصوص فلسفه، برای برادران پاسدار که از سراسر کشور آمده بودند خیلی سنگین بود. برای همین تصمیم میگیرند درس را تعطیل کنند که محمدرضا مانع میشود و میگوید: «من بعد از هر کلاس، آن را برای شما شرح میدهم.»
از آن به بعد، پس از ساعت درس استاد او با زبانی ساده مطالب پیچیده فلسفی را دوباره برای دوستانش شرح میداد. وقتی که ایشان به شهادت رسید، عدهای از مسئولین شاکی شده بودند که چرا به ایشان اجازه دادید به جبهه برود؛ او برای ما مطهری دوم بود.
شهید عقیقی دوران تحصیل را تا مقطع عالی ادامه داد و سرانجام مدرک کارشناسی الهیات را که نتیجه زحمات چندین ساله او را در امر تحصیل علوم دینی بود از دانشگاه دریافت داشت.
سجود
آن وقتها در مقر، صبحانه را در مسجد ميدادند. خادم مسجد تازه وارد بود. ربع ساعتي از نماز صبح گذشته بود اما محمدرضا هنوز سر بر سجده داشت. خادم مسجد، سفره به دست، مدتي بالاي سر محمد ايستاد و سپس با عصبانيت گفت: «مرد حسابي خدا را قبضه كردي؟! بلند شو میخواهم سفره پهن کنم.»
محمدرضا سر از سجده برداشت، لبخندي به پیرمرد هدیه کرد و رفت گوشه مسجد و دوباره سر به سجده گذاشت. چند روزی که گذشت پیرمرد هم به سجدههای طولانی محمدرضا عادت کرد.
مادر حلالم کن
در آشپزخانه، در حال و هوای خودم مشغول به کار بودم که شنیدم محمدرضا با صدای بلند گفت: مادر... نگاه کردم، دیدم در ورودی در ایستاده. وارد آشپزخانه شد و شروع کرد دورم چرخیدن! می گفت مادر حلالم کن... مادر حلالم کن...
گفتم: آخر چه کار کردی که من باید حلالت کنم؟
گفت: اول شما بگو حلالت کردم ، بعد من می گم...
گفت: خوب حلالت کردم، بگو چه کار کردی!
گفت: وقتی آمدم شما را صدا کردم متوجه نشدید؛ برای همین با صدای بلند دوباره شما را صدا کردم. حلالم کنید اگر صدایم را روی شما بلند کردم...
فرازهایی از وصیتنامه شهید را زمزمه می کنیم؛ امید که جمله از رهپویان این شهید بزرگوار باشیم
«بدانید که جهان دار فنا و محل گذر است و همه موجودات به غیر از خداوند فانی می باشند. ما امانت های خداوند در نزد شما بودیم. پس راضی و خشنود باشید که این امانت را سالم تحویل دادید و در روز قیامت سر افکنده نخواهید بود. آگاه باشید که اطاعت کامل از مقام معظم رهبری و پشتیبانی همه جانبه از ولایت فقیه، حمایت از اسلام است. تنها با چنگ انداختن به حبل الله یعنی قرآن و ولایت است که مسلمین نجات می یابند و از همه اختلاف ها بدور می مانند.»