گروه اجتماعی «خبرگزاری دانشجو»، از خانه که به سمت مرکز شهر می رسم ساعت حوالی شش عصر شده است و تاکسی کنار پل هوایی خیابان هفت تیر می ایستد. پیاده که می شوم چشمم به دست فروشان همیشگی این حوالی می افتد که برای کسب روزی از صبح اینجا نشسته اند.
نه تنها اینجا که تا میدان شهدای نیروی انتظامی و از طرف دیگر تا بازار میوه فروشان و خیابان عمده فروشان نیز این روند ادامه دارد.حتی در خیابان هتل ارم و در مقابل درب اصلی آن نیز شاهد دسفروشانی هستیم که هر کدام بساطی برای فروش مهیا کرده اند.
زنان، کودکان و حتی مردان دستفروش پدیده ای اجتماعی در شهر یاسوج هستند که در همه فصول، ماه ها و روز های سال به وفور در میادین و خیابان های پر رفت و آمد آن مشاهده می شوند.
گرمای تابستان نه تنها از شدت این پدیده کم نمی کند، بلکه کودکان، نوجوانان و جوانانی را که از مدرسه و دانشگاه فارغ شدند را نیز به این جماعت اضافه می کند.
زنی میان سال را می بینم با چند سبد میوه نورس و یا «بن» و «کلخنگ (پسته وحشی )»، زالزالک و بادام تلخ که در پیاده روهای پر رفت و آمد نشسته است تا یک نفر از راه برسد و لیوانی از محصولاتش را بخرد، از اعماق جان نگران می شوم که چرا زن، ریحانه آفرینش که مظهر رحمت و محبت و گرما بخش کانون خانواده است، در گرمای طاقت فرسای تابستان با زبان روزه از صبح تا عصر در پیاده روهای شلوغ شهر منتظر معامله سکه ای شود.
جلوی درب اداره بهزیستی شهرستان زنی نشسته است و بساطش تنها دو سبد سیب ترش است که در انتظار مشتری چشم به گام های عابرین پیاده ای می دوزد که به این سوی می آیند و بی توجه از جلوی چشمان نگرانش رد می شوند.
از ساعت کاری اش می پرسم: از ساعت 8 صبح اینجا می آیم و تا موقع افطار که مشغول به کار در همین پیاده رو هستم.
ظهر ها حوالی ساعت 12 و 1، یکی دو ساعت در حیاط بهزیستی شهرستان دراز می کشم و زیر سایه درختی استراحت می کنم تا عصر دوباره برای فروش میوه هایم سر کارم برگردم.
از افطاری اش می پرسم و آب سرد پاسخی است که از لبان روزه دار این بانوی میان سال شنیده می شود: با آبی سرد افطار می کنم تا به خانه برسم و در کنار فرزندانم شام مختصری بخورم.
در گرمای این روزها مردها هم اذیت می شوند تا چه برسد به زنی که عمرش از میانه گذشته است، می گوید: زیاد اذیت می شوم در این گرما؛ اما مجبورم که تحمل کنم، عیالوارم و شوهرم بیمار است و کنج خانه افتاده است، چون شغلش کارگری است و به دیسک کمر مبتلاشد، نمی تواند کاری از پیش ببرد.
با وقار و حیایی توام با صلابت ولی آغشته به مظلومیتی که در انتهای صدایش حس می شد،؛ ادامه داد: اجاره نشین هم هستیم و می خواهم برای بچه هایم نان حلالی در بیاورم تا سر سفره افطاریشان بگذارند.
از درآمدش می پرسم، الحمدی می گوید و ادامه می دهد: بد نیست، به اندازه شامی و صبحانه ای در می آید، میوه های باغ مردم غریب و آشنا را می خرم و در کنار خیابان می فروشم تا برکتی بر سر سفره خانواده ام ببرم.
تصور کردم که شاید در این فصل به اینجا می آید و دستفروشی می کند اما چهره آفتاب سوخته اش چیز دیگری را نشان می داد.
زنی که تمام زیبایی هایش پشت آفتاب سوختگی لطافت زنانه اش پنهان شده است، هر فصل برای دستفروشی به پیاده روها پناه می آورد.
یک فصل بن و کلخنگ و زالزالک می فروشد، فصل دیگر گردو، یک فصل سیب های ترش و شیرین و میوه های تابستانی، فصل دیگر گیاهان کوهستانی منطقه و قارچ؛ روزیشان را در هر فصل از فضل خدا در دامن طبیعت طلب می کنند و شکر گزارند.
جوانی را می بینم که پتکی به سیگارش می زند و بی توجه به ماه رمضان به کارش مشغول می شود، می پرسم مادر چطور در این فصل تابستان و زیر گرمای سوزان روزه می گیری و تحمل می کنی، پاسخی می دهد که مرا به تامل و تفکر وا می دارد.
اخلاص سواد و دانش نمی خواهد، و این را در پاسخش بخوبی می توان فهمید: نمی توانیم روزه را بخوریم چون روزه خودش ما را نجات می دهد؛ هر لحظه ای که روزه ام و در گرما می نشینم برایم لذت بخش است؛
اگر قصد روزه خود امید، حرکت و سفیر امر خداست که نجات بخش ماست و تاثیر زیادی در زندگی مان داشته و برایمان برکت به همراه دارد.
با تعجب از کلمات حکمت آمیز این زن بی سواد روستایی که شاید الفبای فارسی را هم بلد نباشد، راهم را ادامه می دهم.
به نزدیکی میدان شهدا که رسیدم در پیاده رو شلوغ آنجا زنی روستایی بساط بن و کلخنگ و بادام شور خود را پهن کرده بود.
او قسمم داد که با او مصاحبه انجام ندهم. می گفت که سید اولاد زهرا (س) است حرمتش بکنم و هیچ سوالی ازش نپرسم.
نمی خواست فرزندانش او را ببینند.
گفتم که تصویری از شما جایی پخش نمی شود، از صدا هم خجالت می کشید، ضبط صوت را خاموش کردم و با او به گفت وگو نشستم.
می گفت به خاطر خونی که گردنمان افتاد مجبور است این کار را بکند تا گذارن زندگیشان باشد.
سید است و از محرم ترین روستای استان که دو سه سال پیش جاده آسفالته آن افتتاح شده بود، خودش را به یاسوج رساند تا شاید پسته وحشی و بن و مغز شور بادام تلخ را به صورت لیوانی در پیاده روهای یاسوج به مشتریانش بفروشد.
از صبح که می آید زیر سایه درخت پیاده رو می نشیند تا بعد از افطار که از مغازه های روبرو خوراکی می خرد و افطارش رامی شکند و راهی خانه و کاشانه اش می شود.
به راهم ادامه می دهم، زن میان سال دیگری که بساط خشک بار محلی اش در سطل های مختلف جلوش گذاشته بود، از ساعت 11 صبح تا حالا بساطش اینجا پهن است و به گفته خودش تا ساعتی بعد از اذان مغرب همین جاست.
سرپرست خانواده بود و می گفت: به خاطر بی سرپرستی بچه هایم می آیم در این فصل گرما با زبان روزه تا این موقع می مانم تا بچه هایم محتاج کسی نباشند.
شاکر خدا بود و قانع از این درآمد که خرج فرزندانش را در می آورد و محتاج هیچ کس نبودند.
همه فصل های سال کارش همین است؛ سه ماه بهار را به فروش گیاهان کوهستانی می پردازند و ماه های تابستانی، پاییزی و زمستانیشان با فروش میوه های مختلف فصل سپری می شود.
او نیز مثل زنان دیگر همین جا افطار می کند البته با آب و اندکی خوردنی.
کمی جلوتر زنی با قیافه جنوبی نشسته بود که در بساطش از سوزن و نخ گرفته تا انگشتری و سرمه دان و گیره روسری پیدا می شد.
کل بساطش یک متر مربع از فضای پیاده رو را نمی گرفت، از صبح ساعت 9 تا موقع اذان ظهر و از از ساعت 5 عصر تا دم افطار زیر گرمای تیز می نشیند تا بسته سوزنی و یا دانه انگشتری به فروش برساند.
می گفت که در گرمای سخت و طاقت فرسای گرمسیر روزه می گرفتیم و هیچ مشکلی نداشتیم، حالا در هوای خوب و بهاری یاسوج حتی زیر گرما هم از روزه گرفتن احساس لذت می کنم.
تحمل مشکلات روزه در هنگام کار را وظیفه شرعی اش می داند و از زندگی اش راضی است و شکر گزار باری تعالی.
و این رضایت است که معنای واقعی را به زندگی بشر می دهد.
به جز روزهای برفی، همه روزه همین جا بساطش را پهن می کند تا چرخ زندگی کودکان یتیمش بچرخد، حتی ماهی 50 هزار تومان به شهرداری می دهد تا مانع کسب و کارش نشوند.
هوا تاریک شده بود و نوای ملکوتی اذان مغرب در فضای شهر طنین انداز شده بود.
راهی خانه شدم، هر چند که دوست داشتم از سفره افطاریشان عکسی بگیرم؛ اما نه می گذاشتند و نه سفره ای در کار بود.
داشتم بر می گشتم که زنی را جلو پل هوایی هفت تیر مشاهده کردم که موقع آمدن آنجا نبود.
گفت حوالی عصر می آید؛ از یکی از روستاهای اطراف شهر برای فروش سبزی محلی «بکلو» و تا ساعتی بعد از افطار می ماند.
وقتی گفتم اذان را گفتند و نمی خواهید افطار کنید پاسخ داد: می روم و از مغازه های آش فروش آش می گیرم و همین جا می خورم.
منتظر ماندم تا افطار کند، اما انگار فروش سبزی ها و کسب روزی حلال برایش واجب تر بود و عجله ای برای افطار نداشت.
از ساعت 8 صبح برای چیدن سبزی در اطراف چشمه ها و نهرهای روستایی می رود و ساعت یک و دوی عصر بر می گردد تا به شهر بیاید و سبزی هایش را بفروشد.
این سرنوشت بانوانی است که کانون گرم خانواده شان در انتظار جرعه ای از محبت آنها بسر می برند؛ اما غم نان آنها را به پیاده روهای شهر کشاند تا شاید لقمه نانی حلال را بر سر سفره افطار فرزندانشان ببرند تا محتاج دیگران نباشند.