اگر بنا بود چمران فرزند خلفی برای مدرنیته و دانشگاههایش باشد، باید آمریکا میماند تا با دانشی که به دست آورده در ابتدا سود مادی بیشتری کسب کند و یک حالی به اقتصاددانان مدرن بدهد و بعد ...
گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو» -سعید عنایتی؛ در هر مجموعه ای اگر جزو خودش را با کل هم آهنگ نکند، محکوم به نابودی است و انسان نیز که جزو کوچکی از این نظام بیکران هستی است از این قاعده مستثنی نیست. زمین بر اساس حکمت است که به دور خورشید می گردد، گیاهان بر اساس حکمت است که می رویند، نطفه نیز بر اساس حکمت است که تبدیل به علقه، مضغه و عظام می شود و سپس کودکی زیبا رو می شود.
این ها همه آیات و نشانه هایی است برای اهالی اندیشه تا بیابند که همه موجودات نظام هستی حقایقی اند که حقیقه الحقایقی آنها را تدبیر می کند؛ چرا که اگر بنا بود حقایقی از هم مستقل باشند و تحت تدبیر یک حقیقت واحد نبودند، بی نظمی و اعوجاج لازم می آمد؛ در صورتی که در نظام خلقت یک میکرون اعوجاج راه ندارد که اگر اینطور بود اساسا وجود نهادی به نام دانشگاه، در جامعه بیمعنا می شد. چون بنای دانش بر ثبات و نظم در پدیده های عالم است. اگر قرار باشد یک بار ترکیب دو هیدروژن و یک اکسیژن آب بشود و رفع عطش کند و بار دیگر آتش بشود و بسوزاند، جایگاه دانشکده شیمی و فیزیک کجاست!؟ استاد فیزیک و شیمی چه باید درس بدهند!؟
اما متاسفانه آکادمی افلاطون که در آن نظام هستی به عنوان یک کل بهم پیوسته مطالعه می شد و سعی می شد که در آن رازهای خلقت کشف شود و انسان به عنوان یک جزو بتواند با کل خود معاشقه کند و در پناه این معاشقه و هم آهنگی و خوش رقصی، به بقا دست یابد، بعد از فرانسیس بیکن تبدیل شد به دانشگاه مدرن! چیزی که در آن درس می خواندند تا به جنگ با طبیعت بروند و بتوانند آن را رام و مسخر خود گردانند.
بیکن مجموعه بحث هایی به نام «بت های فکری» دارد و در آنجا با خرده گرفتن به ارسطو و افلاطون و سایر حکما می گوید: بشر یک اشتباه بزرگ کرده است و آن اینکه معتقد بوده در عالمی که روبروی اوست و با آن سال ها زندگی می کرده است، نظم حکیمانه ای وجود دارد که باید با آن هماهنگ شود؛ در حالی که این انتظار زیادی است که ما از طبیعت داریم. بعدها هم دکارت می آید و به این حرف ها رنگ و لعاب فلسفی می دهد و این می شود مبنای تمدن مدرن.
با مبانی بیکن دیگر دانش، وسیله ای نبود تا انسان خود را با نظام عالم هماهنگ کند، بلکه این بار این طبیعت بود که باید خود را با نفس اماره بشر هماهنگ می کرد. انسان حکیم تبدیل شد به انسان ابزارساز، انسانی که در دانشگاه علم می آموزد تا چگونه چیزی بسازد که بتواند بیشتر از نظام هستی بهره بکشد و آن را تحت تسخیر هر چه بیشتر خود در آورد. هدف علم اقتصاد نیز این شد که تخصیص بهینه منابع کمیاب به خواسته های نامحدود بشری را داشته باشد. با محدود کردن خواسته های نفسانی بشر!؟ خیر، بلکه با استثمار هر چه بیشتر طبیعت!
آقا مصطفی چمران اما از پانزده سالگی در درس تفسیر قرآن مرحوم آیت الله طالقانی شرکت می کرد و آنجا بود که هر چه بیشتر پیش می رفت، بیشتر پی می برد که قرآن شرح کتبی انسان کامل است. چندی بعد که به درس فلسفه استاد شهید مرتضی مطهری راه یافت، منظومه فکری اش کامل تر شد و نظام عالم را نیز شرح تکوینی انسان کامل یافت. رفتارهای چمران اینطور نشان می دهد که پی برده بود که برای کمال راهی نیست جز اینکه خود را با نظام عالم هم آهنگ کند و این هم آهنگی هم جز با اجرای دستورات صانع عالم و آدم محقق نمی شود، دستوراتی که در قرآن به نحو اکمل آمده است.
کمی که گذشت دانشجوی دانشگاه تهران شد و از همان روزهای نخست، به عضویت در انجمن اسلامی دانشگاه در آمد. تقریبا سال 36 بود که در رشته الکترومکانیک فارغ التحصیل شد. سال 37 جهت اخذ دکتری به امریکا رفت. دوران دانشجویی چمران بخصوص در مهد مدرنیته، یعنی امریکا، دورانی پر تلاطم بود برای شاگرد مکتب حکما که آن روز ها پای درس «ابزارساز» ها می رفت. حکما بنایشان بر این بود که با هماهنگ کردن خودشان با نظام هستی به کمال برسند؛ اما ابزار سازهای دانشگاه های مدرن می خواستند تا با محور قرار دادن «خود» شان، نظام عالم را مطیع خود کنند.
آقا مصطفی با دو مسیر کاملا متفاوت روبرو بود و بدیهی است که فقط یکی از این دو راه درست بود. در این یادداشت در صدد اثبات فلسفی یکی از این دو رویکرد نیستیم؛ چرا که نیاز به مباحث فنی فلسفی دارد و از حوصله بحث خارج است؛ اما چیزی که مدعای این نوشته است این است که از رفتار و عملکرد آقا مصطفی چمران اینطور بر می آید که او بر عهدی که با نظام عالم بسته بود، پایدار ماند و امواج متلاطم دانشگاه مدرن نتوانست او را غرق در خود کند.
با اینکه دانشگاه مدرن معترف است که او خوب درس های دانشگاه را فهمیده بود و تا اخذ دکتری از بهترین دانشگاه های مهد مدرنیته پیش رفته بود، نمی تواند این را انکار کند که مصطفی دست رد به سینه تسخیر طبیعت و خود محوری و نفس اماره زد و ترجیح داد به معاشقه با نظام خلقت بپردازد تا محرم اسرار آن موجوداتی شود که به مدرن ها می گویند:
ما سمیعیم و بصیریم و هشیم با شما نا محرمان ما خامشیم
همسر چمران نقل می کند حالات عرفانی عجیبش را، می گوید روزی که در سخت ترین شرایط نظامی بود و هر لحظه امکان داشت دشمن بر او مسلط بشود، به غروب آفتاب خیره شده بود و مات و مبهوت از جلال و عظمت خالق این منظره شگفت می گریست! مسلم است که این طراوت از درون کوزه ای که پر شده از سیمان، نمی تراود!
اگر بنا بود چمران فرزند خلفی برای مدرنیته و دانشگاه هایش باشد، باید امریکا می ماند تا با دانشی که به دست آورده اولا سود مادی بیشتری کسب کند و یک حالی به اقتصاددانان مدرن بدهد، ثانیا منتهی الآمال علوم سیاسی مدرن را که تصرف هر چه بیشتر قدرت برای «نفس اماره» است، محقق سازد و ثالثا اینکه تمام تلاش خود را بکند تا چیزی اختراع کند که طبیعت معصوم را بیشتر پای «نفس کثیف اماره ی بشر» قربانی کند، لایه اوزونی سوراخ کند، آلودگی هوایی برای بشر به ارمغان بیاورد، هیروشیما و ناکازاکی ای خلق کند و قس علیهذا.
اما او با دست خالی به لبنان می رود تا به مقابله با ظلم برخیزد؛ چرا که بالعدل قامت السماوات والارض. نظام هستی بنایش بر ظلم نیست. همچنین می آید به ایران تا به مبارزه با جنگ برخیزد، جنگی نابرابر و تحمیلی که یک طرف آن تمام دنیای مدرن با ابزارهای نوینش حضور داشتند تا بکشند و غصب کنند و بیش از پیش بر قلمرو تسخیر خود بیفزایند و یک طرف نوجوانانی با دستانی خالی و ذکر لا حول و لا قوه الا بالله بر لب که آرزویشان رسیدن به انسان کامل بود، همان انسان کاملی که قرآن شرح کتبی اش بود و نظام هستی شرح عینی آن.
آری، هر جور حساب می کنم می بینم مصطفی چمران نمی تواند شاگرد خلفی برای دانشگاه های مدرن باشد.
کاش همه ي تشکيلاتي ها در پس کار تشکيلاتي شان مبنا داشته باشند. اگر فيلم "چ" رو اکران مي کنند بدونن چرا "چ" را اکران مي کنند!