گروه اجتماعی «خبرگزاری دانشجو»؛ صبح جمعه دهم آبان ماه 92 بود. طبق پیشنهاد مسئول قرار گاه جهادی شهید میرزاکوچک جنگلی برای افتتاح پروژه عمرانی جهادگران قرار بود همراه شهبازی مسئول خبرگزاری دانشجو و یک خانم خبرنگار دیگر از اهالی سیاهکل به منطقه اعزام شویم.
ساعت حرکتمان 6صبح اعلام شده بود و من از شب قبل با آژانس جهت حرکت از منزل به سازمان بسیج دانشجویی هماهنگ کرده بودم.
صبح طبق قرار ساعت 6 صبح سوار ماشین شدم و آدرس رو به راننده دادم و حرکت کردیم.وقتی رسیدیم درب سازمان بسیج بسته بود و تا چشم کار می کرد هم کسی در خیابان نبود.با دلهره ی اینکه نکند جا مانده باشم از ماشین پیاده شدم و از لای در نگاهی به داخل انداختم، سرباز در حال خواندن نماز صبح بود. صبر کردم تا نمازش تمام شود.باز شدن درب همزمان شد با رسیدن خانم شهبازی و همچنین عکاس گروه که درون یک پژوی سبز،منتظر من بودند تا حرکت کنیم...
بالاخره راه افتادیم و هوا کم کم داشت روشن می شد.بین راه خانم شهبازی مدام در حال هماهنگی بود،آقای علی پور هم که با دوربین دیجیتال حرفه ایش آمده بود درباره عکس، و خبر و سایت و ... حرف می زد و من مدام سعی میکردم تصویر گویایی در ذهنم از یرشلمان بسازم... روستایی در دل طبیعتِ دیلمان و در اوج محرومیت؟ کمی تصورش سخت بود...
شهرها را یکی یکی پشت سر گذاشتیم تا به سیاهکل رسیدیم.راننده تقریبا راه را بلد بود و با گذر از یک جاده ی فرعی وارد جاده ی زیبایی شدیم که انگار ابتدای راه رویایی تا یرشلمان بود...
هر چه جلوتر که میرفتیم کم کم از تعداد و پراکندگی خانه ها کم می شد.از روستای زیبای «لاری خانی» گذشتیم و من انقدر محو زیبایی مناظر بودم که نفهمیدم کی از آبشار لونک رد شدیم.
کمی بالا تر از روستای اسپیلی، خبرنگار سوم هم به جمع ما اضافه شد.دانشجویی ساده و مهربان که از اهالی همان روستا بود. پس از آن او که به دلیل سکونت در آن منطقه و آشنایی با مدیران و مسئولان اطلاعات خیلی خوبی داشت به راهنمای ما در مسیر بدل شد و یکی یکی روستاها و مناطق و علی الخصوص مشکلات را که به سختی میشد لا به لای آن همه زیبایی بهشان فکر کرد،به ما معرفی میکرد.
بعد از اسپیلی به روستای «گولک» رسیدیم.جلوه های بصری پاییزی زیبا ، مناظر وصف ناپذیر ، برگ درختان به رنگ طلایی، انبوهی از برگ ها که روی زمین ریخته شده بود و دو طرف جاده را زینتی دو چندان بخشیده بود،طلوع خورشید لا به لای ابرهای سفید و تشعشع نورش روی لطافت برگها و درختان غرق در مه،همه و همه قابهایی بود که یکی پس از دیگری از جلوی چشمانمان رد میشد و همه ی ما را مبهوط کرده بود.
جلوتر و بالاتر می رفتیم منطقه کوهستانی تر می شد و جلوه های پاییزی زیباتری رخ نمایان می کرد.یک جاده باریک پر از درختان قشنگ ، مثل رویا بود شاید هم یک تابلوی نقاشی، ابرها زیر پاهایمان بود و دره پوشیده از ابرهای سفید و پنبه ای شکل!!!!
کمی بالاتر،در سراشیبی تند جاده،به دلیل بوی بد لاستیکها توقف کردیم و فرصتی شد تا با دوربین قرضی که با خود آورده بودم،چند قاب از آن تصاویر دلفریب را برای خود بردارم.خانم ها که درون اتومبیل مشغول خوردن شیر و کلوچه هایی که از روستای قبل تهیه شده بود،بودند به شوخی به من گفتند که قدری از حافظه ی دوربین را برای موضوع اصلی هم بگذار... انگار به کلی یادم رفته بود که برای پوشش خبری فعالیت جهادی در یک روستای محروم عازم اینهمه زیبایی شده ایم...
همه سوار شدیم و به راه افتادیم شیب جاده به سمت بالا در حال زیاد شدن بود سرعت ماشین هم کم شده بود هرچه جلوتر می رفتیم جاده پیچ و خم بیشتری به خودش می گرفت.ساعت 9 بود که به موسی کلایه رسیدیم، نرسیده به موسی کلایه یه کارخانه سیمان بسیار بزرگ بود. خانم دانشجویی که همراهمان بود گفت: "بیشتر تخریب آسفالت جاده به خاطر تردد ماشین های سنگینیست که از این کارخانه بار می برند."
قبل از کارخانه هم کنار جاده یک ساختمان ساخته شده بود که خانم خبرنگار گفت:"قرار بود اینجا بیمارستان ساخته شود اما به دلیل نقشه برداری نا مطلوب ساختمان پس از ساخته شدن در زمین فرو رفته و دیگر امکان استفاده از آن برای بیمارستان مقدور نبود."
هرچه از این قسمت ها دورتر می شدیم مناظر با وجود زیبایی انگاردر حال تغییر و تحول بود.از پوشش گیاهی در حال کم شدن بود و به منطقه خشک و کوهستانی نزدیک می شدیم انگار وارد استان دیگری شده بودیم ......یرشلمان محروم تر از تصوراتم بود.
با ماشین به سمت قرارگاه رفتیم،جهادگران قرار گاه در یک مدرسه مستقر بودند و مراسم افتتاحیه هم در حیاط همان مدرسه برگزار میشد. داخل حیاط صندلی های پلاستیکی رنگی چیده شده بود. تقریبا برای 60 یا 70 نفر صندلی تدارک دیده شده بود و بنر بزرگی هم به دیوار مدرسه آویزان بود. باد خنک پاییزی می وزید ، همه چیز رنگ و بوی سادگی داشت. با خودم فکر میکردم چند روز میتوانم در این محرومیت زندگی کنم، واقعا کار بچه ها جهاد تمام بود.
درهمین فکرها بودم که اقای فتحی مسئول قرار گاه به استقبال مان آمد.در همان بدو ورود به سوالات ما مبنی بر چگونگی افتتاح جاده جواب داد و گفت که مسئولان در راه هستند و به زودی می رسند و باید تا آمدن آنها برای شروع افتتاحیه صبر کنیم.
.
خواستم از فرصت استفاده کنم و اندکی در روستا قدم بزنم تا آنجا را بهتر بشناسم که ناگهان باد تندی شروع به وزیدن گرفت ،آنقدر شدید که تمام صندلی ها به هم ریخت حتی طناب های بنر هم پاره شد به زمین افتاد .
از وضعیت پیش آمده شدیدا ناراحت بودم. به همراهان گفتم واقعا روحیه جهادی آقای فتحی مثال زدنی ست. اگر من به جای ایشان بودم از این اوضاع خیلی ناراحت می شدم. نه مدعوی، نه امکاناتی، این هم از اوضاع بنر و صندلی ها.
قدرت باد آنقدر زیاد بود که سینی استکان نعلبکی های روی صندلی ها را به زمین انداخت ،همه استکانها شکست و قندها به زمین ریخت...
با بچه ها دست به کار شدیم .صندلی ها را دوباره مرتب کردیم و تا دوستان بقیه ی کارها را انجام بدهند فرصت را غنیمت شمردم و پس از بازدید از مدرسه، راهی روستا شدم.
مدرسه اش با مدرسه های شهر بسیار فرق داشت.میز و نیمکت های چوبی و قدیمی، تخته سیاه وگچ، چراغ علاءالدین برای گرم کردن، کتابخانه ای کوچک با چند کتاب محدو، راهرویی بلند و تاریک و نمور با چند کلاس خالی.همه ی دارایی مدرسه،همین ها بود.
از مدرسه بیرون آمدم به طرف خانه های روستایی راه افتادم.یرشلمان 50 خانوار بیشتر نداشت، شاید 15الی16 خانه.خانه هایی همه از سنگ و گل و چوب. مثل خانه پرستوها؛روی یه سطح بلند انتخاب می شد بعد با چوب اسکلت بندی شده و با گل لای چوب ها را پر می کردند.سقف بعضی از خانه ها همچنان به روش قدیمی لته و چوب بود و آنهایی که اندکی دستشان به دهنشان میرسید سقف خانه هایشان را حلب زده بودند.بیشتر پنجره ها چوبی بود و به ندرت میتوانستید پنجره های آهنی هم پیدا کنید.
یرشلمان برق داشت ولی گاز و آب لوله کشی و تلفن نه.مردم تو حیاطاشون تانکر داشتند شاید برای ذخیره آب یا سوخت.پشته های خارو و هیزم هم در همه خانه ها دیده می شد. همه جا ساده و گلی بود، بوی خاک می داد .انقدر که دوست داشتم بر خاک سجده کنم؛ انگار به آسمان نزدیکتر بودم.
یرشلمان واقعا مرز بین زمین و آسمان است ، احساس میکنید آنجا به خدا نزدیک ترید. وقتی به دور دست ها نگاه میکنید مناظر زیبایی از کوه و دشت میبینید. انگار همه چیز زبان دارند و با تو سخن میگویند.
همینطور که محو سادگی و زیبایی روستا بودم ، زنان روستا که انگار متوجه حضور غریبه ای شده باشند یکی یکی پیدایشان میشد و در تعجب این موضوع که یک زن تنها آنجا چکار میکند ،برخی از پشت پنجره ها و برخی هم کنار پرچین هایشان نگاهم میکردند. کم کم چند تایشان آمدند جلو و با هم سلام و احوالپرسی کردیم.
آدمهای ساده و خوبی بودند، لباس های معمولی تنشان بود. روسری، سربند، پیراهن بلند و گلدار با پیژامه و دمپایی.تا آخر روستا رفتم یعنی تاجایی که خانه ها دیده میشدند، چیدمان روستا به این شکل بود که یه جاده خاکی بلند و با شیب تند به سمت پایین داشت که دو طرفش را خانه تشکیل داده بود و حیاط و حریم هر خانه هم با پرچین مشخص میشد و داخل حیاط بسیار حیوان اهلی از مرغ و خروس و بوقلمون وجود داشت.
به دو خانم که داشتند در حیاط خانه فندق پاک می کردند نزدیک شدم و با هم همکلام شدیم.لهجه ی بسیار زیبایی داشتند. به آنها گفتم که خبرنگاریم و از رشت آمدیم تا صدای محرومیت شما را به گوش مردم و مسئولین برسانیم.آنها اما از صحبت کردن با من امتناع میکردند و تنها به من فندق تعارف میکردند...
یکی از آنها که گویی از بقیه شجاع تر بود جلو آمد و گفت:" اینجا پول نیست، جوانهای ما اینجا رو دوست ندارن و برای کار به شهرها مهاجرت می کنند."بعد گفت: ما هم دوست داریم بریم شهر ولی اونجا هیچ کاری برای پول درآوردن بلد نیستیم."
از آنها پرسیدم چرا اینجا همه خانه ها با توجه به وجود کارخانه سیمان در این نزدیکی، از گل ساخته می شود؟
یکی شان گفت:اینجا هزینه های حمل و نقل مصالح بالاست از طرفی تا چندی پیش جاده خوبی برای تردد وجود نداشت که مردم مصالح بیارند، خالی بودن دست مردم روستا هم دلیل دیگریست چون آنها اصلا پول زیاد ندارند تا به شهر برند و مصالح بخرند....به خاطر این دلایل چون هزینه های ساخت خانه بالا می رود مردم ترجیح میدهند با دست خودشان به روش های سنتی خانه بسازند که محکمتر وکم خرج تر است.
ادامه دارد