به گزارش خیرنگار حوزه مقاومت و پایداری گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ شهادت در فرهنگ دینی و بومی ما مقام بزرگی است و شهدا با نحوه مرگ خود به این مقام دست پیدا کردند اما بدون تردید نحوه زندگی آنها به گونهای بوده که این نوع مرگ را برای آنها رقم زده است. یکی از بهترین افرادی که در خصوص نحوه زندگی شهدا اطلاع دارند و واجد این شایستگی هستند که زندگی عملی شهدا را حداقل در بعد خانوادگی آن به تصویر بکشند همسرانشان هستند. در سلسله گزارشهای «سبک زندگی شهدا به روایت همسرانشان» راوی روایت زنان شهدا از زندگی همسرانشان میشویم.
در سیزدهمین شماره از این سلسله گزارشها به بازخوانی برگهایی از زندگی خانوادگی شهید ناصر کاظمی میپردازیم. شهید کاظمی در تاریخ 10 خرداد سال 1335 متولد شد و در 28 اسفندماه سال 1360 با منیژه ساغرچی ازدواج کرد. وی در 6 شهریور ماه سال 1361 به شهادت رسید.
همسر شهید کاظمی در خاطرات خود از زندگی با وی میگوید:
- شب بله برون از مهر و رسم و رسوم ما پرسید، گفتم: خیلی دوست دارم برم مکه، یک سکه هم به نیت امام بذاریم، همین. سرش را آورد بالا، خندید و گفت: چهارده تا هم به نیت چهارده معصوم من میذارم. اوایل اسفند بود. قرار گذاشتیم تا تابستان عقد بمانیم تا هم عملیاتها سبکتر شود، هم کار من توی مدرسه تمام شود بعد برویم غرب. ناصر میگفت: بهار بحبوحه عملیاتهاست، اگه الان بیای، از کار مدرسه میمونی، اون جا هم نمیتونی کار زیادی بکنی.
برای زندگی توی غرب وسایل چندانی نمیخواستیم، میگفت: اون جا نمیشه زیاد وسیله برد، فقط اون قدر که بشه گوشه یه اتاق کوچیک جمع و جورش کرد، بیش تر وقتها مردها خونه نیستن. همه با هم غذا میخورن، با هم زندگی میکنن، کسی برای خودش آشپزخونه جدا نداره.
این طوری خانوادهها هم کمتر اذیت میشدند. بعد از همه اینها پرسید: لباس چی؟ لباس عروس رو میگم. گفتم: دوست ندارم لباس عروسی بپوشم، فقط یه شبه بعد هم دیگه نمیتوانی کاریش بکنی ولی این هم بگم، الان که دارم با شما حرف میزنم، توی کمدم کت دامن قرمز دارم، صورتی دارم. دوست دارم میپوشم، ولی لباس عروس نه، برای یه شب نمیگیرم.
گل از گلش شکفت، خیلی خوشش آمد. قرار شد کانون سلمان را بگیریم، سالنی بود که بیشتر برای سخنرانی از آن استفاده میکردند. فامیلها را دعوت کنیم و یک مهمانی کوچک بگیریم بعد او برود غرب، من هم تا تابستان خودم را آماده رفتن کنم. آن روز حرفهایش که تمام شد، گفتم من نمیخوام دیگه شما رو ببینم یا باهاتون حرف بزنم تا روز عقد. دلم نمیخواست تا همه چیز تمام نشده، درگیر احساسات بشوم. او هم قبول کرد.
خطبه را که خواندند، اول از ناصر بله گرفتند. هول شده بود. به جای این که بله بگوید، بله بله گفت. خندهام گرفته بود. بعد آمدند اتاقی که خانمها بودند و از من هم بله گرفتند. مادرشوهرم همان جا صورتم را بوسید و دو تا النگو دستم کرد. آقای مرعشی هم همان قرآن را که تصحیح خودشان بود، هدیه دادند به من. وقتی بیرون آمدیم، مادرشوهرم عقب نشست، گفت: دیگه جای توی اون جاست.
خجالت میکشیدم، خیلی اصرار کردند، نشستم جلو. همان جای توی ماشین مادرشوهرم حلقه را از کیفش درآورد داد به ناصر گفت: تا وقت هست این رو بنداز دست منیژه. ناصر رویش نمیشد، حتی نمیدانست چه کار باید بکند. حلقه را از بالا گرفت، انگشت هایش را جمع کرد بالا جوری که دستش به من نخورد، تا وسط انگشتم آورد و بعد نفس راحتی کشید و دستش را برداشت. خندهام گرفته بود، هیچ کداممان باورمان نشده بودکه به هم محرم شدهایم، دلم میخواست با هم برویم زیارت حضرت معصومه. مادرشوهرم میگفت زود برگردیم تا هوا تاریک نشده. نگران بود. خیلی اضطراب داشت شاید چون همیشه چشم انتظار و نگران ناصر مانده بود، این طور دلشوره داشت. میخواست همه چیز زود تمام شود و صحیح و سالم برگردیم تهران، من هم رویم نشد چیزی بگویم.
ناصر گفت: سکوت علامت رضاست. پایش را گذاشت روی گاز و تا تهران با سرعت رفت. مادرش میگفت: ناصرجون، دیگه عیالوار شدی، آروم تر برو. ناصر هم میخندید و میگفت: خودشون دوست دارند. توی ماشین از مراسم عقد و برنامهها و مهمانها حرف شد. مادرشوهرم گفت: حالا که منیژه لباس عروس نخرید اگر بخواد لباس هست، میشه جورش کرد؛ از فامیل و دوست و آشنا. مادرم گفت: منیژه نمیخواد لباس بپوشه اگه میخواست یا میخرید یا خودش میدوخت. ناصر خیلی خوشحال شد، بعدها بهم گفت: اون روز میخواستم مامانت رو ببوسم.
آن شب همه آمدند خانه ما، پس فردای آن روز ناصر آمد دنبالم که با هم برویم کوه. رفتیم دربند، ناصر برایم تعریف کرده بود که توی دوران دانشجویی زیاد کوه میرفته. آن روز برایش جالب بود ببیند من با چادر چه طور از کوه بالا میروم. چند ساعتی که رفتیم ناصر نشست روی یک تخته سنگ از خودش گفت. قول داد که نگذارد توی زندگی خیلی به من سخت بگذرد. کمی با هم حرف زدیم هنوز خیلی با هم صمیمی نشده بودیم. رویمان نمیشد راحت با هم حرف بزنیم.
موقع پایین آمدن شیب سرپایینی خیلی تند بود چند بار نزدیک بود لیز بخورم و با سر بیام پایین. هربار ناصر برگشت عقب، دستش را آورد جلو ولی زود دستش را کشید عقب. بعدها بهم گفت اون روز اون قدر جدی بودی که فکر کردم اگه دستت رو بگیرم یکی میخوابونی توی گوشم!
بالاخره رسیدیم پایین و بستنی خوردیم بعد هم رفتیم رستوران گل مریم برای شام. جای دنج و آرومی بود، ناصر این جور جاها را خیلی خوب میشناخت، میگفت نعمتهای خدا برای مسلمونهاست، بچه مسلمون باید جاهای شیک بره، غذاهای خوب بخوره، لباسهای مناسب بپوشه. میرفت میگشت جاهای دنج و خوب را پیدا میکرد که با هم برویم بگردیم. توی این مدت که با ناصر زندگی کردم توی بهترین رستورانهای تهران غذا خورد.
- چند وقت بعد عملیات آزادسازی سد بوکان بود. ناصر باید سریع بر میگشت. او که رفت، پسرعمویم توی جبهه شهید شد. شانزده سالش بود، بسیجی بود. سرگرم تشییع جنازه و مراسم بودم ولی انگار این دفعه تمام آن دلهره و نگرانیهایم ریخته بود. خیلی آرامش داشتم، همانطور تنها میماندم خانه. خرداد بود و امتحانهای بچهها شروع شده بود. درگیر کارهای مدرسه بودم، دوازده سیزده خرداد ناصر خبر داد که میآید تهران. ده خرداد تولدش بود، برایش یک کیف پول چرم گرفتم یک یادداشت هم گذاشتم تویش. نوشتم: «کل مولود یولد علی الفطره، انشاء الله خدا فطرتهای ما را در راه خودش قرار بده».
خیلی دوست داشت خودم برایش لباس بدوزم، چند متر پارچه پیراهنی گرفتم، خاکی رنگ بود. برایش بریدم، مدل پیراهنهای چینی از آنهایی که سرشانه داشت، میدانستم دوست دارد، یک شلوار هم براش دوختم ولی اینها را مثل کادوی تولد بهش ندادم. این بار هم برای سمینار آمده بود. میگفتم تهران که هستی به بهانه سمینار و جلسه چند روز میآم بهت سر میزنم ولی اگه بیای غرب، تا عملیات و پاکسازیها تموم نشه، یه شب هم نمیتونم بیام ببینمت.
توی همان چند روز که آمده بود، ما کلی مهمان داشتیم. هر وقت که ناصر میآمد فامیلها میآمدند برای تبریک عروسی و دید و بازدید. ناصر مهمانی دادن را خیلی دوست داشت. عادت داشت هر وقت بیرون میرفت با خودش مهمان میآورد. میرفت به پدرش سر بزند برای ناهار میآوردش، میرفت خانهشان اگر کسی آمده بود میآوردش خانه ما که با هم باشیم.
هیچ وقت یادم نمیرود یک شب ناصر آمد خانه گفت: منیژه باید یه قولی بهم بدی؟ گفتم: چه قولی؟ گفت: باید قسم بخوری. هیچ وقت ناصر از این حرفها نمیزد. دلم ریخت. گفتم: آخه چی شده؟ گفت: باید قول بدی بعد از من ازدواج کنی. خیلی ناراحت شدم انگار یک کاسه آب یخ ریختند روی سرم. بهم حسابی برخورد. اخمهایم را کردم توی هم. خیلی جدی گفتم اگر وظیفه شرعی بود که من یه بار ازدواج کردم. از اون به بعدش دیگه هیچ حکمی نداره.
دستهایم را گرفت، اشک توی چشمهایش جمع شد. گفت: منیژه تو نمیدونی بعد از شهدا چه بلاهایی سر خونوادههاشون میاد، چقدر بهشان سخت میگذره، چه روزهایی رو که نمیبینن، دلم نمیخواد بعد از من توی عذاب بیفتی، دوست ندارم کسی جلو پات سنگ بندازه، من چیزهایی رو میبینم که تو نمیبینی، دلم میخواد همین الان بنویسم و امضا کنم که تو باید بعد از من ازدواج کنی. بغضم ترکید. گفتم: ناصر این بی انصافیه نمیخواد بنویسی، بهت قول میدم اگه این روزها برای من هم اومد، اون قدر که نتونستم تحمل کنم، این کار رو میکنم.
- فرشته مریض تخت کناریم بود. هر بار که شوهرش میآمد توی اتاق تا حالش را بپرسد، خوب نگاهشان میکردم نمیدانستم اگر ناصر بود چه میکرد. حتما بچه را برمیداشت بغلش میکرد توی گوشش اذان میگفت. نفهمیدم آن شب چطور گذشت آنقدر گریه کردم که همه پرستارها ماجرا را فهمیدند، همیشه آدم سرسختی بودم اگر آن حال بهم دست نمیداد، هیچ وقت نمیگذاشتم کسی چیزی بفهمد.
سال شصت و یک بود. میگفتند امسال یرقان توی نوزادها زیاد شده که با این که وضعیت جسمیم زیاد خوب نبود به خاطر بچه مرخصم کردند. پدر شوهرم دوست داشت اسمش را بگذاریم ناصر، میگفت اینطوری ناصر همیشه برامون زنده میمونه. من گفتم: ناصر خودش نذر کرده بود که اسمش رو بذاره علیرضا. بالاخره قرار شد شناسنامهاش را ناصر بگیریم ولی علیرضا صدایش کنیم.
همان روزها بود که مسایل همسرهای شهدا را بیشتر میشنیدم که کفالت بچهها را ازشان میگیرند. حرف و حدیث زیاد بود. هر روز یک اتفاق، هر روز یک ماجرا. نمیدانستم چه کار کنم. کارم فقط شده بود گریه و زاری. گاهی از زور غصه شیرم کم میشد و علی گرسنه میماند. بالاخره بعد از چند ماه امام اعلام کرد کفالت بچههای شهدا به عهده مادرشان است مگر این که نتوانند. از آن به بعد نفس راحتی شنیدم. همه آنهایی که درگیر بودند راحت شدند. من هم راحت شدم.