گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ علی مرادخانی ـ سه ماه است دارم فکر میکنم این یادداشت را چطور شروع کنم. یادداشتی برای آغاز ماه غم شما. برای آغاز ماتم ما. برای این همه پارچه مشکی که دور و برمان زدهایم. برای این همه یا حسینی که میخواهیم بگوییم. برای "بای" بسمالله این دو ماه عاشقی...
سلام حضرت ارباب...
الهی شکر دوباره رخصت پیراهن مشکی به بیچارهای مثل من دادی؛ الهی شکر دوباره مادرتان نام مرا بین عزادارانتان رد کرد. الهی شکر دوباره قسمتم کردی اسمتان را ببرم، اسم تان را بشنوم و قطره اشکی شاید ...
من بیچارهام ها! اگر بیچاره نبودم انقدر شکسته و مستاصل یا حسین نمی گفتم. اگر نبودم در به در مجلس ماتم تان نبودم...
من دارم می بینم زنجیری که دست و پایم را گرفته ارباب! دست و پایم که هیچ، دلم که هیچ، وجودم توان حرکت ندارد. شده ام مثل آدمی که وسط صحرای بی آب و علف، تک و تنها، خسته و تشنه مانده. نه راه برگشتی، نه توانی که قدمی بردارد. مانده ام متحیر و ملول. بدبختی و استیصال را دارم لمس می کنم. اما یا حسین می گویم که فریادرسم شوی...
من فقط تو را دارم ارباب...
آخر تویی که ملجا گناه کارهایی. ملجا بدبخت بیچاره هایی. پناه بی پناه هایی. چه کار کنم دست خودم نیست اسمت را می شنوم میخواهم داد بزنم آهای مردم! این آقا ارباب من است...
ارباب یک سال است دارم به خیال خودم برنامهریزی میکنم برای محرم شما. برای اینکه خوب نوکریتان را کنم. برای اینکه خوب آبروداری کنم...
ارباب آمدهام به اقرار. آمدهام تا اجازه دهی برای هر شب بمیرم برایت...
میخواهم شب اول که مسلم را از بالای دارالعماره انداخند پایین من با اشکم بروم به استقبالش. میخواهم شب دوم که رسیدید به کربلا بروم کمک علمدار برای اینکه با هم خیمه عمه سادات را علم کنیم. من میخواهم شب سوم برای چشم کبود رقیه خاتون خون گریه کنم. می خواهم شب چهارم بمیرم برای بچههای عمه سادات. شب پنجم با عبدالله بدوم توی گودی قتلگاه، بگویم نامردها! این آقای من است. هر چه سنگ و نیزه دارید به من بزنید اما او را نه ولی حیف که سنگت زدند ارباب...
دلم گریه میخواهد به اندازه تمام بغضهای این دنیا. به اندازه تمام نگرانیهای آن دنیا. ارباب حالا همین جا جلوی چشم این عزادارت دارم اقرار میکنم که اینکه فقط تو را دارم. من فقط تو را دارم. من از الان دارم خیال میکنم وقتی مُردم، وقتی نکیر و منکر آمدند بازخواستم کنم، داد بزنم آهای! من نوکر حسینم؛ و تو بیایی. و بگویی راست میگوید. عبایت را روی سرم بکشی. بگویی: خودمانیم ولی خیلی نوکر بیمعرفت بودیها... من آن لحظه خجالت بکشم. بگذاری سرم را روی زانویت بگذارم و برایت گریه کنم. من برنامه ریختهام همان جا هم برایت روضه بخوانم. همان جا بگویم ارباب من پیشانیات چرا زخمی است...؟ قلب نازنینت چرا زخمی تیر سه شعبه شده...؟ این همه زخم تیر و تیغ و نیزه و سنگ...؟ آن موقع مادرت هم به جمع ما میپیوندد. آن موقع مادرت هم بُنیِّ میگوید و با اشک میآید پیشت. آن موقع کائنات برایت گریه میکنند...
آری حضرت ارباب... من به همین تصورها دل خوشم. به همین شال عزا. به همین اسپند هیئت. به بوسهای که نثار پرچم سیاه عزایتان میکنم؛ به نالهای که صدایتان میکنم. به همین یا حسین؛ همین...
من تو را دارم فقط ...
یا حبیب من لا حبیب له! همین روز اولی قول بده برای شب اول قبر تنهایم نگذاری...
حسین جان ما از تو است که آبرو گرفته ایم...
انشاالله امسال با امام زمان در عاشورا عزاداری کنیم