به گزارش گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو- طبیعت بهشت گون ایلام آنچنان هوش از سر ما برده بوده بود که خُرد شدن ستون فقراتمان در چاله های وسط جاده و پیچ های صعب العبور کوهستان را احساس نمیکردیم، دو ساعت در جاده ایلام- ایوان- زرنه- سومار معطل شدیم تا به چهل زرعی که سر به سینه مرز ساییده بود؛ رسیدیم.
با ورود به مدرسه خرم رودی مورد استقبال مهدوی، مسئول بسیج دانشجویی دانشگاه پیام نور ایوان قرار گرفتیم در همان دقایق نخست فعالیت هایشان را اینگونه تشریح کرد: در این محوطه دو مدرسه قرار دارد، روزهای نخستی که برای بازرسی آمده بودیم دیدیم که این دو مدرسه ابتدایی و راهنمایی علاوه بر آنکه مختلط هستند، تمام بچه هایشان از یک توالت استفاده می کنند، باورپذیری این موضوع که دخترها از سرویس بهداشتی پسرها استفاده می کنند، برایم سخت بود، غیرتم به درد آمد.
وی در حالی که صدایش را پایین آورد، ادامه داد: دخترهای این روستا درشت اندام هستند، زود به سن تکلیف می رسند، از همان دوران ابتدایی خواستگار دارند چه بسا که خانواده هایشان به دلیل کم سوادی آن ها را در همان سن کم به خانه بخت می فرستند، من هم دختر دارم این بچه ها نیز مثل دختران من هستند هرگز حاضر نیستم ببینم بچه هایم در این محیط ها رشد کنند؛ بنابراین موضوع را با همسرم در میان گذاشتم آقای شهبازی که از جریان مطلع شد یا علی گفت و آستین ها را بالا زد.
مسئول بسیج دانشگاه پیام نور ایوان به ساخت یک توالت و آب خوری برای دختران اشاره کرد و گفت: چند نفر از پسرهای بسیجی همت کردند و این بنا را ساختند، به دیوار حائل میان این دو مدرسه نگاه کنید خودم آن را درست کرده ام، با کمک دخترها این دیوار را بالا کشیده ایم الان هم منتظر آوردن یک کیسه سیمان سفید هستم تا کاشی و سرامیک توالت را دوغاب کنم.
از این همه مدیریت به وجد آمدیم، با هر جمله ای که می گفت چشم هایمان بیشتر گرد می شد، مهدوی که متوجه تعجب ما شده بود با خنده ای از ته دل تاکید کرد: زنان و دختران ایوانی شجاع و همه فن حریف هستند، تاریخ این شهرستان مملوء از داستان رشادت های زنان و دخترانی است که یک لشکر مرد را برای جنگ با متجاوزین فرماندهی می کردند، ما در گوش دخترکانمان قصه های شیرزنانی را زمزمه می کنیم که با دست خالی با بعثی ها جنگیدند و اسیر گرفتند.
از مسئول بسیج دانشجویی ایوان پرسیدم چه دل و جراتی دارید که دخترها را به این نقطه آورده اید! جواب داد: بیشتر بچه های تیم در خانواده های جهادی بزرگ شدهاند، ما عاشق جهاد و شهادت هستیم، از این ۳۰ دختر راضی هستم، با دل و جان کار می کنند تا مردم چهل زرعی و روستاهای اطراف چشمشان به واقعیت های جهان باز شود.
به یاد حرف های مریم مهدیان افتادم، بچه همین شهرستان ایوان است، پیر اردوهای جهادی دانشجویی بود، خودش که می گفت: با این ۲۴ سال سنم مادربزرگ همه جهادی های ایلام هستم، ۹ اردو جهادی در کارنامه دارم، با توجه به اینکه چند مرتبه از سوی پژاک مورد تهدید واقع شده ام؛ هر لحظه برای شهادت آماده ام.
وارد مدرسه ای شدیم که از سر تا ته آن ۱۰ متر راهرو با چهار کلاس بیشتر نداشت، مهدوی یک تانکر نفت و چند لوله پولیکای عریض و طویل را به ما نشان داد و تاکید کرد: وجود تانکر در داخل لابی مدرسه خطرناک است؛ اما چون اینجا امنیت نداریم مجبور هستیم این ها را در راهرو مدرسه جاسازی کنیم.
صدای هجی کردن حروف A، B ،C و D در راهرو می پیچید، وارد اولین کلاس که شدیم ۱۰ الی ۱۲ بچه در حالی که سرشان را در کاغذهای رنگی فرو برده بودند با دیدن ما جا خوردند؛ اما با برجا گفتن معلم نقاشی مانند فشنگ از جا در رفتند و شعر خوش آمدگویی را سر دادند، معلم در حالی که به کاغذهای سبز بر روی میز اشاره میکرد گفت: ۲۳ دانش آموز دارم که امروز دو سومشان به کلاس زبان انگلیسی رفته اند، هر روز نقاشی های برتر را در بُرد مدرسه قرار می دهم تا دیگران ببینند ضمن اینکه کاغذها و مداد رنگی را خودمان به بچه ها می دهیم.
از کلاس که بیرون آمدیم عده ای از پسرها به دیوار آویزان شده بودند، خنده مان گرفته بود، جلوتر که رفتیم متوجه شدیم به عکس های پرینت گرفته از تصاویر روزهای نخست اردو زُل زده اند و خودشان را به یکدیگر نشان می دهند.
به اتاق فرش شده ای وارد شدیم که در نداشت، چشممان به داخل کلاس که افتاد از این حضور بی هوایمان اندکی سرخ و سفید شدیم، دختران جهادگر در حالی که خستگی را خسته کرده بودند به تبادل ایده می پرداختند یا مشغول تعلیم به بچه ها بودند، زیارت چند چهره آشنا به روحمان تراوت بخشید، خانم مهدوی تک تک بانوان و توانایی هایشان را به ما معرفی کرد و گفت: از هشت صبح تا شش عصر در روستا هستیم، قالی بافی، خیاطی، قلاب بافی، گلیم بافی، کامپیوتر، زبان، سبک زندگی، ریاضی، نقاشی، قرآن، احکام، عربی، حلقه های حجاب و عفاف، حفظ قرآن و چند کلاس دیگر که الان حضور ذهن ندارم برای روستاییان برگزار می کنیم، به این تخته نگاه کنید؛ بخشی از فعالیت های بچه ها هستند که در معرض دید گذاشته ایم.
در همین حین یکی از دخترها که فاطمه نام داشت، انگشت به هوا به سمت من آمد و گفت: «خانم اجازه، ما هم از این کاردستیا درست کردیم» و یهو غیبش زد.
یکی از دختران جهادگر جلو آمد، خود را یاسمی معرفی کرد و افزود: ۱۰ روز است که اینجا هستیم در تمام این مدت درب مسجد روستا قفل بود، خادم را پیدا نکردیم انگار آب شده و به زمین فرو رفته است گویا درب خانه خدا فقط برای برگزاری مراسم فاتحه خوانی باز می شود.
وی به فقدان حضور طلبه یا روحانی در بین مردم چهل زرعی اشاره کرد و ادامه داد: اطلاعات مذهبی شان کم است، با اینکه متدین هستند؛ اما برخی از مردم نماز را اشتباه می خوانند این مورد درباره قرآن نیز صدق می کند. دو سال دیگر ۱۲ نفر از پسرها به سن تکلیف می رسند؛ اما انگار حتی یک بار هم پا در مسجد روستا نگذاشته اند، نحوه اذان گفتن را به آن ها یاد داده ام؛ ضمن اینکه تمایل دارم همین بچه ها پایگاه بسیج را در مسجدشان برپا کنند.
در حال دادن پیشنهاد به این خانم برای نامه نگاری به مسئول تربیت و آموزش سازمان بسیج دانشجویی استان در راستای اعزام روحانی به چهل زرعی بودم که فاطمه در یک پلک به هم زدن ظاهر شد؛ در حالی که دو گونی لوله شده در بغل داشت، تاکید کرد: این ها کاردستی های من هستند.
خانم مهدوی در حالی که در درب ورودی از خنده ریسه می رفت رو به سوی جهادی ها کرد و گفت: مادر فاطمه دیروز گلایه می کرد که دخترم مدام کاموا و گونی به دست می گیرد و غذا نمی پزد بعد رو به سوی ما کرد و ادامه داد: این ۱۰ روز که آمده ایم به قدری سرشان را گرم کرده ایم که خانم ها دیگر در میان کوچه ها میزگرد برگزار نمی کنند؛ چون یا مشغول گلدوزی هستند یا قرآن می خوانند سپس به یاسمی گفت: تو اگر از غُصه این قفل زرد مسجد دق نکنی من قربانی می دهم.
چند نفر از دختر بچه ها یواشکی ما را می پاییدند و با ما می خندیدند از اتاق جهادی ها که بیرون آمدیم مچ دخترها را گرفتم، لب هایشان را برای اینکه کمتر بخندند به هم چفت کرده بودند وقتی یادشان می افتاد که قرار است امروز خاله هایشان بروند لب و لوچه شان آویزان می شد. نگار که با استرس فراوان تمام انگشت هایش را می شکست، گفت: خاله ها میشه نرید؟ بعد اضافه کرد: ما خیلی چیزا از معلممون یاد گرفتیم، من ریاضیم ضعیف بود؛ اما حالا می فهمم ریاضی یعنی چه!
خانم مهدوی با قابلمه ای به زیر بغل از این اتاق به آن اتاق جابجا می شد، دیگ را در وسط راهرو به زمین گذاشت و گفت: من اینجا آشپز و آبدارچی تمام بچه های جهادی هستم، برای کم کردن هزینه ها، خودمان غذا می پزیم، ساعت پنج صبح برای ۴۵ نفر غذا بار می گذارم که ساعت ۱۰ آماده می شود، دخترانم غذاها را در ظروف یکبار مصرف می ریزند و همسرم آن را تا روستا می آورد، این برکت علاوه بر سیر کردن دانشجویان دختر و پسر به بناها و کارگرانی که ما را در جهاد همراهی میکنند، تقدیم می شود، همسایه هایمان فکر می کنند ما همیشه نذری داریم.
یکی از دخترای جهادی که با دوربین به این سمت و آن سمت می چرخید، با بلند کردن صدایش به گونه ای که بقیه دانشجوهای جهادگر بشنوند، تاکید کرد: خانم مهدوی، ما به این علت که زینب از عدس پلو بیزاره از شما در خواست داریم هر روز عدس پلو درست کنید، صدای خنده دخترها از اتاق کناری بلند شد.
بعد از ۴۵ دقیقه از آمدنمان هنوز صدای هجای حروف الفبا می آمد، وارد کلاس زبان که شدیم بچه ها با سبک و سیاق خودشان ادای احترام کردند ما نیز دلمان برایشان قنج رفت، تا از یکی از پسرها که نامش محمد عباس بود پرسیدم چرا تنها نشسته ای امیر حسین به سرعت از جایش بلند شد، بر صندلی عباس نشست و دستانش را مهم به دور گردنش گره زد، خانم مهدوی گفت: این دو بدون یکدیگر نمی توانند زندگی کنند، یک روح در دو بدن هستند. جوجه های روستای چهل زرعی با حرف زدنشان قند در دلمان آب می کردند.
از ساختمان مدرسه که بیرون زدیم برخی از خانم ها به دور مسئول امور مالی سازمان بسیج دانشجویی ایلام حلقه زده بودند و از مشکلاتشان می گفتند، به همراه یکی از خانم ها به راه افتادیم و منزلشان را مورد بازدید قرار دادیم، پدر خانواده به ناتوانی جسمی دچار بود، پنجره ها شیشه نداشتند، دیوارها در حال فرو ریختن بودند، توالت در وضعیت نابسامانی قرار داشت و حمام وجود خارجی نداشت، قول و قرارها برای تامین بودجه از سازمان و کار از دانشجویان رد و بدل شد.
به مدرسه بازگشتیم، از قرار معلوم جهادگران می خواستند دانش آموزان برتر را با اعطای کادو تشویق کنند، میعادگاه شان گندم زار سرسبز پشت مدرسه بود، پسرها از سرو کول همدیگر بالا می رفتند و به جای تردد از درب مدرسه، برای یکدیگر قلاب می گرفتند و از روی دیوار به پایین می پریدند، مدرسه را روی سرشان گذاشته بودند.
دخترها که تر گُل وَرگل به دور یکدیگر جمع شده بودند، از آرزوهایشان می گفتند، یکی از خدا گاز طلب می کرد، دیگری آرزو داشت پارک و شهربازی داشته باشند، مهین وجود خانه بهداشت را مقدم تر می دانست و فاطمه می خواست خانم دکتر شود تا مردم روستایشان را مداوا کند، از میان این آرزوها داغ دل زهرا شنیدنی تر بود، گفت: روستای ما پایین تر از اینجا است من و سه دختر دیگر هر روز این مسافت یک ساعته را با پای پیاده طی می کنیم، امنیت نداریم و سرما اذیتمان می کند، آرزو دارم ماشین داشته باشیم که مجبور نشوم هر روز این راه پرخطر را بالا و پایین برویم.
در چهل زرعی و روستاهای اطراف آن هیچ ماهواره و معتادی نمی توانید پیدا کنید؛ اما در دست بیشتر مردمانشان گوشی هوشمند دیده می شد تب بازی کلش اف کلنز مغز بچه های این قریه را تسخیر کرده بود، جهادی ها از اینکه بچه ها کلش بازی می کردند، حرص می خوردند.
بعضی از دختر بچه ها کاغذهای بسته بندی شده ای از زیر چادرهای گل گلی شان بیرون آوردند و به خاله ستاره دادند، مهدیان که از این بخشش به وجد آمده بود نامههای پر محبت بچه ها را برایمان می خواند؛ در حالی که به فرشته بودن کودکان روستایی تاکید می کرد، گفت: آمدن به اردو جهادی برای خودمان نیز منفعت دارد، سطح مطالعاتمان را بالا می بریم، سخنوری می کنیم، اعتماد به نفسمان بالا می رود، به پتانسیل هایمان پی می بریم، ترس و خجالت اجتماعی مان به اعتماد به نفس تبدیل می شود و همین ها را به دیگران انتقال می دهیم، کدام اردو را در دنیا سراغ دارید که این همه برکت داشته باشد؟
به خداحافظی از بچه ها چهل زرعی را به مقصد روستای وِیله ترک کردیم، جهادی ها در این قریه مسجد می ساختند، گویا هزینه های عمرانی مدرسه خرم رودی را خانم مهدوی تامین می کرد؛ اما مصالح مسجد ویله توسط جهاد سازندگی خریداری می شد، پسرهای دانشجو که از آبان ماه به اینجا می آمدند، پنجاه درصد از کار را تمام کرده بودند، چند نفر از مردان روستا نیز با بچه ها کمر همت بسته اند.
ریش سفیدی از ویله در حالی که در کار کردن از جوان ها سبقت گرفته بود، به بیلش تکیه داد و گفت: باید امثال خانم مهدوی به مجلس بروند، کاش یکی از همین جهادی ها را برای انتخابات دهم از سوی مردم ایوان به شورای نگهبان معرفی می کردیم.
مهدوی که از قدردانی مردم خوشحال بود به مرد میانسالی اشاره کرد و ادامه داد: این آقا، همسر من هستند، شغلشان مسافرکشی است، در این ۱۰ روز کار و زندگی را رها کرده و پا به پای من جهاد می کند، متولد سال ۵۶ هستم و در زمان جنگ کلاس پنجم ابتدایی بودم، آن زمان آرزو داشتم در جبهه خدمت کنم، الان تمام زندگی ام در یک طرف و جهاد کردن در روستاهای محروم در یک طرف قرار دارد، خداوند همسر مجاهدی و فرزندان فهمیده ای به من هدیه داده است، الحمدالله، راضی هستم.
آفتاب در حال غروب کردن بود، از مردم و دانشجویان خداحافظی کردیم و به ایلام برگشتیم، مریم محمدی، دانشجوی اهل تسنن و رفیق گلستانم به فکر فرو رفته بود، می دانستم به چه می اندیشد؛ اما حالش را که پرسیدم، جواب داد: خوب شد که به این اردو آمدم،تا پیش از این هیچوقت اردو جهادی رفته بودم، فکر می کردم کاری عبث است؛ اما حالا به ارزشمند بودن این کار ایمان آورده ام، در حال برنامه ریزی برای برپایی اردو جهادی در شهرستان خودمان هستم، به محض اینکه درسم تمام شود عَلَم اردو جهادی را در راونسر برپا می کنم.
مرحبا و خداقوت ویژه