گروه اجتماعی خبرگزاری دانشجو، صدای جیر جیر کولر در اتاق میپیچید. ناهمواریهای دیوارِ گچسفید شده با کَمَر احساس میشد. با اینکه هنوز روز بود؛ یک لامپ ۱۰۰ وات به سختی اتاق را روشن میکرد. آقای کشاورز که به دیوارِ کجومعوجِ اتاقِ دو در سه تکیه داده؛ لباسهای آویزان شدهی دیوار به سر و صورتش رسیده بود. دیدن دختر بچهی هشت سالهای که گوشهی اتاق خوابیده و دیگر نمیتواند راه برود؛ فضای اتاق را غمانگیزتر میکرد. انگار در و دیوار اتاق از روزهای سخت پدری حکایت میکرد که به خاطر نداشتن پول مداوای دختر هشت سالهاش؛ دست روی دست گذاشته بود و مریضیاش شدید شده، تشنج کرده و بعد از این بود که دیگر دخترک، باید بقیهی عمر را از روی ویلچر به دنیا نگاه میکرد. موهای دختربچه کوتاه بود؛ به طوری که در نگاه اول شاید به خود میگفتی به پسرها بیشتر میخورد تا به دختری که باید پدرش الان ناز او را بکشد. دخترک این روزها مریض است و بیشتر خواب. سمت راست دمِ درِ ورودی، یخچالی بود. گوشهی مقابلش هم فضای اتاق با رختخوابهایی که روی هم گذاشته شده بودند، فضای خانهی شش متری را تنگتر میکرد. یک پتوی سبزِ رنگورو پریده با دو موکت تیکهای خاکستری و قهوهای کف زمین را پوشانده بود. سقفِ کوتاهِ زرد رنگِ نم دادهیِ خانه با کمی دقت کردن به چشم میخورد. دختر ۱۲ سالهای هم که مانتو شلوار آبی رنگ مدرسه را پوشیده بود؛ روبهروی ما و پشت سر پدر و مادر، سرش در گوشی بود و به ما چندان توجهی نمیکرد. انگار هنوز بار سنگین زندگی را درک نکرده بود و یا شاید هم به این جور سختی ها عادت کرده.
آقای کشاورز که برای پیگیری مسائل مداوای خانوادهها به اینجا آمده بود، با لهجهی شیرازی شیرینی که داشت با این خانواده صحبت میکرد. او دانشجوی ارشد مکانیک صنعتی شریف بود و یکسالی میشد که با گروه خیریه فردای سبز دانشگاه شریف همکاری میکرد. میگفت: «بیشترین جایی که مرا تحت تاثیر قرار داد؛ همین خانواده بود، وقتی که بچهشان فلج شد. ای کاش زودتر میتوانستیم دست اینها را بگیریم و کمکشان کنیم تا اینطور نشود، اما حیف...» آقای کشاورز دخترک را پیش یکی از دوستان فیزیوتراپاش هم برده بود؛ ولی جوابش این بود: «احتمال بهبودی دخترک، بسیار کم است.» آقای کشاورز میگفت: «وقتی این خانوادهها را میبینم، شب خوابم نمیبرد.»
بیرون از اتاق، پنج در آهنی دیگر بود که در هرکدام خانوادهای سکونت داشت. دستشویی خانه هم با اینکه گوشهی حیاط بود؛ ولی به خاطر کوچکی و باریکی حیاط، در مسیر راه به نظر میرسید. چندین کولر کوچک نیز در حیاط خانه بر روی زمین بود که فضا را کوچکتر میکرد. دریچهی کولر را از طریق سوراخ کردن دیوار، به داخل اتاق راهنمایی کرده بودند. زیر هر کولر تعدادی آجر و تختهی بیمصرف بود که کمی سطحش بالا بیاید. خانمی در حال شستن لباس در حیاط سیمانی خانه بود. ضبریِ دیوارهایی که با سیمان سیاه پوشانده شده بودند؛ با چشم احساس میشد. کمد چوبی و پوسیدهای وسط حیاط بود و رویش چند تکه آجر و سیمان گذاشته بودند و روی آنها یک دیش ماهواره. کمی آنطرفتر نیز یک دیش دیگر به چشم میخورد. آقای مسعودی گفت: «در اینجا شش خانواده زندگی میکنند و سهتای آنها تحت پوشش ما هستند. این ماهوارهها برای خانوادههایی است که ما حمایتشان نمیکنیم.»
پنج شش متر جلوتر باید به سراغ خانوادهی دیگری میرفتیم. فضای یک متری قبل از در ورودی اتاق و سقف منحنی مانند خانه و کمارتفاع بودنش؛ همه باعث میشد که با قدی خمیده به داخل اتاق برویم. اتاقی ۶ متری که در آن زن بیوهای زندگی میکرد. یک دختر ۲۲ سالهای داشت که آن هم ازدواج کرده بود و در یکی از اتاقهای همان حیاط باریک سکونت داشت. دو پسربچهی کوچک که به نظر میرسید نوههایش هستند، به تلویزیون برفکی که روی زمین بود، دست میزدند و مادرشان هم تلویزیون را خاموش کرد. درِ آهنی کوچکی هم اتاق را به حیاط متصل میکرد. آقای کشاورز نوبت دندانپزشکی را با آن خانم هماهنگ کرد و بعد چند دقیقه که کارمان تمام شد، آمادهی رفتن به بیرون شدیم که با پیرزنی که موقع ورود با گرمی با ما استقبال کرده بود، برخوردیم. پس از پرسیدن احوال پیرزن و جویایی کارهایش، به سمت منزل بعدی رفتیم.
از حیاط خانهی کورهنشینها، برجهای حداقل ۱۰ طبقهای دیده میشد. آپارتمانهای سر به آسمان کشیدهی آن دستِ خیابان و کنار پارک، تعدادشان کم نبود. پارک روبهروی کورهها، فضای خشن و غمبار محیط را کمی لطیف میکرد. روبهروی برجها و پارک؛ چندین خانه که سقفشان تقریبا هم سطحِ خیابان بود و روی پشتبامشان تا ارتفاع یک متر خاک وجود داشت، محیط فقیر نشینی را در ذهن متجسم میکرد. وارد یکی از اتاقها شدیم. در گوشهی اتاق یخچال و کنارش هم اجاقگازی بود. روی اجاقگاز یک تخته چوب گذاشته شده و تلویزیون گردوخاک نشستهی کوچک خانه هم روی آن بود. دو دمفرشی بنفش رنگ، سطح خانه را پوشش میداد. خانم خانه از ما سراغ آقا مصطفی را گرفت و گفت: «سلامم را به او برسانید»، مصطفی سام مسئول تحقیق و بررسی گروه خیریهی فردای سبز دانشگاه شریف است. یک کمد فلزی که در مدرسهها زیاد دیده میشود؛ گوشهی اتاق بود و سیمکشیهای روی دیوار هم کاملا مشخص. پیکنیک وسط خانه رویش کتری آبجوشی بود. قسمتی از گچ سقف هم ریخته شده. پس از چند دقیقهای بیرون آمدیم. آنطرف، دختری حدودا ۱۲ ساله با شال و مانتو صورتی رنگ کهنه و خاک مالی شده، از خانههای سمت کوره به طرف پارک میرفت. وضع لباسش با بقیه همسنوسالانش در پارک فرق داشت.
آقای سام، پسری خوشرو و خندانی بود که مسئولیت پخش ارزاقِ کورهها را به عهده داشت. انگار اکثر افراد آنجا؛ از بچه بگیر تا مرد و زن او را میشناختند. بچه ها از سمت پارک به طرف دانشجویان دانشگاه شریف هجوم آوردند و آقا مصطفیِ سام برای اینکه حواس بچهها را پرت کند و دانشجویان راحتتر بتوانند کارشان را انجام دهند، بچهها را دور خود در گوشهای از پارک جمع کرد. آقا مصطفی تعدادی اسکناسِکوچک شدهیِ کاغذی را به هوا پرتاب میکرد؛ اسکناسهای کوچکی که از قبل در جیبش داشت. آقا مصطفی از این سمت پارک به آن طرف میرفت و برعکس. تعدادی دیگر از دانشجویان فرصت را غنیمت شمردند و سریع اقلام مواد غذایی را برداشتند و به سمت خانههای مورد نظر رفتند. وارد حیاطی شدیم با طول تقریبا ۳۰ متر، که هر طرفش تعدادی اتاقِ سهدرچهار بود. اتاقهایی که از بیرون معلوم بود دیوارهایش سیمانی یا کاهوگِلی هستند. درِ آهنیِ اتاقها هم مقداری زنگزده بودند. در هر اتاق یک خانواده زندگی میکرد. بعضی خانوادهها هم در اتاقهای گلی سهدرچهار با درهای زنگ زده، کرایه نشین بودند. فرصت صحبت کردن با این خانوادهها مهیا نشد و به خاطر همین بیرون رفتیم. مقابل پارک، همچنان حدودا ۳۰ بچه دور آقا مصطفی جمع بودند و با هم داد میزدند: «بستنی، بستنی، بستنی ...» آقا مصطفی هم کاری به جز خندیدن و پشت گوشانداختن حرف آنها نداشت. چند پسر که دو سه سالی بزرگتر از بقیه بودند، دنبال ماشین بچههای دانشگاهِ شریف دویدند و نان بربری پشت ماشین را برداشتند و با خنده فرار کردند. حالا دیگر آقای «راهچمنی» هم سرش خلوت شده بود. سمت من آمد تا کمی با هم صحبت کند. او مسئول فرهنگی موسسه بود و میگفت: «برنامههای فرهنگی زیادی برای بچههای این منطقه دارم. خدا به فریادم برسد که قرار است این بچهها را سر کلاس بنشانم و برایشان صحبت کنم.» آقای راهچمنی میگفت: «مردم این منطقه، آدمهای خیلی خوبیاند. چند بار که برای خانوادههای نیازمند ارزاق آوردیم، سرپرست خانواده به ما میگفت فلانی از من نیازمندتر است، مواد غذایی را برای او ببرید و خودش نمیگرفت.»
از منطقهی کورهها باید خارج میشدیم و به طرف مقصد بعدی میرفتیم. سرکوچه خانمی منتظر ما بود. او که لب مغازهای نشسته بود به سختی مقابل ما بلند شد و روی پایش ایستاد. زن بیسواد با دخترش در خانهی اجارهای، نزدیکی دولتخان زندگی میکرد. دختر ۱۸ سالهای که خرج خانه را میداد؛ در محلی مشغول کار میبود که صاحبکار آنجا به دختر جوان چشم بد داشت و به خاطر همین دختر بالاجبار محل کارش را رها کرده بود. او به تازگی در کارگاهی در چهاردانگه مشغول کار شده و مسئول آنجا هم به او گفته اگر ظرف ده روز نتواند مثل بقیه کار کند، اخراج میشود و خانوادهای بدون درآمد. زن بیسواد تا ما را دید بغضش ترکید. او امروز که پول نیاز داشت، پیش عابر بانک محله رفته و به مردی که از آنجا رد میشد؛ گفته برایم ۵۰ تومان پول بگیر؛ یعنی همهی پول نقد خانم در کارت بانکی. آن مرد هم پس از چند ثانیه به خانم گفته کارتتان در عابر بانک گیر کرده؛ چند دقیقهای دکمههای خودپرداز را میزند و کارت مادر را به او میدهد و میگوید: «ظاهرا عابر بانک پولی نمیدهد، برو جایی دیگر امتحانش کن.» زن بیسواد میگفت: «به مغازهی سرکوچه آمدم و گفتم مانده حساب برایم بگیر.» بعد از این بود که متوجه شد آن مرد جلوی عابربانک پول را به کارت خود ریخته بود و او متوجه نشده. زن بیسواد که انگار منتظر کسی بود که دردودلش را به او بگوید؛ اشکش را پاک کرد و گفت: «بعد از خدا چشم امیدم به شماست، من سه تا پسر بزرگ کردهام و الان وضعیتم این است، هیچ کدامشان کاری به من و خواهرشان که با من زندگی میکند، ندارند.» خانم هیچ امیدی به پسرهایی که بزرگ کرده نداشت.
هوا تاریک شده بود و کوچه حرفها برای گفتن داشت. کوچهی تنگ انگار حکایت از پسرهایی میکرد که به مادر خود بیمحلی میکنند و مادر هم برای دوای دردش به کمیته امداد و موسسههای خیریه روی آورده بود. کوچه از بیوفاییهای سه پسر میگفت که مادرشان را به بنبست تنگ محلهی دولتخان سپرده بودند و جویای احوالش نبودند. انگار که آه و نالهی مادر در حق پسرانش، دل آنها را نیز مانند هوا تاریک کرده بود.
بعنوان انسانی درد کشیده در این جامعه دست شماها را میبوسم اجرتان با خدا
لطفا موارد اینچنینی را که متاسفانه خیلی زیاده برای کسانی که عاشق خدمتن نه قدرت و دارندگان فیشهای حقوقی
بفرستید شاید بویی از انسانیت شاید شرم شاید کمی وجدان بیدار و شاید...... مسلما عدم توجه به این اقشار آینده تاریک
وبا ابعاد وسیع سیه روزی فساد بردگی جنسی ووووو...... گریبان نظامی خواهد شد که داعیه اسلام . گذشت . کمک بهمنوع و.... میباشد. خدایا تا کی این ظلمها ... و اینچنین انسانها در جامعه اسلامی ما . بله در همه جا دنیا است ولی داعیه چیزی در سر ندارند این همه مال و نفنت گاز و.....ندارند واقعا مسولین چه جوابی برا خود دارند
خدایا انسان چقدر میتونه حیوان گونه زندگی کنه
فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره* ومن یعمل مثقال ذره شره یره
صدق الله العلی العظیم
وای به حال کسانی که بر سر سفره انقلاب نشسته اند و به صاحبان آن خیانت می کنند.
حداقل حوالی کجاست؟