گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو - الهام صادقیفرد؛ ده یازده روز مانده به زمانِ اعتکاف باید ثبتنام میکردیم. محلِ ثبتنام دارالقرآن بود. در یک ظهرِ گرم و دَم کردهٔ تیر ماه، من به همراهِ خاندایی و زندایی سوار بر ترکِ موتور به آنجا رفتیم. ثبتنام وقتگیر نبود. همه چیزی که لازم بود، فتوکپیِ شناسنامه و کارتِ ملی بود به همراه یک قطعه عکسِ ۴×۳ و دههزار تومان پول نقد.
روزِ موعود رسید و تب و تابِ من برای رفتن بیشتر و بیشتر میشد! از ساعت هفتِ عصر تا دوازدهِ شب پذیرش بود؛ اما خانوادهٔ ما بهاصرارِ من از ساعت شش و نیم جلویِ درِ خانهٔ پدربزرگ آمادهباش بودند و منتظرِ دیگر همراهان. ساعت هفت و نیم رو به روی مسجد درحالِ خداحافظی از همدیگر بودیم. بالاخره در ساعت هشتِ شب دوازده رجب وارد مسجد شدیم و مراحلِ پذیرش انجام شد.
وقتی از درِ بزرگ آهنگی سبز رنگ غربی مسجد وارد میشدی یک حیاط مستطیلی شکلِ بزرگ بود با حوضی بزرگ و مستطیلی وسطش که باغچههایی در اطرافش و سبزه احاطهش کرده بودند. در قسمتِ شمالیِ این حوض اتاقکهایی آجرنما بود که کلاسهای آموزشی و مهدِ کودکان در آنها تشکیل میشد و در قسمتِ جنوبیِ حوض و دقیقا رو به رویِ آن اتاقها نمایِ گنبدی و نقش و نگار و کاشیکاریهایِ ورودیِ مسجد بود.
از درِ بزرگ وارد شدیم. صحنِ مسجد با رنگِ آبی و سبزِ خوشرنگش آرامشِ خاصی به آدم میداد. ناخودآگاه نفسِ عمیقی کشیدم و لبخند زدم. تا چشم کار میکرد زن و دختر، پیر و جوان با لباسهای راحتی بودند که رویِ فرشهای سبزرنگ ملافه و پتو پهن کرده و به بالش و پشتی تکیهزده، دو بهدو یا چندتایی درحالِ صحبت با هم بودند.
بالاخره بعد از چشم گرداندنِ بسیار و دنبال جای خالی گشتن توی آن شلوغی و رد شدن از کنارِ اسباب و اثاثیهٔ دیگران، دقیقاً وسطِ صحن و زیرِ گودیِ گنبد را انتخاب کردیم و شروع کردیم به پهن کردنِ وسایل و رختهای خواب. میلِ چندانی به خوردنِ شام نبود. این شد که تصمیم گرفتیم میوه و تنقلاتی را که آورده بودیم برداریم و ببریم تویِ حیاط و کنارِ آبنما که در خُنکای دلچسبِ شبِ تیر ماه حال و هوایِ خوبی داشت.
گپ و گفتمان دربارهی روزهداریِ فردا بود. پیشِ خودم گفتم نمیتوانم. شانزده ساعت گشنه و تشنه، آن هم در گرمای تابستان! نکند نتوانم یا از حال بروم یا پنهانی روزهام را بخورم! شنیده بودم تا روز دوم امکان انصراف هست اما روز سوم مگر با شرایطِ ویژه خیر.
آن دورهمی چند روزه، ناخودآگاه همه را وادار میکرد که تمام وجودشان روزهدار باشد، مخصوصا زبان، که برایِ خانمها، به ویژه وقتی که جمع و کنارِ هم باشند بسیار روزهٔ سخت و طاقتفرسایی است.
شبِ آخِر و بعد از آخرین نمازِ مغرب و عشاءِ، حال و هوای تک تک آدمهای دور و بَر تماشایی بود. حال همه، حال بغض و اشک و دلتنگی بود. بغض و اشک شاید برای لحظههایی که میشد با حواسِ جمعتر عبادت کرد؛ برای ثانیه هایی که بهبطالت گذشت و دلتنگی برای رفتن و دلْ کندن از مکانی که بیشتر از همیشه به صاحبش نزدیک بودی، لحظه به لحظه و نفس به نفس.
نگران بودی که آیا بخت مدد و عمر یاری میکند و شرایط اجازه میدهد که سالِ بعد هم معتکف باشی یا نه؟! از طرفی فرصتِ عشقبازی تمام شده و تو خواه و ناخواه باید بروی. بروی و دوباره در روزمرهگیات غرق بشوی! هر چند که تا چند صباحی آن حال و هوای بهاری و جَلایِ روحت باتوست. سَرِ وقت میخوابی، سَرِ ساعت بیدار میشوی، تمامِ نماز هایت اول وقت است، مراقب کلام و کردارت هستی و دُرُست مثلِ وقتی که پیراهنی نو با رنگی روشن خریده باشی، روزهای اول مُدام مراقبش هستی که چروک نشود و لَک برندارد و.... اما بعد از مدتی که برایت تکراری و عادی میشود، وقتی اولین لکه بر رویش مینشیند برای لحظهای کوتاه چهره در هم میکشی و افسوس میخوری که چرا مراقبش نبودی و با خودت میگویی در اولین فرصت تمیزِش میکنم! اما این فرصت تا مدتها دست نمیدهد و تو فراموش میکنی لباسِ نو و تمیزی بوده است و لکهای بر رویَش. لکه چرکمُرد میشود. حالا دیگر محال است به این راحتیها پاک بشود. وقتی از تمیز شدنش ناامید میشوی آن پیراهن زیبا و دوستداشتنیات را ول میکنی بیامانِ خدا. بیتوجهی میکنی و باز هم بر رویَش لَکه میافتد، باز چرکمُرد میشود و باز.... کمکم دیگر چیزی از آن لباسِ نو و تمیز نمیماند. حال و هوایِ من هم بعد از هر اعتکاف مثلِ اوضاعِ آن پیراهن بود.
روزهایِ اول چهرهام مهتابی و روشن بود و همه چیز مطابقِ آن سه روز پیش میرفت اما هرچه از آن روزها فاصله میگرفتم کِدر میشدم و رفتهرفته خاموش! حال و هوای این روزهایم بهشدت گرفته و ابریست. دلم لک زده برای آن خلوت و تنهایی نصفهنیمه با خدایَم و برایِ آن عبادتها و نمازهای دست و پا شکسته اما خالصانه و از عمق جان. برای جایی که خودم بودم و خودم! اگر آبی به چشمم میآمد و ضجهای هم میزدم از ته ته دل بود.