گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-محمدصالح سلطانی؛ «ما معمولاً اینطور مواقع اجازه ورود نمیدیم.» پشتم خالی میشود. آقای لباسشخصی اما خونسرد است و با نگاه جدیاش، خیره شده به من. محصول مشترک عجلهام برای رسیدن به مراسم و سهلانگاریام در ندیدنِ محل تحویل گوشی تلفن همراه، دارد همه چیز را به بدترین شیوه ممکن تمام میکند. کرایه اسنپ و لذت از دست رفتهی خواب صبحگاهی به کنار، این که تا دم در محل برگزاری دیدار دانشجویی با آقا بیایی و دست خالی برگردی از هر چیزی در این موقعیت بدتر است.
**
سر سفره شام نشستهام که زنگ میزند و میگوید:« فردا آقا میرن دانشگاه فرهنگیان. میری برای حاشیهنگاری؟» نه آوردن در کار چنین پیشنهادهایی چندان عاقلانه نیست. «فردا از هفت صبح بیدار باش». همین. هرچه از دیدار صبح چهارشنبه میدانم همین است که از صبح زود باید به حالت «آماده باش» در بیایم تا ببینم چه پیش میآید. یک شماره 0918 برایم پیامک میکنند که باید کارت را از او بگیرم. راس 7 تماس میگیرم. آقای پشت خط انگار که واقعاً «پشت خط» باشد، با هول میگوید که کجایی و چرا نمیآیی و بدو بیا تا دیر نشده. انگار در آستانه یک عملیات مهم نظامی است و مهمات نرسیده به خط و من راننده وانت مهماتام. طوری که 918 میگوید، یقین میکنم که نمیرسم. مستاصل میپرسم:« خب الان من باید چیکار کنم؟» حوالهام میدهد به یک شماره 0919. این یکی انگار چند متر از خط مقدم دورتر ایستاده. آرام است اما استرس میریزد به جانم که «بدو بیا دیر شد». چارهای جز تاکسی آنلاین ندارم. وقت آنقدر تنگ است که پروسه پیدا کردن ارزانترین تاکسی را نادیده میگیرم و ساعت روی 7:21 ایستاده، سوار پژو 206 آبیِ اسنپ میشوم.
ما غیرفرهنگیانیها
باران نمنم ، نرمنرم شدت گرفته، عینکم را خیس و میدان دیدم را محدود کرده که میرسم به سردر «پردیس نسیبه»ی دانشگاه فرهنگیان. تقاطع بلوار مرزداران و بزرگراه یادگار امام(ره). شماره 0919 را میگیرم و طرف، جایی دور از چشم دانشجویان تجمعکرده در جلوی پردیس، کارت کوچک «ملاقات» را میگذارد کف دستم. پسرهای عموماً کتشلوار پوشیده و چفیه به دوش، گله به گله ایستادهاند دم در و گعده گرفتهاند. وقت ایستادن ندارم اما از همان چند کلامی که میشنوم هم معلوم است بحثشان درباره کارتهای دیدار است. یکی دوتایشان میگویند:« معلومه خیلی از اینایی که اینجان مال دانشگاه فرهنگیان نیستن.» تا برای پیدا کردن نمونههای « غیر فرهنگیانی» اقدام نکردهاند با سرعت از جلوی چشم این یکی دو نفر دور میشوم و میافتم در صف ورود.
کارت کوچک را تحویل پاسدار سبزپوشی میدهم و میرسم به بخش جذاب پذیرایی. برای کسی که صبح، بدون صبحانه و با استرس از خانه بیرون زده دیدن میز مرتبی پر از آبمیوه و کیک بهترین اتفاق است. بازرسی اول را بدون دردسر رد میکنم. از اینکه به کیفپول و گوشی همراهم کاری نداشتهاند، غافلگیر میشوم.
بازجویی سرپایی
به اولین دیدار آقا همراه با گوشی فکر میکنم و توییت زدن آنلاین از وسط جلسه و عکس گرفتن با جمعیت که مامور بازرسی گیت دوم، انگار که شیء عجیبی دیده باشد، با چشمان گرد شده به موبایلم خیره میشود. دستم را میگیرد و معرفیام میکند به یک آقای لباسشخصی. از حرفهایشان میفهمم که این، چندمین گوشی است که از گیت اول قسر در رفته و به گیت دوم رسیده و همین، حسابی برای تیم حفاظت آزار دهنده است. گوشیام در یک دست لباسشخصی است و با دست دیگرش دستم را گرفته و بر میگرداند به خوان اول. موبایل مشکی سامسونگ را میبرد به جایی در پشت درِ ورودی و میگوید منتظر بمانم. یک لباسشخصی دیگر، کمی آن طرفتر ایستاده و میپرسد اینجا چکار میکنم. با دست اتاق پشتی را نشان میدهم و میگویم کارم دارند. لباسشخصی دوم انگار کمی مشکوک میشود. توضیح میدهم که نمیدانستم موبایل را باید به کجا امانت بدهم و حالا گوشیام را گرفتهاند. بعد، با فکر اینکه فضا را عوض کنم، خندهخنده به آقای لباسشخصی2 میگویم:« حالا بدم نشد. این گوشی من باعث شد متوجه بشید ایراد سیستم بازرسیتون کجاست.» این را که میگویم، انگار شکّش بیشتر میشود. نزدیک میآید و چند سوال میپرسد. اینجا چه میکنی؟ حاشیهنگاری. از کجا آمدهای؟ SNN. میخواهی چکار کنی؟ اتفاقات مراسم را روایت میکنم، حس و حال بچهها و واکنشهایشان به حرفهای آقا. بعد هم مشخصات کاملم را میگیرد و جایی مینویسد. اسم، شماره تلفن، کد ملی، شماره موبایل و آدرس. به دوستش، یعنی آقای لباسشخصی3 هم میگوید بیاید و از من یک عکس واضح بگیرد. رسماً حس و حال جلسه بازجویی را پیدا میکنم. با خودم فکر میکنم اگر احمدینژادی بودم همین چند سوال و جواب را تبدیل میکردم به سناریوی احضار جوانان انقلابی به دادسرا و دخالت نهادهای امنیتی و توهین به قشر دانشجو، و چنان ماجرایی مینوشتم که خود نهادهای امنیتی نتوانند باورش کنند!! آقای لباسشخصی2 رشتهی فکر و خیالهایم را پاره میکند و میگوید: «ما معمولاً اینطور مواقع اجازه ورود نمیدیم». پشتم خالی میشود.
احساس خوبی ندارم. توقع این حجم سوال را نداشتم. از همه بدتر اما اینکه ممکن است کلاً اجازه ورود نگیرم. به آقای لباسشخصی2 میگویم:« تا حالا کسی با من اینطوری برخورد نکرده بود.» میفهمد که ناراحت شدهام. محترمانه میگوید که توهینی نکرده. بعد هم، با اینکه وظیفهاش نیست، توضیح میدهد که چرا این همه سوال پرسیده و اصلاً چرا به بعضی مهمانها ممکن است مشکوک شوند. قانع میشوم و قبول میکنم که کارش را درست انجام داده. کمی که میگذرد و خیالش از من که راحت میشود، یک کارت «ملاقات» میدهد دستم و اجازه میدهد بروم و موبایل را امانت بگذارم و برگردم. لبخند میزنم و خیلی دوستانه از هم جدا میشویم.
اصلاح باید گردد
فشار جمعیت بیشتر شده و صفهای بازرسی شلوغتر. هرچه داشتم را تحویل امانات دادهام و با خیال راحت و سری افراشته، دو گیت بازرسی را رد میکنم. محل دیدار، سوله ورزشی دانشگاه است. ظرفیت قسمت برادران عملاً پر شده و بخش زیادی از قسمت خواهران هنوز خالی است. منتظر میایستم کنار بقیه تا جایی باز شود و راهی به داخل پیدا کنیم. پیدا شدن راه اما فقط یک راه حل دارد: هل بده و برو جلو!
از هر هشت جهت جغرافیایی فشار میدهند و با موج جمعیت خودم را میاندازم جلو. به فشردهترین شیوه ممکن جاگیر میشویم و منتظر شروع مراسم. دانشجو-معلمها حسابی ذوق دارند و حتی اگر نخواهیم کلیشهای به موضوع نگاه کنیم هم شوق دیدار توی چشمهایشان دیده میشود. دم گرفتهاند و شعار میدهد. گذشته از شعارهای همیشگی دیدارهای آقا، فرهنگیان دو شعار اختصاصی هم دارند.«فرهنگی میمیرد/2030 نمیپذیرد»را با صدای بلند فریاد میزنند و از آن بلندتر « آموزش و پرورش/اصلاح باید گردد». فشار جمعیت بیشتر میشود و موج بر میدارد. دوباره بلند میشویم و جند قدمی جلو میرویم. آنقدر در «فشردهنشینی» باتجربه شدهام که پیش از بقیه جایم را پیدا کنم و سریع بنشینم تا در فشار و تنگنا قرار نگیرم. خیلیها اما تحت فشارند و باید ایستاده مراسم را دنبال کنند. آقای شعرخوان میرود پشت تریبون و شروع میکند. چندین بار سرود اختصاصی مراسم را تمرین میکنیم و شعار میدهیم تا ساعت به 9ونیم برسد و مراسم رسماً آغاز شود. انصافاً فرهنگیانیها در شعار دادن حسابی هماهنگاند. نیمی از شعار را یکصدا از طرف برادران میگویند و نیم دیگر را خواهران جواب میدهند. خدا کند مسئولین دانشگاهشان هم در عمل به وعدهها و پرداخت معوقات این دانشجو-معلمها به همین اندازه هماهنگ باشند. وسط شعرخوانی شاعر و مداحی مداح، سه چهار جا دانشجویان به نشانه تایید، کف میزنند. آقای شعرخوانِ اول مراسم اما پشت تریبون میآید و «دست افشانی» در حضور آقا را قدغن میکند. ناخودآگاه یادم به افطاری رمضان96 و دستزدن دانشجوها برای آقا در حسینیه امام خمینی(ره) میافتد.
رویشی به نام احمدآقا
فشردگی جمعیت کم نشده و همچنان در تنگنای «جا»هستیم. سه چهار نفر آن طرفتر از جایی که نشستهام، «احمد آقا» را میبینم. معلم دوران راهنمایی و دبیرستانمان بود. سالی که آمد و معلم «حرفه و فن» ما بچههای اول راهنمایی شد، 19 سال بیشتر نداشت. حالا اما به قاعده، باید 29 ساله باشد. تقریباً دو برابر آن روزها محاسن دارد و دیدگاههایش، از این رو به آن رو شده. آن سالها، یعنی در اوج دعواهای سیاسی 87 و 88، اصلاحطلب تند و تیزی بود. وسط یکی از کلاسهای تابستانیمان در تابستان 88، وقتی داشتم با یکی از بچهها درباره دلایل دروغ بودن ادعای تقلب بحث میکردم، آمد ایستاد روبرویم، و با چند جملهی پرکنایه جوابم را داد. موسویچیهای مدرسه خندههای تلخی زدند و من از آن روز هیچوقت دلم با احمد آقا صاف نشد. تا امروز که او را کنار خودمان دیدم. سلام گرمی کرد و جواب گرمی دادم. حالا ما توی یک جبهه بودیم، در یک خط.
مداحی و شعرخوانی تمام میشود و ساعت به حوالی 10ونیم که میرسد، کمکم رفت و آمد محافظها روی سن بیشتر میشود و با بالارفتن عکاسها و فیلمبردار اختصاصی بیت، همه نیمخیز میشوند برای دیدن آقا. جذابترین قسمت ماجرا فرا میرسد و آقا، با همان لبخند همیشگی دیدارهای دانشجویی، میآیند روی سن. بلند میشویم و چند متر دیگر هم جلو میرویم. حالا به آقا نزدیکتریم و این، بهترین حسی است که میشود در چنین دیداری داشت.
مدل نشستنهایمان از «فشرده» هم فشردهتر شده. کوفتگی و گرفتگی را در دست و پایم حس میکنم و شک ندارم بدندرد اولین چیزی است که بعد این دیدار به سراغم میآید. گرفتگی و کوفتگی و بدندرد و فشردگی اما با دیدن لبخندش، فراموش میشوند. آن هم در این قاب. حضور آقا در میان دانشجوها همیشه متفاوت بوده و خاص و دوستداشتنی. و البته حال خوبکن.
ما زیاد هستیم ولی زیادی نیستیم
پیش از سخنان آقا، چهار نفر باید سخنرانی کنند. مجری مراسم، نجمالدین شریعتی است و هر لحظه منتظریم تا با یک دکلمه و متن ادبی، فضای جلسه را «سمت خدا»یی کند. اما امروز خیلی اهل دکلمهگفتن نیست و دست و پا و دهان ما هم آنقدر به هم فشرده شده که نتوانیم با متنها و شعرهای ادبی شریعتی ارتباط برقرار کنیم و همراه با او همه اینها را سمت باران بگیریم!
یک دانشجو و دو استاد، به نمایندگی از «فرهنگیان» سخنرانی میکنند. از مشکلات دانشگاهشان میگویند و معوقات حقوق دانشجو-معلمان و کمتوجهیها به این قشر. تاییدات پیاپی حضار بر سخنان نمایندگانشان، عمنق مشکلات این بچهها را نشان میدهد. یکی از اساتیدشان، در وصف اوضاع و احوال فرهنگیان میگوید:« ما زیاد هستیم ولی زیادی نیستیم.» و ادامه میدهد:«معلمی اشتغال نیست. اشتعال است. سوختن است».
نفر آخر، بطحایی وزیر آموزش و پرورش است. تا پشت تریبون جاگیر میشود، فریاد شعار دانشجویان میرود به آسمان:«آموزش و پرورش/اصلاح باید گردد». حجم شعارها بیشتر شده و بطحایی با یکی دو جمله بچهها را آرام میکند. حس میکنم اگر حرمت جلسه و حضور آقا نبود، فرهنگیانیها شعارهای بیشتری برای بطحایی داشتند. سخنرانی وزیر پر از ارائهی گزارش عملکرد است. اینکه چه کارهایی کرده و چه کارهایی باید بکند. تایید و احسنت و استقبالی در هیچ جای حرفهایش نیست. به جز یک قسمت. فقط وقتی به اظهارات «سخیف» ترامپ واکنش نشان میدهد بچهها با «مرگ بر امریکا» همراهیاش میکنند.
خدا از سر تقصیراتشان بگذرد
وقت سخنرانی آقا که میرسد، دیگر هیجکس در سالن سرپا نیست و همه به هر نحوی شده نشستهاند. آقا با تایید سخنان نمایندگان فرهنگیان آغاز میکنند و دو سوم بیاناتشان به مسائل آموزش و پرورش اختصاص دارد. آقا حضورشان در دانشگاه فرهنگیان را نمادین و برای حمایت از دانشگاهِ تربیتکنندهی معلمان میبخوانند. میفرمایند که معلمان باید با رویکرد «عدالتخواهی» تربیت شوند و عدالت یک آرمان قطعی و بدون تغییر در تمام تاریخ است. یکی دو جمله هم درباره سمپاد میگویند و لزوم حفظ نظام تربیت تیزهوشان. و البته به برخی گزارشها درباره اجرای مخفیانه سند2030 هم اشاره و از آن ابراز نگرانی میکنند. این بخش بیاناتشان اما بعید است حداقل تا چند روز آینده چندان مورد توجه قرار گیرد. چون یکسومِ پایانی، عملاً تشریح راهبرد ایران در دوران پسا عهدشکنی است.
وقتی آقا میگویند که قصد دارند درباره مسائل اخیر صحبت کنند، گوشها تیزتر میشود و حواسها جمعتر. اول به نمایندگی از ملت ایران میگویند:«آقای ترامپ شما غلط میکنی!» که سالن را از شوق منفجر میکند. بعد هم یکی دو اشاره به برخی مسئولین خوشبین به امریکا دارند و میگویند:« خدا از سر تقصیراتشان بگذرد.» خندهی ریز بچهها بعد این جمله یعنی منظور آقا را خوب گرفتهاند. درباره برجام بدون امریکا هم حرف آقا، منطقیترین حرف ممکن است؛ «گفته میشود با ۳ کشور اروپایی ادامه میدهیم. من به این ۳ کشور هم اعتماد ندارم؛ به اینها هم اعتماد نکنید. اگر میخواهید قرارداد بگذارید، تضمین عملی بگیریم وَالّا اینها همان کار آمریکا را خواهند کرد. اگر نتوانستید تضمین قطعی بگیرید، دیگر نمیشود برجام را ادامه داد.» و این جملات که حسابی کیفمان را کوک میکند:«ملت ایران با قدرت ایستاده و آن رؤسای جمهور قبلی مُردند و استخوانهایشان هم پوسید و جمهوری اسلامی همچنان هست. این آقا هم خاک خواهد شد و بدنش خوراک مار و مور میشود و جمهوری اسلامی همچنان خواهد ایستاد.»
جگرهایمان از این همه موضعگیری محکم و انقلابی حال آمده. مدتها بود منتظر چنین عزت و اقتداری بودیم که انگار گمشدهی برخی مسئولین ماست. حالا دیگر نه خستگی حالیمان میشود نه کوفتگی عضلات. بیرون میآییم و میافتیم وسط هوای خوشِ نیمهابریِ تهران. مطمئنیم حرفهای مهمی را شنیدهایم و خوشحالیم از اینکه اولین شنونده این حرفهای مهم بودیم. حضور دوبارهی «آقا» در دانشگاهها، یک نقطه عطف شد. یک اتفاق مهم و تاریخی.
من بعد اینو نفرستید جایی!اگرم می فرستید بگید چیزی ننویسه!
اتفاقا حال و هوا رو خیلی خوب توصیف کرد من که رفتم تو فضاش...
ی جورایی چهره رهبری رو هم خراب میکنه