خوابگاه دانشجویی در تابستان همان بویی را میدهد که در زمستان دارد. مخلوطی از بوی موکت نمدار، قلیان و موزاییک سیمانی. باز گذاشتن در و پنجرهها در عوض شدن هوا تأثیری ندارد. انگار بو به خورد در و دیوار رفته و شده جزئی از خوابگاه.
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو- یزدان سلطانپور؛ خوابگاه دانشجویی در تابستان همان بویی را میدهد که در زمستان دارد. مخلوطی از بوی موکت نمدار، قلیان و موزاییک سیمانی. باز گذاشتن در و پنجرهها در عوض شدن هوا تأثیری ندارد. انگار بو به خورد در و دیوار رفته و شده جزئی از خوابگاه. مثل بعضی از دانشجوهای خوابگاهی که همیشه حاضرند و در هیچ یک از تعطیلات سالانه به خانه برنمی گردند. هیچ کس هم سؤال نمیکند شما اهل کجائید؟ چرا نمیروید؟ همان طور که کسی سؤال نمیکند این بوی خوابگاه از کجاست، چرا از بین نمیرود؟
خوابگاه برای من، به غیر از آن بو و تخت فلزی و راهروهای تاریک، با وحید و جبار تعریف میشود. در واقع این دو نفر، در دنیای من، جزو عناصر اصلی خوابگاه هستند. وحید آن تابستان واحد درسی برداشته بود. مثل سال قبلش. این طور بهانهای داشت تا تابستان را در خوابگاه بماند. جبار تابستانها واحدی برنمی دارد. با بهانه دیگری در خوابگاه میماند. عضو شورای صنفی دانشجویی بود. در روز حداقل پنج تا نامه اداری مینوشت. کت میپوشید. حتی در تابستان. با کیف سامسونتش روزها در ساختمان اداری مثل یک کارمند این طرف و آن طرف میرفت. روزهای گرم و طولانی تابستان، وقتی بیکاری فشار میآورد میرفتم خوابگاه. هر دفعه بهانهای جور میکردم. بعضی اوقات یک دیگ غذای خانگی، یک کاسه از میوههای باغچه، یا حتی یک بطری نوشابه کافی بود تا وحید و جبار از ما نپرسند برای چه هر روز اینجا پلاس هستید؟ برای بودن بهانه لازم است. اگر بهانه هایت تمام شوند باید بروی. مثل پیرها که دیگر بهانهای برای ماندن ندارند و میمیرند. از سالی که دانشگاه قبول شدم دیگر تابستانها در کلاسهای هنری یا تقویتی شرکت نکردم. تابستان قبلی هم همین طور در خوابگاه بودیم. در شهر خبری نبود غیر از گرمی هوا و خیابانهای خلوت. در خوابگاه تعدادمان جور بود برای بازی کردن. قلیان هم مجانی بود.
آن سال تابستان موهای سرم را تراشیده بودم. نه با ماشین اصلاح، بلکه با تیغ. وقتی وحید من را در چارچوب در دید حرکت دود قلیان متوقف شد. پرسید: «گرفتنت؟» تازه متوجه مفهوم نگاه سرد همسایهها شده بودم. تصویری که خودم از خودم داشتم یک بازیکن بسکتبال آمریکایی بود. خصوصاً وقتی آستین رکابی میپوشیدم. میلی به گذراندن وقت با پسرهای باقی مانده محله نداشتم. یا سربازی بودند، یا سر کاری بودند یا ازدواج کرده بودند. آنهایی هم که باقی مانده بودند گروه خونشان با من نمیخواند. ساعات کلاسهای وحید دستم آمده بود و جبار هر کار اداری داشت دیگر بعد از ساعت سه توی اطاقش در خوابگاه بود. بعد از ظهر که میشد زنگ میزدم به سعید تا برویم خوابگاه. سعید ماشین داشت. در واقع ماشین پدرش بود. یک پیکان سفید چراغ بنزی. پدرش از ماشین استفاده چندانی نمیکرد. یک روز در هفته، آن هم چهارشنبه ها، پدرش ماشین را نیاز داشت تا از ترمینال کتابهایی که سفارش داده بود را به کتاب فروشی ببرد. در مرکز شهر کتاب فروشی داشتند و پیاده میرفت کتاب فروشی اش. برای همین ماشین همیشه زیر پای سعید بود. تابستان بود و مشتری هایش هم اندک، گاهی حتی آن یک روز هم نیاز به ماشین نداشت.
امسال دیگر حتمی قصد کردیم تا یک غرفه کتاب فروشی ابتدای سال تحصیلی در دانشگاه برپا کنیم. با پدرش صحبت کردیم. نگاهی که داشت حاکی از نشدنی بودن کار بود. چون سال پیش موفق نشدیم از دانشگاه مجوز بگیریم. دیر دست به کار شده بودیم. این تابستان اگر زود به خوابگاه میرسیدیم سری هم به ساختمان امور اداری میزدیم. وحید و جبار هم آنجا بودند. جبار از این دفتر در میآمد به دفتر بغلی میرفت. وحید در زمان بین کلاسها میآمد بیرون و پیش ما مینشست. صدها چهره جدید توی دانشگاه پخش بودند. دانشجویان دانشگاههای دیگر که در تابستان در دانشگاه ما واحد درسی برداشته بودند. ناآشنایانی که انگار با هم آشنا بودند. یا از دانشگاههای مشترکی بودند یا توی همان مدت کوتاه با هم اینقدر صمیمی شده بودند. دخترها بیشتر بگو و بخند داشتند. پسرها مثل شکست عشقی خوردهها گوشهای پیدا میکردند تا سیگار بکشند، مگر آنجا دو کلمه حرف بینشان رد و بدل میشد. بخشی از برنامه کاری من و سعید شده بود نشستن روی دیوارچههای اطراف ساختمان اداری. بدون اینکه کلمهای بین ما دو تا تبادل شود، در مورد دانشجوهایی که روبرویمان ظاهر میشدند کامنت میآمدیم. کاغذبازیهای اداری دریافت مجوز به کندی پیش میرفت. عجلهای نبود. لیست تمام کتابهای تخصصی و عمومی که منبع درس اساتید بودند را در آوردیم. از پدر سعید چند بار خواهش کردیم تا سفارشهای آن کتابها را برای مهر ماه دوبرابر کند. ولی قانع نشد. نهایتاً مستقیماً خودمان با انتشاراتیها وارد مذاکره شدیم. به اعتبار پدر سعید، قرار شد که مقادیری کتاب تحویل بگیریم و هرچه فروخته نشد را به انتشارات بازگردانیم. از نظر مالی، چیزی برای از دست دادن نداشتیم، ولی اگر لو میرفتیم آبرویمان پیش پدر سعید میرفت. بعضی غروب ها، وقتی هوا خنک میشد، میرفتیم سر دکان کتاب فروشی. پدر سعید کم حرف میزد، ولی وقتی دهان باز میکرد جملاتی میگفت که میتوانستی آنها را جای سخن بزرگان قالب کنی. یک بار گفت: «آدم باید مسیرش را بشناسد، چون تا آخرش قرار است همین راه را برود».
وحید به محض اینکه وارد اتاق میشد از ساعات طولانی کلاسها شکوه میکرد. ما هم که قلیان را چاق کرده بودیم و منتظر بودیم تا او به ما ملحق شود تا بازی را شروع کنیم بهش میگفتیم: «کسی که مجبورت نکرده، خودت انتخاب کردی». با قیافهای که پدرها موقع نصیحت بچه هایشان دارند جواب میداد: «تابستونتون رو به بطالت میگذرونید»؛ و «اون وقت که من هفت ترمه درسم را تمام کردم، بهتون میگم». علاوه بر واحدهای درسی تابستان، کلاس ویولون هم شروع کرده بود. مصمم به طی کردن مسیر پیشرفت بود. به دنبال هر چیزی که گمان میکرد برای یک فرد موفق نیاز است میرفت. منطق وحید برای من مثل کندن زخم خشک شده بود که درد دارد و خونریزی اش دردسر میشود، اما باز هم میکَنی، با این استدلال که این طور زخم سریعتر احیا میشود. جبار هم همیشه ذهنش مشغول بود. آن تابستان به دنبال برقراری یک خوابگاه خصوصی بود برای دانشجوهای دختر. یک روز که سرخورده بود و حال بازی کردن نداشت ازش پرسیدم: «این وسط برای تو هم چیزی هست؟». نگاهم کرد. آن لحظه مشخص نبود توی دلش به من فحش میدهد یا نطفه برنامهای توی ذهنش شکل میگرفت. ماهها بعد صدایش درآمد که در قراردادهای اجاره تنظیم شده، ماهانه بیست درصد از طرفین، یعنی موجر و مستأجر، کمیسیون دریافت میکند.
سلف سرویس دانشگاه و رستوران خوابگاه تابستانها تعطیل بودند. غذای جبار و وحید، بخشی از طریق ملاقاتهای من و سعید تهیه میشد، بخشی هم سوسیس و کالباس و تخم مرغ بود و قسمت عمده ش. از کدوسبز و بادمجان و گوجه و خیاری بود که دانشجوهای رشته کشاورزی در مزرعه نمایشی برای یکی از واحدهای درسیشان کاشته بودند. هر سال تابستان سال دومیهای رشته کشاورزی این واحد درسی را بر میداشتند و در یک مزرعهای کنار دانشگاه به هر نفرشان یک خط به طول صد متر که شامل یک جوی و یک پشته بود میدادند که باید چند رقم از گیاهان زراعی و صیفی در آن میکاشتند. از خوردنی هایش بچههای خوابگاه هی تغذیه میکردند. یخچال خوابگاه، برخلاف ایام زمستان، پر بود از پلاستیکهایی پر از صیفی جات. ظهر و غروب راهروی خوابگاه را بوی کدو و بادمجان سرخ شده پر میکرد. بعضی از دانشجویان رشته کشاورزی برای آب دادن به گیاهان و وجین علفهای هرز به زمین سر میزدند. خطهایی که وجین نشده بودند و کسی به آنها آب نمیداد محصولات تردتر و بامزه تری داشتند. از لای علفهای هرز و بوتهها خیار و گوجهها را شکار میکردیم. هنوز که هنوز است در هیچ بازاری خیار و گوجههایی به آن خوشمزهای پیدا نکردم. در عوض آن قسمتهایی که به آنها رسیدگی میشد گیاهان ضعیف با محصولات کمتری داشت. اگر من استاد این درس بودم به آنهایی که از محصولاتشان زیادی مراقبت کردند نمره کمتری میدادم. وحید تمام تلاش اش را میکرد. ولی وضعیت من و سعید از نظر درسی تفاوت چندانی با او نداشت. درس خواندن هم برای من مثل آن مزرعه بود. در زمان مناسب و درست به کاری دیگر نیاز به سرکشی روزانه ندارد، خودش محصول میدهد. هر چقدر هم مراقب باشی باز دیگران هستند که بیشتر از خودت از زحمتی که میکشی بهره میبرند.