گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-محمدصالح سلطانی؛ میگویند خاک، سرد است. بیراه نمیگویند؛ اما نه دربارهی همهی خاکها. بعضی خاکها سرد که نیستند هیچ، گرماند. داغ. لبریز از «جان»هایی که به پایشان قربانی شده. خاک خوزستان، مطلقا سرد نیست. حرارتش، تنه به تنهی حرارت دشتهای سوزانِ تمامِ عالم میزند. انگار تاریخ این سرزمین را با خون نوشتهاند. با حماسه. این قصه، مال همین سی-چهل سالِ بعد انقلاب هم نیست. خاک خوزستان، سالهاست که به ایستادگی در برابر دشمن عادت کرده. چه این خصم دون، چشمآبی باشد و چشمدوخته به نفت، چه تیرهپوست باشد و تیرهدل و امیدوار به فتح یکهفتهایِ تهران. وجب به وجب خاک خوزستان، بوی خون میدهد. خون جوانان وطن.
شمال به جنوب یا جنوب به شمال؟
کاروانهای راهیان نور، دو مسیر برای زیارت یادمانهای خوزستان دارند. مسیر اول و مرسوم، مسیر شمال به جنوب است. با «دوکوهه» آغاز و به خرمشهر ختم میشود. اینطوری، حسِ زیارتِ راهیان، شبیه حال و هوای رزمندهها میشود. مثل آنها در دوکوهه بارِ روزمرگی را خالی میکنی، چفیه به دوش میاندازی و راه میکشی به منطقهی رزم. مسیر دیگر اما برعکس است. جنوب به شمال. از خرمشهر و آبادان آغاز میشود و با دوکوهه پایان مییابد. این مسیر، سوار بر ترتیب زمانی اتفاقات جنگ است. از اشغال خرمشهر آغاز و روزهای تلخ آغاز جنگ را نرمنرم حس میکنی، خوزستان را بالا میآیی و یکییکی حماسههای این 8 سال را میشماری و در انتها، به یاد «گردان عمار» و حماسهی تیرماه67اش، در دوکوهه لنگر میگیری؛ درست شبیه سکانس اول «تنگهی ابوقریب».
ماجرای رزمندههای بیریا
«دشت ذوالفقاری»، برای ما یک اسم ساده است و برای آبادانیها یک دنیا خاطره. خاطراتی که از روزهای ابتدای پاییز59، به تلخی آغاز میشود و در روزهای ابتدای پاییز60، به شیرینی میگراید. دشت ذوالفقاری، جولانگاه ستارههای بیادعای سالهای دفاع مقدس بوده. جولانگاه «شاهرخ ضرغام»هایی که نه پیراهن روی شلوار میانداختند، نه تسبیح دست میگرفتند و نه سینِ سبحانالله گفتنشان میزده. مردانی ساده بودند و البته لوطی. گمراه بودند، گاهی خلاف شرع هم میکردند اما «مرد» بودند. پرنسیب داشتند. از اصول و چارچوبهایشان کوتاه نمیآمدند و همین، آخرسر نجاتشان داد. آقا شاهرخ و رفقای حبسکشیدهی قمهبهدستش، همان روزهای اول زدند به خط، منتظر استخاره و تکلیف و اجازه و حکم نماندند. با همان قمه و قدارهها آمدند و کمکم جنگیدن را آموختند و نامشان را در دشت ذوالفقاری آبادان، جاودانه کردند.
سیوسهسال بعد، یکی از بازماندههای همان جماعت، آمد و جنگ دیگری را آغاز کرد. جنگ او نه در میدان مین و پشت تیربار، که در راهروی دادگاه و پشت میز مسئولین بود. «قاسم صادقی» آنقدر رفت و آمد و مذاکره کرد و چانه زد که توانست «یادمان شهدای دشت ذوالفقاری آبادان» را زنده و به فهرست یادمانهای دفاع مقدس اضافه کند. حالا کاروانهایی که گذرشان به آبادان میافتد، حتماً از روایتگریهای عجیب و صریح حاج قاسم، خاطره دارند.
به یاد غواصها
با آمدنشان، چهرهی شهرمان را عوض کردند. اصلا انگار دنیایمان را تکان دادند. غواصها را میگویم. 175 ستارهی دستبستهای که هیچ گرد و غباری نتوانست یادشان را از دل ما ببرد. حالا در جنوب خوزستان، یادمان «علقمه» را برای تجدید عهد با این شهدا عَلَم کردهاند. یادمانی که برای رسیدن به آن، باید از میان نیزارهای بلند عبور کنی و برسی به شطّی که شاخهای از اروند است و آن سویش، خاک عراق. این سو اما مشهدِ غواصهاست. میایستی روبروی شط و خیره میشوی به موج آرامی که باد روی آب انداخته. پشت سرت هم خاک است. خاکِ پرخونِ خوزستان. در چنین میزانسنی مگر میشود اشک نریخت و بغض نکرد؟
بنبستها را بشکن
از «طلائیه» که راه بیفتی سمت میدان نفتی آزادگان شمالی، جادههایی رویایی انتظارت را میکشند. نوارهای باریکی از خاک، محاط شده در میان هور. مسیر، شبیه یک رویاست. سمت راست آب، سمت چپ هم آب. گاهی وسط این حجمِ زیباییِ آبی، مرغابیها پرواز میکنند و حتی میتوانی ردِّ چند پلیکان را وسط هور بزنی. چنین مسیری در انتها ختم میشود به پرهیجانترین یادمان راهیان نور: هور. یادمانی که به همت بسیج دانشجویی تهران بزرگ ایجاد شده و ویژهبرنامهی «یک شب زندگی به سبک رزمندگی» را در اسفندماه میزبانی میکند. برنامهای ویژهی کاروانهای دانشجویی که از غروب آفتاب آغاز میشود و با یک ماجراجویی خاطرهانگیز در هور خاتمه مییابد. و همهی این صحنهآرایی، تلمیحی است به «بنبستشکنی» علی هاشمی در عملیات خیبر؛ و نخستین عملیات آبی-خاکی ایران در سالهای دفاع. کاروان ما البته مهمان این ویژهبرنامه نشد. در عوض، چند ساعتی رفتیم هور و قایقسواری کردیم و گفتیم و خندیدیم. و در دل، به یاد شهدایی بودیم که پیکرهایشان لای نیزارها ماند و رفتند تا ما، چسبیده به مرز عراق، لبخند بزنیم.
هویزهی کیمیاساز
«هویزه» دانشجوییترین یادمان راهیان نور است. قتلگاه شهدای دانشجو و میزبان زائران دانشجو. یادمان جمع و جوری است. بیشترِ کاروانها، یک شب را مهمانش هستند. شبی خوش، که جان میدهد برای رفتن کنار شهدا و خلوت کردن با آنها زیر سایهی شب. «هویزه» یک اسم عادی نیست. نامش طنین دارد و خروش. خاصه اگر با املای قدیمی و تلفظ عربی غلیظ بخوانیاش «حویزه». خاک اینجا انگار از جنس دیگری است. کیمیاساز است و زنگار از دل بر میدارد. چه بخواهی، چه نخواهی.
ابراهیم و عطش
رشادتهای دوران جنگ را بیشتر با طرحهای «کلان»شان به یاد میآوریم. عملیاتها در ذهن ما آمیختهای هستند از حماسههای جمعیِ گردانها و تیپها و لشکرها. راویانِ راهیان نور، عمدتا بر چنین فتحهایی تاکید دارند. جنس «کانال کمیل» اما جنس دیگری است. آنجا با یک حماسهی عینی طرفیم. با لمسِ شهادت. کانال را دستنخورده و نسبتاً بکر نگه داشتهاند. آرام از روی پُلی رد میشوی و میروی یک گوشهی کانال آرام میگیری. گوشهای که نمیدانی مقتل کدام شهید بوده و کدام دختر را بیهمسر یا کدام مادر را بیفرزند کرده. حماسهی کمیل، ماجرای شورِ کربلاییِ یک گردان است در میانهی یک عملیاتِ رو به شکست. پیروزی انقلابِ انسانیِ ماست در میانهی یک شکستِ نظامی. تاریخ، 18 تا 22 بهمن61 را فراموش نخواهد کرد. کانال کمیل را هم. این زمان و این مکان، به تاریخ سنجاق شدهاند. چون «ابراهیم هادی» و دوستانش خواستند آدمهای دیگری باشند. خواستند کارِ بزرگی کنند. خواستند عشق را- گرسنه و تشنه- به کمالش برسانند و برای همین است که میبینی گوشهگوشهی کانال، گلهای خوشرنگ روییدهاند. گلهای زرد و سفیدِ دلبری که ریشه در خون شهدای دو گردان ِ کمیل و حنظله دارند.
از کانال که بیرون بیایی، روبرو خاک عراق است. اگر کمی دقت کنی میتوانی پرچم عراق را بر بام یک ساختمانِ کوچکِ مرزی ببینی. میان پرچمِ ما و آنها، حالا فقط گل روییده. گلهایی که تصویر ترکشها و پوکهها و آهنقراضههای زنگزده را پوشاندهاند. پروانهها هم انگار از پیله بیرون آمده و با گلها عشقبازی میکنند. بیآنکه برایشان مهم باشد مرز کجاست و سیم خاردار کجا. از دیدن پروانهها به شوق میآیی و لبخند میزنی. لبخندت با نمِ اشک میآمیزد و به تصویر ابراهیم خیره میشوی که لبخند ملیحی زده. انگار همین حالا از گلستانِ آتش، بیرون آمده باشد.
حماسهی یک ذهن زیبا
راویان راهیان، عموماً برای «اشک» گرفتن از مخاطب طراحی شدهاند. غالباً ختم به روضه میشوند و یاد شهدای دفاع مقدس را به یاد شهدای صدر اسلام گره میزنند. یادمان «شهید حسن باقری» در فکهی شمالی اما بیش از اشک، به حماسه توجه کرده. راویانش روضه نمیخوانند و بیشتر، قصه میگویند. قصهی جوانی که خبرنگار روزنامهی «جمهوری اسلامی» بود و آمد وسط سپاه تا «اطلاعات عملیات» را راه بیندازد. جوانی که روزهای اول مسخرهاش میکردند و میگفتند جنگ که روی کاغذ نمیشود! او اما میگفت:«اگر 1000 شهید برای شناسایی بدهیم توجیه داریم و یک شهید به دلیل عدم شناسایی بدهیم، هیچ توجیهی نداریم.»
حسن باقریِ قصهی ما ایستاد. آشفتگیهای اطلاعاتی را سامان داد و شد فرماندهی جنگ مغزها. دشمنان بعثیاش را مات کرد و 8 ماه پس از فتح بزرگ خرمشهر، وقتی برای شناسایی به فکهی شمالی آمده بود، مزدش را گرفت. سنگری که مقتل شهید است را مثل همان روز اول حفظ کردهاند و کنارش، چند دوربینِ بُرد بلند گذاشتهاند تا زائران، بروند و از پشت آنها منطقه را رصد کنند و برای چند دقیقه هم که شده، حس «حسن باقری» بودن را بچشند. یادمان «حسن باقری» حتما در یاد زوارِ راهیان نور میماند. چون متفاوت است. چون نکات نابی را به مخاطبش هدیه میدهد و چون پیوند دیرپایی با «حماسه» دارد. حماسهی یک ذهن زیبا.