ترکیبی از فاطمیه و عاشورا، ترکیبی از روضهی مدینه و گودال؛ ترکیبی از رجز و ماتم؛ یک جایش روضهی دست عباس (س) بود.
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-سارا عاقلی؛ ترکیبی از فاطمیه و عاشورا، ترکیبی از روضهی مدینه و گودال؛ ترکیبی از رجز و ماتم؛ یک جایش روضهی دست عباس (س) بود؛ یک جایش تلمیح داستان انگشت و انگشتر، یک جا صحبت از فداکاری مادر میشد یک جا حرف از مظلومیت حیدر، یک بار برای گذشته ماتمکده به پا میشد و در ازای آن بارها از ظهور حرف به میان میآمد؛ جمعیت یک صدا با حاج میثم مطیعی دم میگرفت و میگفت: "رفته که نفس تازه کند سردار... "
عصر شنبه چهاردهم دی ماه همهی این صحنهها را در خود جای داده بود در مختصات خیابان انقلاب که پیش میرفت و در فلسطین اوج میگرفت.
مراسم دستهی عزاداری برای حاج قاسم سلیمانی از دانشگاه تهران به سمت میدان فلسطین ساعت یک بعد از ظهر شروع میشد، اما من تا سه و چهل و پنج دقیقه در تحریریه بودم؛ پای سیستم؛ مصاحبهها جگرم را جلا میداد یکی پس از دیگری مخصوصا آخری، از شخصیتهای انقلابی شروع کردیم و رسیدیم به لیبرالترین تفکر؛ یکپارچه از تقاص خون حاج قاسم میگفتند حتی همانی که دو صباح پیش از لزوم مذاکره صحبت میکرد.
سه مصاحبه را باید به سرانجام میرساندم و سپس به مقصد فلسطین از خبرگزاری بیرون میزدم، اما دلم طاقت نیاورد؛ نمیخواستم بیشتر از این قدرتِ تعقل به عاشقی بچربد؛ نمیخواستم عاقبتِ عاشورایم شبیه سلیمان بن خزاعی، سراسر پشیمانی باشد؛ میخواستم مانند که نه، ولی کمی شبیه حبیب باشم؛ یکی از سه تا که روی خروجی قرار گرفت؛ طالقانی را دوان دوان به مقصد دانشگاه تهران و میدان فلسطین ترک کردم.
سر وصال به جمعیت پیوستم همه جور تیپی از بچهها حضور داشت؛ بعضی از دانشجویان پسر با لباس رزم و دخترانی سیاه پوش، اما با سر و شکلهای متفاوت خبر از صحنههای نابی میداد که یکجا دیدنش را از دست داده بودم؛ مردان به استعاره، آمادهی رزم بودند و زنان در تمثیل، آمادهی دل کندن.
کمی بعد سیل جمعیت وارد فلسطین شد؛ گردش به راستی با عظمت، اما پرزحمت برای خادمان.
نه جمعیت جلوتر از خودم را میدیدم و نه عقبتر را؛ فقط حدس میزدم که راستهی خیابان فلسطین لبالب عزادار ایستاده باشد؛ چون خودم با فاصلهای سانتی متری از کناردستیهایم ایستاده بودم.
جمعیت ادامه میداد: "امروز ایران صحنهی قیام است / کار دشمنان تمام است... "
به زحمت خودم را روی نوک پا بالا میکشیدم تا طول و عرض جمعیت دستم بیاید؛ دست آخر جمعیتِ چند متر جلوتر را در صفحهی دوربینهای نفرات جلویی میدیدم که مشغول تهیه استوری و لایو برای اینستاگرام بودند.
دو وانت و یک کامیون میان جمعیت تجهیزات صوتی را حمل میکرد؛ مداحان هم بر فراز همان ایستاده بودند و مداحی میکردند؛ بالای کامیون محل استقرار یکی دو نفر از عکاسان و خبرنگاران هم بود و کنار آنها دو نفر از جوانان دو پرچم قرمز و سبز یا حسین و یا ابالفضل را میچرخاندند؛ چهرهها همه آشنا بود از خبرنگار و عکاس گرفته تا خادمِ جمعیت و عزاداران؛ از بسیج، دانشکده، انجمن، خبرگزاری و دیگر دانشگاهها؛ حتی با کسانی که تا چند روز پیش در دانشگاه، مرزبندیِ سیاسی داشتیم؛ یکجا ایستاده بودیم.
ترکیبِ جمعیت شبیه صحبتهای حاج قاسم بود که میگفت: «اینکه در جامعه مدام بگوییم او بی حجاب و این باحجاب است یا اصلاح طلب و اصولگراست، پس چه کسی میماند؟ اینها همه مردم ما هستند. آیا همه بچههای شما متدیناند؟ آیا همه مثل هم هستند؟ نه. اما پدر، همه اینها را جذب میکند و جامعه هم خانواده شماست.» حالا پدر همهی بچهها را یکجا در عزای خودش جمع کرده بود.
رجزخوانیها که تمام شد بساط روضه را پهن کردند؛ روضیه فاطمیه؛ روضه حضرت مادر؛ با این ترجیع بند:"حاج قاسم، فاطمیه را زود آوردی به شهر ما... "
نه حسینهای در کار بود و نه جای مسقفی؛ یک آسمانِ گرفته بالای سر جمعیت بود، اما صدای عزاداری گُر میگرفت و بالا میرفت؛ شبیه هیاهوی عزاداران اربعین در حسینیهی امام خمینی؛ ترکیبی از فریاد و اشک؛ ترکیبی از سینه زدن و شعار دادن.
پوستر حاج قاسم در دست اکثر افراد قرار داشت؛ بعضی از بچهها هم در کالسکه عکس سردار را بغل کرده بودند؛ اما چند نفر عکس سردار قاآنی، فرماندهی جدید سپاه قدس، را با خود آورده بودند؛ فرماندهای که قرار است با منطق بازدارندگی و برای آرامش، "شیطان بزرگ" را از خانه بیرون کند؛ پایین عکسش درج شده بود "سردار انتقام".
چند دقیقه از پیش رفتنمان نگذشته بود که جلوی یکی از ساختمانها رسیدیم؛ در تراسهای هر طبقهاش افراد، تماشاگرانه مشغول فیلمبرداری و عکاسی از عزاداران بودند؛ اهالی رسانه نبودند؛ اهالی قرارگاه فرهنگی کشور بودند؛ بالای سردر ساختمان خورده بود: شورای عالی انقلاب فرهنگی"!
پس از مطیعی، نوبت نریمانی بود؛ نمیدانم نوحهاش را چطور تنظیم کرد که مصرع بارانیاش با باران هماهنگ شد: "بارش بارانی / یار خراسانی / سردار کرمانی / قاسم سلیمانی" و چند بیتی که بر وزن "ممد نبودی ببینی شهر آزاد گشته / آه و واویــــلا کو جهان آرا" که میخواند: "دیده بارانی / کو سلیمانی... "
جمعیت سینه میزد و به میدان نزدیک میشد. دور تا دور میدان فلسطین عکس خندانی از حاج قاسم کار شده بود؛ انگار در تالار آینه با سردار روبرو شده بودیم؛ انگار سردار همین حالا به جمعیت لبخند میزد؛ اصلا رویین تنها را چه به مردن، رویین تنها باید شهید شوند و زنده بمانند برای فردایی که قرار است با آن رجعت کنند.
شاه بیت روضهی نریمانی، اما روضهی علمدار بود: "ای اهل حرم میر و علمدار نیامد / علمدار نیامد علمدار نیامد... " آخرین قطعه، جمعیت را یک صدا کرد؛ نوحهی معروفی که تمام این سالها برای شهدای مدافع حرم خوانده میشد و حالا دستهی عزاداری آن را برای فرمانده شهدای حرم دم گرفته بود: "منم باید برم / آره برم سرم بره / نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره... "
همهی رجزها، سرودهای حماسی، شورها، نوحه ها، روضهها یکجا متجلی شده بود برای حاج قاسم سلیمانی، برای نمادِ تفکری که اسلام را برای جهاد میخواست؛ برای اسلامِ خمینی، برای تفکری که اگر نبود روضهها پا به دنیای واقعی ما نمیگذاشتند؛ در مقتل میماندند و خاک میخوردند؛ لباس واقعیت به تن نمیکردند؛ آن وقت نه معنی اربا اربا را میفهمیدیم و نه معنی اضطرارِِ حرم را.